جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

حضور میلیونی و تجدید سیرداغ با افطارهای کیای شاغل

 

 

 

آقا ! من واقعا نمی دونم چطوری از این همه استقبال شما تشکر کنم 

یعنی این استقبال شما آدم رو یاد راهپیمایی های ۲۲ بهمن میندازه 

کاش منم یه هلی کوپتر داشتم می شد از حضور میلیونی شما عزیزان  

 چار تا فیلم و عکس بگیرم  و پخش کنم تو رسانه ... 

یعنی من کار و زندگیم  رو ول کردم دارم فقط عکس سفره های افطاری رو نگاه می کنم 

هی میام ایمیلم رو خالی می کنم  

یه رفرش می کنم  می بینم دو سه میلیون عکس جدید فرستادین 

گفته باشم ما مثل بعضیا نیستیم که وقتی استقبال پر شور باشه  

هی یه ساعت یه ساعت تمدیدش کنیما 

ما قاطی داریم ... یعنی قاطی می کنیم و میگیم بسه دیگه آقا جان ! 

اصلا چه معنی داره اینهمه عکس سفره افطار 

دیگه نفرستید دیگه ... 

خسته شدم بابا !    

 

 

  

پی بازارگرمی نوشت :

ساعت ۲۴ روز دوشنبه آخرین فرصت ارسال عکس هاست . 

جدا از شوخی چه چار تا عکس باشد چه چارصد تا فرقی نمی کنه  

دو تا افطار بیشتر وقت ندارید و این بازی به هیچ وجه من الوجوه تمدید نخواهد شد ... 

انقدر اصرار نکنید . 

 

پی تعریف از خود نوشت : 

کیامهر هیچ وقت حرفش عوض نمی شود و این بازی را تمدید نمی کند  

کیامهر هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رود مگر آنکه آن زور خیلی پر زور باشد ... 

 

پی آرش ناجی نوشت : 

ضمن عذرخواهی از دوستانی که مشاعره صورت گرفته در کامنتهای دو پست پیش را ملاحظه نمودند٬ به اطلاع می رساند که هرچند وبلاگ میرزا قلمدون یا همون عمو آرش یا  

ایرج میرزای نوین ممکن است جذابیت هایی که شما فکرش را میکنید نداشته باشد . 

اما خواندن طرح ها و شعر های فوق العاده زیبای آرش خالی از لطف نیست . 

 

 

 

با تشکر از همه دامادهایی که شوهر خواهر هایمان هستند ...

 

 

 

گوشی را که برداشتم مدام داشت گریه می کرد 

انقدر که من حتی نفهمیدم چه می گوید 

نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و چطور سوار ماشین شدم و چطور رسیدم به خانه شان 

می گفت : بدبخت شدم داداش ! 

من هم بغضم داشت می ترکید 

بغلش کردم و گفتم : مریم جان ! یه دقیقه آروم باش ببینم چی شده ؟ 

گفت : حامد ... حامد ... 

پرسیدم : حامد چی ؟ حامد چی شده ؟ 

گفت : گم شده داداش 

این را که گفت یک مقدار خیالم راحت شد   

مریم که  آرام شد بابا اینا هم آمدند و مریم دوباره زد زیر گریه  

اینبار توی بغل بابا  

 

قضیه از این قرار بود که بعد از افطار آقا حامد - داماد گل و گلابمان - 

تشریف می برند بیرون برای پیاده روی 

بس که این آبجی ما گیر داده بود به شکم برآمده آقا حامد 

این بنده خدا هم این چند روز ماه مبارک 

بعد از اذان  

افطار کرده و نکرده می زد بیرون که شاید این چند کیلو اضافه وزن را بسوزاند 

اما اینها بهانه بود 

می رفت توی بلوار پشت خانه 

چند متری می دوید 

خسته که می شد چند متر راه می رفت و بعد می نشست توی پارک 

یک سیگاری دود می کرد و بر می گشت 

دم در چند تا نرمش تند می کرد که عرقش در بیاید و مثلا خسته برمی گشت خانه 

البته مریم اینها را نمی دانست . 

ولی امشب ٬ از ساعت ۹ رفته بود بیرون و تا حالا که ساعت ۲ شب بود ٬برنگشته بود . 

موبایلش توی خانه بود 

رفتیم تمام مسیر بلوار از خانه تا پارک را چند بار دور زدیم 

از دکه روزنامه فروشی هم سوال کردیم که کسی امشب اینجا تصادفی چیزی نکرده است ؟ 

که بی خبر بود بنده خدا 

کلانتری ها را سر زدیم که خبری نبود 

بیمارستان ها و اورژانس هم کسی با این مشخصات نداشتند 

دم اذان صبح که موذن داشت تکبیر می گفت  

من و بابا داشتیم با چندش و ترس کشوهای سردخانه بیمارستان را می گشتیم  

و سه تا جنازه بی نام و نشانی را که آن شب آورده بودند شناسایی می کردیم . 

یکیشان یک معتاد بود که از توی جوب درش آورده بودند 

یکی هم یک پیرمرد تصادفی که مغزش پکیده بود زیر لاستیک کامیون 

یکی هم یک خانم بود که چون داماد ما زن نبود نرفتیم ببینیمش 

 

به خانه که رسیدیم  آفتاب داشت در می آمد  

مریم می زد توی سرش و زار زار گریه می کرد 

ما هم داشتیم خودمان را برای یک عزای تازه آمده می کردیم 

بی سر و بی پوست انگاری آب شده بود رفته بود توی زمین 

روزه که نمی شد گرفت بی سحری 

بابا داشت روی مبل چرت می زد که به بهانه ماشین آمدم توی پارکینگ تا سیگاری بکشم 

همین که آمدم بنشینم دیدم چراغ انباریشان روشن است 

گفتم نکند این ابله توی انباری مانده باشد 

یعنی خدا خدا می کردم که توی انباری باشد 

یک سفره ابولفضل هم نذر کردم که دوباره قیافه نحسش را زنده و سالم ببینم 

کلید روی در انباری بود 

در را که باز کردم دود از انباری زد بیرون 

عینهو سونا شده بود . 

مردک کز کرده بود گوشه انباری و خوابش برده بود 

دهنش اندازه دروازه شهر بغداد باز بود و داشت خرناس می کشید  

با لگدی که به پایش زدم مثل برق گرفته ها از جایش پرید و بغلم کرد 

گفت : بابک ! دیگه داشتم نا امید می شدم 

فکر می کردم همینجا می میرم و خفه میشم 

گفتم : خب خاک بر سر ! می مردی سیگار نمی کشیدی ؟ 

گفت : از سر اعصاب خوردی بوده 

 

شازده بعد از افطار رفته بود از توی جاساز انباری ٬ سیگارش را بردارد 

کلید پشت در مانده بوده و در از پشت قفل شده بوده است 

هرچقدر گلویش را پاره کرده بود و داد زده بود هم کسی صدایش را نشنیده بود خاک بر سر ...  

 

به همین سادگی

 

 

زمان : امروز - دم اذان

مکان : خانه ما  

نما : داخلی

بازیگران : خدا - من - مهربان  

سه ... دو ... یک ...  

اکشن 

 

 

بفرمایید افطار

 

 

اگر دوست دارید در این بازی شرکت کنید  

تا روز دوشنبه عکس هایتان را به آدرس زیر ارسال کنید :   

kiamehr.bastani@gmail.com  

   

به منظور جلوگیری از تقلب  

لطفا یک تکه کاغذ که رویش نوشته شده است بفرمایید افطار توی عکسهایتان بگذارید .  

  

واضح و مبرهن است که هدف از برگزاری این بازی صرفا عوض شدن حال و هوای بلاگستان است 

و هیچ ارزش دیگری ندارد . 

بنابراین زیاد به فکر کدبانوگری و اغوا کننده بودن سفره نباشید  

می خواهیم دور هم یک یادگاری از ماه رمضان امسال داشته باشیم و یک خاطره خوش 

یک نیمروی ساده و چارتا زولبیا بامیه اشتها آور و یک کاسه آش معمولی هم می توانند توی این بازی شرکت کنند .  

 

 

اگر دوست داشتید این بازی را به دوستانتان خبر بدهید . 

پیشاپیش تشکرات باستانی بنده را پذیرا باشید ...

 

کرم وبلاگی ماه مبارک

 

 

اولا که این پست صرفا جهت آزار و اذیت روزه داران محترم  

و ریختن مقادیر معتنابهی کرم وبلاگی می باشد . 

آدم وقتی گشنه و تشنه می شود ٬ قند خونش افت می کند 

یک مقداری بگی نگی عصبانی و پرخاشگر هم می شود  

اگر دوست داشتید می توانید به آشپز این غذاها یا عکاس این عکس یا نویسنده این پست 

فحش بدهید تا اعصابتان راحت بشود و این بندگان خدا هم ثوابی برده باشند .  

  

ثانیا مملی پیشنهاد داده است که یک بازی وبلاگی راه بیندازیم بنام بفرمایید افطار  

و عکس سفره های افطارتان را بفرستید و خوش عکس ترین غذا و بهترین آشپز هم انتخاب کنیم . 

اگر دوست دارید این بازی راه بیفتد . بی زحمت کامنت بگذارید . 

اگر پیشنهادی هم برای این بازی دارید همانجا مطرح بفرمایید .  

 

 

و ثالثا  

تولدت مبارک هاله کوچیکه

 

                                                                              

 

 

سه تا لینک سه تا عکس

اول اینکه دو سال است یعنی دقیقا دو رمضان بعد از سال سیاه و سرخ ۸۸ که موقع افطار  

جای خالی ربنای استاد شجریان بدجور پیداست . 

ربنای استاد را می توانید از اینجا دانلود کنید .   

 

  


 

دوم اینکه فرشته چند وقتیست که با یک ایده جالب ٬ وبلاگی راه انداخته است به نام 

پرشین کاور موزیک  

و موسیقی های کاور شده فارسی را در آن قرار می دهد . 

اگر به موسیقی علاقه مند هستید مطمئنم که از خواندن این وبلاگ  

و گوش دادن به موسیقی های آن لذت خواهید برد .  

  

 

 

 


 و سوم اینکه امروز تولد رهگذر است . 

 

 

  

 

تولدت مبارک دوست قدیمی که فکر می کنی هیشکی دوستت نداره 

 

 

جون مادرت بگیر بخواب پسرم

تصور کنید ده سال بعد من یک بابا باشم  

یک شب که مهربان رفته است ماموریت  

می خواهم برای پسرم کیان قصه بگویم تا بخوابد

اصلا هم حوصله ندارم و خیلی هم عجله دارم 

می خواهم بچه زود بخوابد که بروم پای کامپیوتر پست بنویسم ...  

  

 

 

 

 

- بیا پسرم . بیا اینجا دراز بکش بابایی برات قصه بگم خوابت ببره  

- باشه 

 

- یکی بود یکی نبود ...   

- بابا ؟ یکی بود یکی نبود ینی چی ؟ 

- یعنی یکی بود اما یکی دیگه نبود  

- یعنی چی ؟ 

- یعنی دو نفر بودن یکیشون بوده یکیشون ولی نبوده  

- اسمشون چی بوده ؟ 

- پسرم این یه شعره ... اصلا معنی نداره ... اول قصه ها اینو میگن 

- خب ... 

 

- یکی بود یکی نبود ... غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ... یه پسری بود به اسم آقا کیان  

- بابایی ؟ اگه غیر از خدا هیشکی نبود پس کیان کی بود ؟ 

- پسرم اینم شعره ... غیر از خدا هم خیلی ها بودن ... 

- خب ... 

 

- یه پسری بود به اسم کیان که اسم باباش کیامهر بود . اسم مامانش هم مهربان  

مامان کیان رفته بود ماموریت و باباش می خواست براش قصه بگه 

- بابایی ؟ مگه مامان ها هم میرن ماموریت ؟ 

- نه پسرم معمولا باباها میرن ماموریت 

- پس چرا مامان رفته ماموریت ؟ 

- نرفته پسرم ... مامانت رو باید به یه بهونه ای می فرستادیم یه جایی تا من و تو تنها بشیم 

- خب می گفتی رفته آرایشگاه مثلن 

- آرایشگاه که روزا میرن ... الان شبه ... باید یه جایی بره که من شب برات قصه بگم 

- خب بگو رفته خونه بابا بزرگ  

- خونه بابا بزرگت که نزدیکه ... باید یه جایی رفته باشه که دور باشه و شب بر نگرده 

- برای چی شب بر نگرده ؟ مگه می خوای چیکار کنی ؟ 

- کاری نمی خوام بکنم ... می خوام قصه بگم تو بخوابی  

- من بخوابم تو هم می خوابی ؟ 

- نه می خوام برم پست بنویسم  

- می خوای پست بنویسی یا بری چت کنی ؟ 

- به تو ربطی نداره ... هر کاری بخوام می کنم ... حالا می کپی یا نه ؟ 

- می کپی یعنی چی ؟ 

- یعنی لالا می کنی  

- من خوابم نمیاد می خوام ببینم چیکار می کنی  

- تو بیخود می کنی  

- بابا ؟ حرف بی تربیتی زدی ؟ 

- ببخشید پسرم من خوابم میاد .. تو هم داری اذیت می کنی  

- باشه بقیه اش رو بگو   

 

 

- مامان کیان رفته بود ماموریت  

- بابایی !مامان کجا رفته بود ماموریت ؟ 

- نمی دونم ... یه جای دور که شب بر نمی گشت  

- بابایی یه زنگ به مامان می زنی ؟ دلم براش تنگ شد  

- پسرم ! مامانت که راس راسکی نرفته ماموریت ... اون اتاق داره فیلم می بینه 

- خب بگو بیاد اینجا من ببینمش 

- کیان جان ! دارم پست می نویسم  ... اگه مامانت بیاد که نمی تونم 

- داری پست می نویسی یا برای من قصه میگی ؟ 

- دارم یه پستی می نویسم که در مورد قصه گفتن برای توئه  

- یعنی همه اینا کلک بود که پست بنویسی ؟ نمی خوای برای من قصه بگی ؟ 

- چرا می خوام برات قصه بگم بعد از اون قصه ٬یه پست بنویسم بچه ها بخونن 

- یعنی داری برای من پست می نویسی ؟ 

- آره پسرم ... 

- عکسمم میذاری ؟ 

- آره پسرم عکستم میذارم 

- میشه الان عکسمو بذاری ببینم ؟ 

- الان که عکستو ندارم ؟ 

- چرا ؟ 

- چون دوربین ندارم  

- با موبایلت بنداز 

- موبایلم شارژ نداره 

- با موبایل مامان مهربان بنداز 

- مامانت که نیست . مثلن رفته ماموریت 

-مامان که داره اون اتاق فیلم می بینه . گوشیشم اینجاست ... یه عکس ازم بگیر بابا  

- آخه ...

- آخه چی ؟ 

- اخه پسرم تو که وجود خارجی نداری  

- وجود خارجی ینی چی بابا ؟ 

- یعنی تو وجود نداری ... هنوز به دنیا نیومدی که من ازت عکس بندازم  

- یعنی چی ؟ 

- یعنی تو واقعی نیستی ... تخیلی هستی  

- پس این حرفایی که می زدم الکی بود ؟ 

- آره پسرم از خودم درآوردم 

- یعنی من هنوز بدنیا نیومدم ؟ 

- آره پسرم ... تو هنوز به دنیا نیومدی 

- یعنی تو بابای من نیستی ؟ 

- نه پسرم  

- پس بابای من کیه ؟ 

- تو اصلن بابا نداری از زیر بته عمل اومدی  

- مگه از زیر بته هم میشه ؟ مگه مامان باباها با هم دیگه چیز نمی کنن ؟ 

- کیان ! میشه خفه شی ؟ کلافه ام کردی  

- اصلا تو با این اخلاق گندت همون بهتر که بابا نشی ... خب سوالامو جواب بده 

- نمی خوام جواب بدم  

- تو اصلا لیاقت پدر بودن نداری  

- به تو ربطی نداره ... اصلا می دونی چیه ؟ من سوژه نداشتم واسه پست امشب . الکی تو رو آوردم که یه پست بنویسم . اصلا هم از بچه خوشم نمیاد ... هیچ وقتم نمی خوام بچه بیارم 

حالا هم یا قصه منو گوش می کنی یا می زنم این پست رو پاک می کنم  

- باشه ... بقیه اش رو بگو  

 

- حوصله ندارم ... خوابم میاد ... 

- بیچاره مامانم چی میکشه از دستت 

- فضولیش به تو نیومده ... پایین رفتیم دوغ بود ... بالا رفتیم ماست بود ... قصه ما راست بود 

قصه ما به سر رسید ... کلاغه به خونه اش نرسید ... حالا بگیر بخواب 

 

- بابا ؟ 

- چیه ؟ 

- اسم کلاغه چی بود ؟ 

- کدوم کلاغه ؟ 

- همین که به خونه اش نرسید  

- نمی دونم . اسمش یادم نمیاد 

- خونشون کجاست ؟ 

- خونه کی ؟ 

- کلاغه  

- واسه چی می خوای ؟ 

- می خوام برم ببینم شاید الان به خونه اش رسیده باشه

- 

- چرا گریه می کنی بابا ؟ 

- ول کن کیان ... خوابم میاد  

- می خوای برات یه قصه بگم بخوابی ؟ 

-  یعنی من غلط بکنم دیگه برات پست بنویسم ...  

 

- یکی بود یکی دیگه هم بود ...  

غیر از خدا خیلی دیگه بود ... یه بابایی بود اسمش کیامهر بود ...  

یه زن داشت اسمش مامان مهربان بود ... 

یه پسر داشت اسمش آقا کیان بود ... 

 

 

خوانِ خدا خان

 

 

باورم نمی شود آنروزی که اسمش روز مباداست 

به خاطر نخوردن غذا و ننوشیدن آب توی این سی روز

بعضی ها بروند بهشت ٬ ساندیس بخورند و حوری و قلمان بازی کنند  

و به خاطر خوردن و نوشیدن  

بعضی ها را توی جهنم ٬چوب توی ماتحت کنند و سرب داغ بریزند توی گلویشان

 

باورم نمی شود به خاطر پنج وعده خم و راست شدن و ورد خواندن به عربی  

یکی برود پنت هاوس خدا با او تخته نرد بازی کند 

و یکی آن پایین مایین ها توی حلبی آبادش هیزم جمع کند با دست تاول بسته 

 

باورم نمی شود تویی که خوش تیپ و ادوکلن زده داری توی بعد از ظهر یکی از روزهای رمضان 

به سیگارت پک می زنی و به کارهای شرکت می رسی آدم بدی باشی 

و منی که با لبهای کبره بسته از تشنگی و دهان بد بو از معده خالی  

دارم پشت میزم چرت می زنم دردانه و محبوب خدا باشم 

 

رمضان یک فرصت است   

و روزه یک جور عبادت  

یک چیز کاملا شخصی 

نه تو کافر و ملعونی که می خوری 

نه من فرشته و معصومم که می گیرم 

خوردن تو و گرفتن من هم هیچ ربطی به آن یکی ندارد  

 

دوست داشتن که دست خود آدم نیست  

من روزه گرفتن را دوست دارم . 

حتی اگر نماز نخوانی 

حتی اگر چشم و دلت  ناپاک باشد 

حتی اگر دلت سیاه باشد  

حتی اگر از تشنگی به زمین و آسمان فحش ناموسی بدهی

وقتی که می نشینی پای سفره افطار  

وقتی شجریان ربنا می خواند 

یک قطره اشک از گوشه چشمهایت می چکد  

که هیچکس جز خودت معنایش را نمی فهمد  

وقتی عطش داری و لیوان آب را سر می کشی  

حالی به آدم دست می دهد که کسی که روزه نمی گیرد تا عمر دارد درکش نخواهد کرد . 

وقتی الله اکبر می گویند به خدا که دستهای خدا را می شود گرفت 

 

این ماه برای زندگی های گند و مزخرف و خالی از همه چیز ما خیلی غنیمت است . 

 

 

پی نوشت ۱ : 

موقع افطار برای همه مریض ها دعا کنید  

برای کسانی که پارسال سر سفره افطار کنار ما می نشستند  

و حالا جایشان خالیست دعا کنید 

و خوب به صورت عزیزانی که کنارتان نشسته اند زل بزنید و تماشایشان کنید 

شاید سال بعد ... 

 

 

 

پی نوشت ۲: 

این پست محشر را حتما بخوانید .  

 

 

 

مصداق تئوری پروانه ای در سیاست

 

 

سگ یک پایش را گرفته بود بالا و داشت توی چاله می شاشید 

دختر بچه که از پشت پنجره داشت نگاهش می کرد از خنده یک لحظه پایش سر خورد

مادر دختر بچه در حالیکه داشت تلفنی با خواهرش صحبت می کرد  

و حواسش بود که بچه از روی صندلی پایین نیفتد جیغی کشید و گوشی را پرت کرد 

خواهر زن ٬که توی یک شهر صدها کیلومتر دورتر بود  وحشتزده شوهرش را صدا زد 

مرد که صدای جیغ های زنش را شنید از توی حیاط دوید به سمت خانه 

توی حیاط پایش گیر کرد به سه چرخه پسر کوچکشان 

سه چرخه سر خورد و رفت وسط خیابان  

مردی که داشت توی خیابان دوچرخه سواری می کرد هول شد و پیچید وسط خیابان 

ماشین نعش کشی که داشت از خیابان رد می شد محکم زد روی ترمز 

تابوت پیرمرد مرده از عقب ماشین نعش کش پرت شد بیرون و افتاد توی رودخانه 

دختری که به خاطر خیانت نامزدش خودش را از پل پرت کرده بود توی آب و مثل سگ پشیمان شده بود سوار تابوت شد و شروع کرد به جیغ زدن و کمک خواستن 

پسر پیرمرد توی تابوت که پریده بود توی آب تا جنازه  پدرش را بیرون بیاورد دختر را هم نجات داد 

یک ماه بعد با هم ازدواج کردند و پسری بدنیا آوردند که بعدها مرد مهمی شد . 

 

 

آقای رئیس جمهور مثل همیشه لبخند ملیحی زد و گفت : 

اگر آنروز آن سگ توی چاله نمی شاشید ٬ امروز این کشور رئیس جمهور نداشت . 

 

حضار خندیدند و مجری جلسه خبرنگار بعدی را صدا کرد ... 

 

این نیز بگذرد ...

پنگوئن ها توی روزهای سرد قطب 

دور هم جمع می شوند و همدیگر را بغل می کنند 

اینطوری گرمای بدنشان را با هم تقسیم می کنند تا از سرما نمیرند ... 

وقتی عزیزی می میرد 

آدمها هم همین کار را می کنند 

دور هم جمع می شوند و همدیگر را بغل می کنند  

تا دردهایشان کمتر بشود 

و غمهایشان یادشان برود ... 

 

درست است که حرف و کلمه آنقدر قوت ندارد که درد آدم را بکاهد  

اما هر تسلیت گفتنی آبی است روی آتش 

دوا نمی کند اما تسلی می دهد ... 

خدمت رسیدم تا تشکر کنم از همه محبت های شما

دوستانی که مطلب نوشتند 

دوستانی که کامنت گذاشتند 

دوستانی که زنگ زدند 

دوستانی که اس ام اس فرستادند 

و دوستانی که قدم رنجه کردند و تا مجلس ختم تشریف آوردند 

حرف های شما تسلی بود  

و بودنتان قوت قلب ... 

محبت هایتان یادم نمی رود و تا عمر دارم مرهون و مدیون لطف شما هستم . 

 

 

 

 

پی نوشت : 

تولدت مبارک هلیا