جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

زنگ تفریح

زنگ تفریح عصر روز چهارشنبه بچه ها توی حیاط مدرسه دور هم جمع شده بودند ... 

 

امیر پارسا گفت ما فردا می رویم ویلایمان توی شمال که کنار دریا است 

بابایش قول داده بود که اینبار جت اسکی یادش بدهد  

و یک گاز محکم از ساندویچ هایدایش زد .  

 

سبحان گفت بلیط هواپیما گرفته اند که بروند مشهد  

روزها می روند امام رضا زیارت و شبها می روند شاندیز و کوه سنگی و پارک آبی عشق و حال 

و چیپسش را باز کرد . 

 

آرمین هم گفت قرار است بروند شهرستان و با عموهایش شب توی کوه چادر بزنند  

جوجه بخورند و قلیان بکشند و سیب زمینی توی آتش بیاندازند  

و یک گاز از سیب قرمزش زد . 

 

بابک چیزی نگفت و نگاهشان کرد  

و یک آه بلند کشید ... 

 

 

 

تقدیم به دل حسرت دار همه بچه هایی که باباهایشان آنها را مسافرت نمی برند ...  

  

  

 

 

 

 

پی نوشت : 

تولدت مبارک من کوچک 

 

 

 

فرناز

 

تولدت مبارک فرناز جان 

 

 

 

لینک 

 

 

 

آنا کارنینا

به شخصه باعث افتخارم بود که آناکارنینا ی عزیز یک هفته توی این خانه میهمان بود و نوشت .

خوشحالم که جوگیریات واسطه ای شد تا دوستان عزیزم با او و قلم زیبایش آشنا بشوند 

از آناکارنینا به خاطر لطف و محبتش متشکرم  

و دست عزیزانی که هوای میهمان عزیز مرا داشتند می بوسم . 

آنا کارنینا اینجا می نویسد ...  

 

 

 

فالِ آخر

سر ِ سودای تو اندر سر ما میگردد  

تو ببین در سر ِ شوریده چها میگردد 

هر که دل در خم ِ چوگانِ سرِ زلفِ تو بست  

لاجرم گوی صفت بی سر و پا میگردد 

هرچه بیداد و جفا میکند آن دلبرِ ما  

همچنان در پی او دل به وفا میگردد 

از جفای فلک و غصه دوران صد بار  

بر تنم پیرهن صبر قبا میگردد 

از نحیفی و نزاری، تن ِ بیچاره ء من  

چون هلالیست که انگشت نما میگردد 

بلبلِ طبعِ من از فرقت ِ گلزارِ رخش  

دیرگاهیست که بی برگ و نوا میگردد 

بهوا داریِ آن سرو قدِ لاله عِذار  

بسی آشفته و سرگشته چو ما میگردد 

چند گویم مرو ای دل زِ پِی نفس و هوی  

کاین هوا نیست که در عین ِ خطا میگردد 

دلِ حافظ چو صبا بر سرِ کوی تو مقیم  

درد مندیست باُمّیدِ دوا میگردد 

کوچ

این آخرین پست در این خانه خواهد بود. ادم وقتی جایی میرود که از خانه خودش قشنگ تر و بزرگ تر و زیباتر و شلوغ تر است ، فکر میکند که هرگز دلش تنگ نخواهد شد. اما اشتباه میکند. دیشب که رفتم سری به خانه کوچکم بزنم دیدم دلم برای قالب ساده اش و آمار سه رقمی اش و کامنت های یک رقمی اش تنگ شده . بعد دیدم این حس مالِ این ناگزیر بودن است ، بهرحال ناگزیرم از اینجا بروم و اگر بخواهم خانه به دوش نشوم ، ناگزیرم برگردم به همان کلبهء دنج ، پس دوستش دارم.  

دارم فکر میکنم چقدر از دوست داشتن های ما از سرِ اجبار است ؟ آدم گاهی با خودش هم تعارف میکند و خودش هم از ته ِ دلش خبر ندارد. نمیداند دوست دارد برای خودش یا برای ِ خاطرِ نابِ معشوق و یا از ترسِ تنها ماندن دوست دارد و یا از سرِ اینکه فکر میکند چاره ء دیگری نیست . گاهی هم عادت هایمان به عشق و دوستی تعبیر میشود. همان قدرکه گربهء گَرِ خیابان ِ بالایی را میتوان دوست داشت ، بعضی ها بقیه را همان قدر دوست دارند.  

فکر کردم دل بستن ار بیخ و بن کارِ غلطیست ، برای اینکه گره ء دل همیشه کور میشود و راحت نمیشود بازش کرد. باید تکه تکه اش کنی که کنده شود، درد اینست که دست ِ خودت هم نیست ، یکهو میبینی سرنخِ دلت باز شد و قِل قِل کنان رفت و پیچید به آنجا که نباید ...  

امشب باید بار و بندیلم را جمع کنم ، خوبی ِ سبکباری و سبکبالی همین است دیگر ، سر و تهش میشود دو دقیقه ، کلید ِ خانه را میدهی دست ِ صاحبش و از حافظه ء سیستمت پاک میکنی و مدتی بعد یادت میرود روزگارِی که هنوز غریب بودی در این عالم مجازی، یک هفته رفتی مهمانی و  کلی خوش گذراندی. البته سختی هم داشت ، وقتی توی جمع غریبه مینشینی و با نوکِ تیزِ قلمت و قسمت ِ سرخ ِ زبانت حرف میزنی، باید پای لرزش هم بنشینی.   

من آدم ِ گوشت تلخی هستم. این را دیشب مادرم سه بار یاد آوری کرد. البته اصلا هم ناراحت نیستم ، قرار نیست آدم ها همه باقلوا باشند ،  گاهی باید ارسنیک بود . اما خواستم بدانید که اگر تلخی دارم ، عمدی نیست ، اقتضای طبیعتم این است .  

و اینکه خانه ء کوچکیست که همیشه میزبان قدم های شما خواهد بود. قدم ِ هرکس که تابِ تندی ها و تلخی ها و نیش ِ زبان و حرف مرا دارد، بر سرِ چشم ِ کلماتم.  

سپاس که تحملم کردید یک هفته ...  

این مردم دوست داشتنی

ما مردمان ِ نجیب و سازگاری هستیم گاهی و همین نجابت و سازگاری ِ تاریخی از ما یک ملتِ همیشه ایده آل ، برای حاکمان ساخته است . ما ملتِ فراموش کاری هم هستیم و این فراموشی هم به نفع ِ حاکمان کار کرده است . ما یادمان میرود چه بودیم و این باعث میشود مثلِ خمیرِ نرمی توی دست های روزگار شکل بگیریم و تطبیق بیابیم با انچه که از ما میخواهند باشیم.  

سخت نیست دیدن این سازگاری ها و فراموش کاری ها و شکل پذیری ها در کوچه و خیابان های این شهر.برای دیدن این سازگاری کافیست سری به جواهر فروشی ها بزنید و تکه هایی از الماس به اندازه خاکشیر که قیمتشان برابر خون یک انسان کامل است و هیچ کس اعتراضی نمیکند. آنها که دارند میخرند و آنها که ندارند نمیخرند. به همین راحتی. برای دیدن این سازگاری کافیست سری به قصابیها بزنید که قیمت هرکیلو گوسفندشان به اندازه قیمت کارِ دست یک کارگر است و هیچ کس اعتراض نمیکند .آنها که دارند میخرند و آنها که ندارند ، روز به روز منوِی غذاهای بی گوشتشان گسترده تر و غنی تر میشود. برای دیدن سازگاری کافیست سری به لباس فروشی ها بزنید که قیمت ِ تن پوشِ آدم ها از قیمتِ شرفشان بیشتر است و اگر تن پوشت به قدرِ کافی گران و مارکِ فلان نباشد، آدمیتت خدشه دار میشود و میفهمی غلط بوده که شیخ اجل فرموده اند " نَه همین لباس زیباست ، نشان آدمیت "  و درست تر است که " نُهمین لباس زیباست ، نشان آدمیت "  و برای نشان دار کردن ِ ادمیت هایمان ، دنبال ِ مارک فلان میگردیم. حتی اگر نشانمان چینی باشد.  

ما ملت سازگاری هستیم. ما ملت فراموش کاری هستیم و البته ملت نجیبی که حتی نجابت و شرف اصیل خودش را هم فراموش کرده است . ما ملت عجیب و نازنینی هستیم.

جمعه های لعنتی

مهم نیست باور داشته باشی خیلی چیزها را یا نه ؟ مهم نیست کجای این سرزمین ِ چهار فصلی و مهم نیست چه وقت ِ سال باشد. مهم نیست بهار ، مثلِ این روزها نفس های آخرش را بکشد و یا چله ء زمستان باشد و بچه ماهی ها ته ِ رودخانه گوش به قصه ء پیرترین ماهی بدهند ، و در ذهنِ ماهی ِ سیاه ِ کوچک خیال ِ دریا باشد، هیچ کدام از این ها فرقی نمیکند در حس ِ غم و دلگیری ِ این غروبهای لعنتی ِ جمعه  که هرکار هم میکنی بهتر نمیشود.  

انگار ته ته ِ ذهنت برای یک ساعتی خاطرهء بهشت زنده میشود و بعد از آن اندوه ها و بغض های زمین نِشینی و دلت میخواهد دوباره سیبی گاز بزنی ، شاید طلسم ِ برگشت هم گازی از سیبِ ممنوعه باشد. شاید...  

بهترین هدیه

یک پاکت روی کنسول بود. با یک شاخه گل ِ کمی پلاسیده ، فکر کنم شبِ قبل خریده بود. پاکت را باز کردم ، ده تا تراول پنجاهی و رویش هم یک " دوستت دارم" ، کادوی روز زن. گل را برداشتم و از عطرِش رویش اسپری کردم و با دقت لای یک کتابِ قطور گذاشتم که خشک شود. به پولها دست نزدم.  

دیروز دلم برای علی و صادق تنگ بود. رفتم محلِ همیشگی. علی بود، صادق نبود.دوان دوان آمد و با قدرتِ یک پسر بچه ء شش ساله خودش را در بغلم انداخت.  گفت که صادق  امتحان دارد فردا و امروز دیرتر می آید. همان طور که در بغلم بود با همان حُجبی که مخصوص خودش است آرام گفت : خاله روزتون مبارک. بعد روبرویم ایستاد، و در کیف ِ کوچکی که به گردنش بود و خزانه ء فال هایش است ، کمی گشت و یک بسته ء کوچک که ناشیانه کادو شده بود را به طرفم گرفت . قلبم زیر و رو شد. بسته را باز کردم. یک گیره ء سر بود ، یک گل ِ کوچک فلزی ِ صورتی رنگ با دو برگ در دو طرفش که دو تا از نگین هایش هم افتاده بود. بغلش کردم و بوسیدمش و تشکر کردم. مِن مین کنان گفت که مال مادرش بوده . بلند شدم و دستش را گرفتم و رفتیم قدم زدن در پاساژ. جلوی یک اسباب بازی فروشی ایستادیم.با ذوق ِ غریبی نگاه میکرد همه چیز را. گفتم به نظرت کدوم یکی قشنگ تره ؟ اشاره ای کرد به ماشین پلیسی که آنتن و چراغ گردان داشت . رفتیم داخل مغازه ، ماشین کنترلی بود و وقتی فروشنده امتحانش کرد ، علی از شدت هیجان روی پاهایش بند نبود. ماشین را گرفتیم و از مغازه بیرون آمدیم.  

داشتیم لباس ها را نگاه میکردیم که صدای خاله ، خاله و گومب گومبِ دویدن صادق آمد. با تمامِ قوا میدوید. وقتی به من رسید نفسش بالا نمی آمد. " خاله ما دیروز منتظر بودیم " و بسته ای را گرفت جلویم. مات مانده بودم. این دو پسر بچه روزِ مرا ساختند. باز کردم. یک روسری ِمشکی با خط های رنگی. سلیقه ء من نبود، اما قشنگ بود، قشنگ تر از تمامِ هدایایی که در عمرم گرفته بودم . اشاره ای به کیسه ء بزرگ ِ دست ِ علی که رویش پر از عکس های بن تن و دی جی مون ها بود کرد و پرسید: این چیه ؟ علی با غرور سرش را بالا گرفت و گفت : خاله برام ماشین پلیس ِ کنترلی خریده . دلت بسوزه . یی یی ! و زبان درازی کرد. بازویش را آرام فشار دادم  " اِ. علیی! " و آرام هلشان دادم به سمت ِ مغازه . صادق دلش یک بسته ادم های جنگ جو با ماشین وخرده ریز خواست . بسته بزرگی که پر از سریازهای کوچک و ماشین و تفنگ بود. جلوی لباس فروشی ِ یچه گانه ایستادیم. تجربه ای بی نظیر در تمام ِ سالهای عمرم.هرگز با هیچ بچه ای نرفته بودم لباس بخریم. هرگز پشت ِ در ِ اتاقِ پرو ِ لباس بچه گانه نایستاده بودم و هی منتظر نمانده بودم که هی در را باز کنند وبپرسند خاله خوشگل شدم؟  

دو تا تی شرت و یک پیراهن و یک شلوار جین و یک کلاه ِ افتابی ، برای هرکدامشان . بعد رفتیم آیس پک و ایس پک ِ موز و طالبی و من قهوه ، خوردیم. احساس میکردم روی ابرها هستم.  

به قسمت ِ موبایل ها که رسیدیم ، صادق گفت : خاله برامون موبایل میخری؟ یک آن خواستم قبول کنم. چیزی نمیشد. دو تا گوشی ارزان با دو تا خطِ اعتبارِی ایرانسل! اما فکر کردم بگذار بدانند من قرار نیست فرشته ء مهربان ِ قصه ها باشم و غولِ چراغ ِ جادو ، بگذار بدانند گاهی حتی اگر میشود هم نباید کاری را کرد. اصلا بگذار دلشان تنگ شود برای من و نتوانند تماس بگیرند و هی چشم بکشند به ته ِ خیابان که ایا من می آیم یا نه . گفتم نه خاله . براتون زوده هنوز . بزرگ که شدی خودت با پول های خودت میخری.  

" ه دو چشم  " پرسید : خرید کردی برای خودت ؟ روسری و گل سر را در آوردم و گفتم بله .  

*فکر میکنم پرونده دو پست قبل بسته شود بهتراست . قرار نیست کسی ، کسی را قانع کند، غرض چوبکاری و محک زدنِ عقاید بود که حاصل شد. من حرفهای شما را خواندم و فکر کردم. شما هم که خوانده اید. همین کافیست  به گمانم .

من اگر خوبم ، اگر بد...

نظراتتان را خواندم. عمیق و با تامل. شخصیت محبوب ِ ایرانی ها در سفرهای گالیور " گلام " بود. همان " من میدونستم" و همان " من مخالفم" . ما عاشقِ سازِ مخالف زدنیم. ما عاشقِ فالش خواندن و نتِ خارج زدنیم. خودم را عرض میکنم. وقتی روزِ زن چنین پستی مینویسم یعنی دلم میخواهد مخالفت کنم و وقتی جواب ها را میخوانم نتیجه میگیرم که شما هم عاشقِ مخالفت کردنید.  

اگر یک متنِ پر سوز و گداز از رنج هایی که در طولِ تاریخ به زن ها تحمیل شده مینوشتم و گردن ِ مردهای قصه را با تیزیِ قلمم خراش میدادم ، جماعتی وای وای گویان پیدا میشدند که از بدیهای زنان بگویند و مکرشان و سطحی نگریشان و از سبک مغزیشان و از تهی فکریشان و از خودنمایی هایشان و از بدجنسی هایشان ، و از هرچیزشان ،و بعد مردها را همه یوسف میکردند و زن ها را زلیخا و هند و جگر خوار! اما حالا که خودم ، که ناخواسته به این دنیا آمده ام و بالاجبار نقابِ زنانگی را روی انسانیتم گذاشته اند، به عنوانِ یک عضوِ این جامعه ، میگویم ای همجنسانِ نازنین ، لطفا گوسفند نباشید، همه لب میگزدند و دست پُشت ِ دست میکوبند که : دیدی چشم سفید را! خجالت نمیکشد ! و مورد ِ عنایت قرار میدهند بنده را !  

من گفته بودم که گِلِ من ورز نخورده و من ناسازگارم. گفته بودم که وقتی همه یک چیز را نگاه میکنند ، من حواشی را بررسی میکنم.  

بِینی و بِین الله ، چند بار در ادارات کارتان گیرِ یک زن مانده که یا دارد ناهار میخورد و یا به بچه ای که از مدرسه رفته ناهار میدهد و یا دارد تلفن حرف میزند و یا با میزِ بغلی اش؟ بِینی و بین الله ، چند بار با زنانِ احمقی در جامعه برخورد داشته اید که از ته ِ دل آرزو کرده اید که کاش میتمرگیدی توی خانه ات و کهنه ء بچه ات را میشستی؟  

من وقتی میگویم  "این زنانِ گوسفند" قطعا همه را نمیگویم که خودم هم جزوی از همان همه هستم. من منظورم دقیقا همان هایی هست که ارسطو به " گوسفند" تشبیه کرد و تا همین الان بهترین تشبیه است . دقیقا گوسفند! هیچ بحث توهین هم نیست .من بی ادب، خدا هم که میگوید " کالانعام ، بل هُم اضَل " هم بی ادب است ؟ انعام به چهارپایان ِ اهلی ِ حلال گوشت گفته میشود. همان گاو و گوسفند ِ خودمان .   

چه کسی گفته رسیدگی به شوهر و خوب شوهرداری بد است ؟ غلط کرده هرکه گفته . من گفتم " این که تمام ِ وجودت را در شوهرت خلاصه کنی و این که خودت و دنیایت و آخرتت را با شوهرت بسنجی ، مهوع است " بگردید ، حتما دیده اید زن هایی که شوهرشان خدای روی زمینشان است و در خیلی از موارد، شوهر جان بنده نوازی میفرمایند و هوویی چیزی برای ایشان می آورند. من بارها دیده ام. چرا؟ چون مرد همسر میخواهد ، همراه میخواهد ، هم صحبت میخواهد ، فقط همخوابه و هم بستر و هم لقمه نمیخواهد. کلفت نمیخواهد ، کنیز بنده به گوش نمیخواهد. به خدا نمیخواهد .  

و اما مردها ! من وقتی دستتان را میگیرم و روی فیلی که این وسط است میکشم، در هر لحظه و هر تماس فقط یک نقطه را میتوانید لمس کنید، حتی با ده انگشت هم دایره ء تماس محدود است . قرار نیست اینجا حکمی بدهیم ، مزخرفات ِ من هم کاری نمیتواند بکند ، نگران نباشید. اما در هر لحظه فقط یک موضوع را از یک بُعد بررسی میکنم. مردها اگر مَردند ، احتیاج به حمایت ِ ضعیفه جماعت ندارند ، من فقط خواستم بگویم یک عمر دعوای فمینیست کردیم و زن گرایی ، آخرش حقوقِ مساوی داشتنمان این شد که زن ها هم سرباز شدند و راننده ء تاکسی و راننده ء اتوبوس و قصاب و تعمیرکار(تمامِ این ها را در همین تهران ِ خودمان داریم ). اینکه زنها شاغل شوند و دست در جیب شوند خیلی خوب است ، اما باید دید بهایش را کی و کجا و چگونه پرداخت خواهیم کرد.  مفصل است بحث و از حوصله ء نوشتن ِ من و خواندنِ شما خارج ، اما بی انصافی را حق ِ هیچ کس دوست ندارم ، مردها هم جزو همان هیچ کس ها هستند که خوب است کمی منصفانه تر و انسانی تر نگاه کنیمشان.  

و در آخر همجنسان ِ عزیز، زن های نازنین ، مادرهای دوست داشتنی ، لطفا کمی عمیق تر به خودتان نگاه کنید. کمی عمیق تر به دنیایتان ، به زندگی تان ، به هر انچه دارید نگاه کنید،جامعه بد ، مردها بد، نگاه ها بد ، امکانات بد، همه چیز بد، شما برای خوب بودن چه کرده اید؟  

*جواب کامنت های پست قبل را سرِ فرصت میدهم. پوزش میخواهم از تاخیر.  

جنگجوهای ...

در عالم ِ وبگردی به اینجا رسیدم. حالم را نمیتوانم دقیقا شرح دهم ، چون خودم هم نفهمیدم چه حالی شدم ،خشم ؟ تهوع؟ ناامیدی؟ سرخوردگی؟ نفرت ؟ یا ملغمه ای از این ها؟ احساس کردم یک نفر چنگ انداخته دور ِ گلویم و فشار میدهد. احساس کردم هنوز نمیدانم کجا زندگی میکنم. و خیلی احساسات ِ دیگر که اگر بگویم میترسم دعوا شود ، پس نمیگویم، ولی از این هاخیلی بدتر بودند.  

من فمینیست نیستم . با کمال ِ افتخار میگویم و نه تنها فمینیست نیستم ، که خیلی هم مِیلیست(malist) هستم. چرا باید از این زن های گوسفند دفاع کنم و سنگ ِ ندانستنشان را بر سینه های نازنینم بزنم و بعد به هزار درد و کیست و سرطان مبتلا شوم؟ برای این ها ؟ برای کسی که در قرن بیست و یک ، اگر یک زن ِ عربِ بدوی سوالی را نمیپرسید ، لنگ میماند؟ برای زنانی که فقط پول و سرمایه ء این مملکت را در دانشگاه ها حرام میکنند و جای یک مرد ِ متخصص را میگیرند؟ زنهار! زنهار! که چنین خبطی بکنم. یکبار این جمله را بخوانید، شما را به جان ِ من واژه به واژه بخوانید" بانوان من را فرستاده‌اند بیایم و سؤالی از شما بپرسم. و می‌دانم هیچ زن مسلمانی در شرق و غربِ عالم نیست مگر این که این سؤال برایش مطرح است؛" و ایشان علم ِ غیب داشته اند و علم الانساب و علم الاسرار! و جواب را بخوانید و لذت ببرید" خوب‌شوهرداری‌کردنِ شما و جلب رضایت همسرتان با همه آن فضایل حج و جمعه و جماعت و جهاد و شهادت برابری می‌کند" .  

اولا که جواب این همه نبوده است و حدیث این است "  جَهادالمراه حُسن ُ التَبَعُل " یعنی جهاد زن خوب شوهرداری کردن است .  

و مگر اصلا جهاد واجب است ؟ چه اجباری داریم هی به دنیا بیاییم و هی برای حفظ ِ این دنیا با هم بجنگیم ؟ مگر واجب عینی است ؟ اصلا مگر همه ، همه ء واجبات را انجام داده اند که فقط جهادشان مانده است ؟  من به شخصه حاضرم این بانوی نازنین که تمامِ کارهایش را انجام داده و فقط جهادش مانده است را به فیض ِ شهادت برسانم ، باشد که رستگار شود.

زنی که اگر این سوال پرسیده نمیشد ، یادش می رفت برای چه کاری به دنیا آمده است (مراجعه به پست های بعدی ِ همان جا ) همان بهتر که یادش برود و کاری نکند. یعنی تو زن بودنت بر انسانیتت ارجح است ؟ یعنی اگر زنی شوهر نکرد، جهاد هم ندارد و ثواب و صواب هم ندارد؟ ای وای بر ما که مسلمان هم نیستیم و اسلاممان فقط لقلقه ء زبانمان است  .  

یادِ بیست سال ِ پیش افتادم که سال های اول دبیرستان بودم و حاج آقای ... خانم و اهل و عیالش را فرستاده بودند  دستبوس ِ خانم والده که بنده را برای آقا زاده شان خواستگاری بنمایند. کجا مرا دیده بودند ؟ در راه مدرسه . و نجابتم چشمشان را گرفته بود. خب آدم ِّ عاقل، دختر 14-15 ساله ای که با سرویس میرود و می آید و اسم ِ فلان جایش را هنوز نمیداند چیست که نجابت سرش نمیشود. نجیب است چون راه دیگری ندارد ، نجیب است چون اگر نانجیبی کند هم کسی جدی نمیگیردش. چقدر گریه  کردم و گفتم میخواهم درس بخوانم و فلان شوم و فلان کنم که بالاخره پدرم گفت باشد. و چقدر بغدها سرکوفت شنیدم که اگر قرار بود زنِ این یک لاقبا شوی ، خودمان به همان مردک به زور شوهرت میدادیم و چقدر گفتند و شنیدیم  که این مهندسی هایتان بخورد توی سرهایتان و چقدر در هر مهمانی وقتی عروس های دیپلمه و سیکلُمه ء حاج آقا را میبینیم که سوار بر بنزِ ای کلاس و ب . ام. و سری هفت و پورشه ء شاسی بلند تشریف فرما میشوند ، مادرمان و خواهرمان و زن ِ برادرمان به ما سرکوفت میزنند که خاک بر آن سرت کنند که خوشگل بودی و درس میخواستی چه کنی ! حالا سوارِ اتولِ قراضه ات شو و دنبالِ یک لقمه نان بدو.  

اینها انقدر عذاب نمیدهد آدم را که خواندنِ این حرف ها . فکر میکنی زندگی را باخته ای. فکر میکنی این همه سال دویدی که تصویرِ مخدوش ِ زنانِ این سرزمین را صاف کنی و بگویی به خدا همه مثل هم نیستند ، بگویی من انسانم ، روح ِ برهنه ام ملاک ِ انسانیتم است و نه جسم ِبرهنه ام و برجستگی های تنم، و ببینی خودِ همین ها دلشان میخواهد که عروسک باشند. و بعد باز یادِ این پستم می افتم و شوماخرهای خود فروشی که به بهای جنگ ِ لَوندانه و جهادِ شبانه و نبردِ بسترانه ، بنز و پورشه و فلان سوار میشوند.  

من فمینیست نیستم ، این زن ها چه دارند که از ان ها دفاع کنم ؟ اصلا مردها ی بیچاره چه هیزم تری فروخته اند به ما؟ جز این که از خروس خوان تا سگ خوان ، میدوند و لقمه نانی سرِ سفره میگذارند و باز همیشه بدهکارند و باز لُغُز میشنوند؟ خودم را میگویم  که ذره ای سپاسگزارِ شوهرم نیستم ، چون فکر میکنم وظیفه اش است و یادم میرود روزی که وظیفه تقسیم میکردند، توو دوو لیست ِ (to do list) مرا کجا گذاشته اند!  

چرا باید فمینیست بود وقتی که ما زن ها هرچه میکشیم از خودمان میکشیم. به ازای هر یک نفری که از برادر شوهر شاکی است چند نفر از خواهر شوهر مینالند؟ به ازای هر یک نفری که پدرشوهرش را دوست ندارد چند نفر مادرشوهر دوست ندارند و از او میکِشند و از او مینالند و از او مهرشان را حلال میکنند و جانشان را آزاد؟ زن ِ برادر آزار دهنده تر است یا شوهرِ خواهر؟ جاری بیشتر دق میدهد یا باجناق؟  

اصلا چرا باید برای این زنها روز گذاشت ؟ مگر معلولیم که روز عصای سفید داشته باشیم و یا معیوب که روزِ سرویس دهی به زن ها گذاشته اند؟  

کلاهتان را قاضی کنید ، میبینید که این روز، به جای تبریک به زن ها ، باید به مردهای متاهل تسلیت گفت .  

*شفاف سازی: من قلمم تند است ، خودم میدانم ، کیامهر عزیز هم اشاره ای کرده است  و البته که العاقل ُ یکفی بالاشاره .قطعا و حتما خیلی ها مخالف خواهند بود و خیلی ها خیلی حرف ها برای گفتن خواهند داشت. میشنوم و اگر جوابی داشته باشم ، میگویم ، اما خواهش میکنم اگر پیام ِ خصوصی دارید در اینجا نگذارید، چون من به نامه ها و پیغام های خصوصی ِ صاحب خانه وارد نمیشوم . لطفتان را سپاس.