جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

خدیجه جانم

 

 

تقدیم به عادل و میثا  ... 

 

نغمه های داودی

یادش به خیر شب یلدای پارسال ... 

 

فایل صوتی  

 

 

لینک دانلود صداها  

 

 

 

 

من و کیبوردم خدای مهربان تری هستیم

ساعت ۷ شب - پشت چراغ قرمز ایران خودرو  

راننده تاکسی یک پیرمرد است با سبیل پرپشت 

لهجه گیلانی دارد و یک پیکان قراضه که از همه جایش سوز زمستان سرک می کشد 

وقتی نفس می کشد صدای خس خس سوت مانندی از توی سینه اش بیرون می آید  

عقربه بنزینش روی خانه آخر است و احتمالا دارد با خودش کلنجار می رود که چگونه این چهار تا مسافر را راضی کند که باید وسط راه بنزین هم بزند 

شاید هم دارد فکر می کند ۴۳ لیتر بنزین هفتصد تومنی پولش چقدر می شود  

چار هفتا ۲۸ تا و سه هفت تا  ۲۱  ... میکنه به عبارتی سی هزار و صد تومن  

شاید هم به فکر صدای تق و تق گیربکس است و طلب قبلی اش به میثم مکانیک 

 

دختر خانمی که جلو نشسته است هر پنج دقیقه یکبار موبایلش زنگ می خورد و با وقاحتی که لازمه کارش است با طرف پشت گوشی بحث می کند .  

با بعضی هایشان محبت آمیز و با عشوه و با بعضی هایشان عصبانی و طلبکارانه 

هیچ ابایی هم از گفتن بعضی حرفها ندارد 

از قضاوتی هم که ممکن است در موردش بکنند نمی ترسد  

توی تاریک و روشن چراغ ماشین ها آرایش غلیظش را می شود دید و پلکهایش وقتی بسته  

می شوند طول می کشد تا دوباره بالا بیایند 

شاید خسته است از بیدار خوابی دیشب 

شاید سایه روی چشم هایش سنگین است . 

 

زن چادری که سمت راست من نشسته با هر تکان ماشین یکبار چادرش را جمع می کند و خودش را می کشد سمت در

حواسش پیش حرفهای دختر است و هر چند دقیقه یکبار سری تکان می دهد و به ماشین هایی که به سرعت از کنارمان می گذرند نگاه می کند . یک مشمای سیاه رنگ گذاشته روی پایش  

شاید پسمانده غذای ظهر رستورانی باشد که تویش کار می کند  

شاید تکه های اضافه برش خورده تولیدی که می برد برای دوختن لحاف چهل تکه  

شاید هم وسایل ساخت گل چینی برای یک راند کار اضافی از شب تا صبح 

 

پسر جوان سمت چپ من موهای جلوی سرش ریخته 

هدفون موبایلش را گذاشته توی گوشش و جز دیس دیس خفیف و ریزی چیزی شنیده نمی شود 

احتمالا ترانه خارجی باشد که تکستش را دیشب از اینترنت دانلود کرده و حالا دارد با خودش تمرین می کند که عین خواننده تکرارش کند 

شاید هم آموزش موزیکال درسهای زبان انگلیسی 

خب در سی و چند سالگی یادگیری زبان کمی سخت است 

اما برای مهاجرت ناچاری یاد بگیری 

مرد جوان انگار تیک عصبی داشته باشد هرچند لحظه یکبار دستهایش را به هم می مالد 

انگار پانتومیم بازی کنی و دستهایت را توی روشویی بشوری 

حلقه توی دستش ندارد ... 

 

دارم به کارهای خدا فکر می کنم 

به تفاوت خلایقی که آفریده 

به اینکه انصافا وقت می کند نخ این همه عروسک خیمه شب بازی را توی دستش بگیرد ؟ 

سرش گیج نمی رود از چرخاندن این همه آدم ؟ 

نگاه می کنم به اسپورتیج نوک مدادی صفری که کنار تاکسی قراضه ما ایستاده و آدم از دیدن  

ال ای دی های توی چراغ قرمزش هم کیف می کند 

به اینکه اگر تمام دارایی این پنج تا آدم توی این تاکسی را جمع کنیم پول این ماشین بغلی در نمی آید و به اینکه اگر پول این ماشین بغلی را از سرمایه صاحبش کم کنیم به هیچ جایش بر  

نمی خورد ولی زندگی های آدمهای توی این ماشین زیر و رو می شود . 

 

آدمهای این ماشین چقدر با هم تناقض دارند 

پسر جوان شاید از آخرین هماغوشی اش ماه ها گذشته باشد و دخترک از دیروز تا حالا احتمالا توی بغل چندین مرد خوابیده است . 

پیرمرد راننده آخرین باری که تا لنگ ظهر بی دغدغه خوابیده کی بوده است و آخرین غذای خوبی که خورده چه بوده ؟ و زن چادری آخرین باری که انقدر پول داشته که بتواند لباس مورد علاقه اش را بپوشد چه زمانی بوده است ؟ 

 

می نشینم پشت مانیتور و شروع می کنم به نوشتن داستانم 

یک تاکسی پژو دوگانه سوز نو که هم باک بنزینش فول است هم باک سی ان جی اش می سازم

راننده پیری که سرحال است و سینه اش خر خر نمی کند 

صبح ها ساعت ۱۰ می آید و چند کورس مسافرکشی می کند چون از خانه ماندن حوصله اش سر می رود وگرنه حقوق بازنشستگی که کفاف دخل و خرج آدم را می دهد . 

دخترکی که جلو نشسته و با موبایلش صحبت می کند و معلوم است با نامزدش قرار گذاشته بروند شام بخورند و بعد هم یک مهمانی . شب هم شاید بماند همانجا و خوش باشد 

زن چادری لبخند می زند . توی مشمای سیاهش یک خرس سفید پشمالو می گذارم که وقتی به خانه رسید بدهد به دخترش . تولیدی را هم می برم نزدیک خانه شان که دیگر مجبور نباشید این همه راه بکوبد و برود و بیاید . 

و پسر جوان ٬ موهای سرش را پرپشت می کنم و تیک عصبی اش را فراموش 

دارد هایده گوش می دهد 

وقتی میای صدای پات ... 

همین امشب عاشق می شود . عاشق می شود و ازدواج می کند  

 

خب قشنگ شد . 

دیگه برم بخوابم ... 

 

راستی یادم رفت مسافر چهارم هم غصه نداشته باشد بهتر است . 

 

برو با ولیت بیا باقالی

 

بعد از چهل و خورده ای روز غیبت .... 

این شما و این هم  

 

کورش تمدن 

 

 

 

 

 

ببخشید شما را آن پشت ندیدم

یک فیلی داشت توی جنگل برای خودش می چرید  

یک بچه گنجشک پررو آمد و خودش را چسباند به ماتحت فیل  

و شروع کرد خودش را تکان تکان دادن که یعنی من دارم تو را ترتیب می دهم 

در همان احوال یک گوریلی از بالای درخت پایش لیز خورد و محکم افتاد روی سر فیل 

و فیل هم نعره بلندی کشید و آخخخخخخخخخخخ بلندی سر داد  

گنجشک بچه پررو که خودش را چسبانده بود به ماتحت فیل و داشت تکان تکان می خورد  

با شنیدن صدای آخ فیل گفت : جووووووووووون! دردت اومد ؟ 

  

شده حکایت اینروزهای ما ... 

 

 

السون و ولسون قلب منو شکستن

بعضی وقتها اینطوری می شود دیگر 

هر کار می کنی خراب می شود و هرچه می خواهی درست ترش کنی خراب تر می شود 

اول و آخرش هم می بینی مقصر خودت بوده ای و بس  

 

یک وقتهایی حس های بد رها نمی کنند آدم را  

فکر می کنی مثل یک کارتن خواب مچاله ٬ افتاده ای وسط پیاده روی شلوغ انقلاب 

درست روبروی دانشگاه ٬ جلوی کتابفروشی ها  

و دلت می خواهد بلند بشوی و بروی گم بشوی اما نمی شود 

نه می شود بلند شوی نه گم 

هر کس می آید یک لگدی حواله ات می کند و تو هرچه می گذرد حالت مچاله تر می شود  

بعضی ها از قصد می زنند 

بعضی غیر عمد 

نمی بینند و می زنند 

نمی فهمند و رد می شوند  

 

حالا اگر غریبه باشد آدم ککش نمی گزد 

ولی وقتی آشنا باشد دلت می شکند  

درست مثل دون دون با آن صورت گرد و پشمالو توی نمایش عروسکی بچگی 

که یکهو یک صدای تیشششششششششششش بلندی می آمد و قلبش می شکست  

قلبت می شکند  

همیشه سیلی آشنا دردش دردناک تر است متاسفانه... 

 

می دانید ؟ اوضاع و احوال آدم کی خطرناک می شود ؟ 

وقتی که فکر کنی مصون شده ای 

این مصونیت کذایی آدم را هل می دهد توی خطر 

مثل کسی که واکسن آنفلونزا زده و لباس گرم نمی پوشد 

مثل کسی که شنا بلد است و به طوفان می زند  

مثل کسی که گول دست فرمانش را می خورد و پایش را روی گاز می گذارد .  

 

تجربه کرده اید دقایق اول خواب ٬ گاهی آدم حس می کند که زیر پایش خالی می شود و می افتد 

من این چند وقت روزی چند بار  

توی بیداری زیر پایم خالی می شود . 

و بدبختی اینجاست که فکر می کردم مصون شده ام  

اما نشده بودم ... 

 

بدم می آید از روزهایی که فعل غالب جملاتم ( حالم به هم میخوره ) باشد  

نه بدم نمی آید  

حالم به هم می خورد از اینروزها ... 

 

شماره یک : 

 

عاطفه هم رستگار شد ... 

 آبجی عاطفه جان ما آمده بلاگ اسکای و از این به بعد اینجا می نویسد . 

 

 

شماره دو : 

من هیچ شناختی از شهرام شکوهی نداشتم  . دیشب برگشتنی اتفاقی آهنگهایش را شنیدم و نمی دانستم که آلبومش توی بازار است . 

بنابراین لینک دانلود آهنگ را برداشتم . شما هم بچه های خوبی باشید و بروید از مغازه بخرید گوش کنید . آن 50 نفری هم که دانلود کرده بودند دیگه گوش نکنند و هر چند باری که گوش 

 کرده اند به همان تعداد پنجاه تومنی بریزند توی صندوق صدقات و صلوات محمدی بفرستند

باشد که خداوندگار از گناهان ما درگذرد .

  

 

 

 

حال تو ویرونه

وقتی ساعت ۶ صبح  سوار ماشین باشی و رهسپار شرکت 

وقتی ۷ صبح بربری داغ و املت محشر عمو جهان توی یقلوی بشود صبحانه ات  

وقتی ۵۰۰ کیلومتر بکوبی و بروی شرقی ترین شهر استان سمنان 

وقتی ناهارت را بین کارگرهای سیبیلویی که چپ چپ نگاهت می کنند بخوری 

وقتی دستگاه عجیب غریبی را تست کنی که تا به حال توی عمرت ندیده ای و کارگرها به چشم استاد بلامنازع و همه فن حریف نگاهت کنند  

وقتی بعد از ۴ ساعت سرپا ایستادن ۵۰۰ کیلومتر برگردی اینبار توی تاریکی و با ۱۴۰ تا سرعت 

وقتی ولوم ضبط روی ۵۰ باشد و شهرام شکوهی برایت چه چه بزند 

وقتی ستاره ها بشوند چراغهای روشن و تا چشم کار می کند ظلمات باشد و جاده  

وقتی سرت را بچسبانی به خنکای شیشه ماشین انگاری که دستی برای تب پیشانیت حوله خیس آورده باشد

وقتی تاریکی مطلق اتاق ماشین با زنگ موبایل تبدیل شود به روشنایی  دلچسب

وقتی ساعت یازده و دوصفر مهربان در را با لبخند برایت باز کند و الویه پر از کالباس بزنی توی رگ 

وقتی بعد از زدن دکمه انتشار این پست ٬ دکمه شات داون را بزنی  و ولو شوی روی تخت 

 

  

یعنی اینکه اگر خودمان را از تارهای عنکبوتی روزمرگی خلاص کنیم 

و یکروز کاری آدم متفاوت باشد با روزهای مزخرف دیگرش 

می شود تمام سختی ها و مشقت ها را تحمل کرد و درگوشی به خودت بگویی :

زندگی انقدرها هم بد نیست لامصب !   

 

 

 

روزهای قرمز تقویم

خانم خانه دارد با موچین ابروهایش را بر می دارد و آقا در حالیکه یک رکابی سفید پوشیده دارد موهای روی بازوی چپش را با ناخنهای دست راستش می خاراند .  

خانم می گوید :  

یه فیلم از مهین گرفتم جدید ... این زنه توش بازی می کنه که تو اون فیلم سیاه- سفیده بازی  

می کرد که خونه مهدی اینا دیدیم . اسمش چی بود ؟ 

مرد میگه : اسم زنه یا اسم فیلمه ؟ 

زن : اسم فیلمه  

مرد : نمیدونم 

زن : اسم زنه چی ؟ 

مرد : یادم نیس  

 

زن می گوید :  

فک کنم از اون فیلم خفنا باشه ... لباسشو نیگا کن کثافت چه تیپی داره 

مرد:  

حال ندارم ... خوابم میاد ... خسته ام ...  

زن می گوید :  

میوه می خوای برات بیارم ؟ سیب داریم و نارنگی  

مرد :  

نه بعد شام میوه نمیخورم ... شیکم میارم . اوه اوه ساعت ۱۱ شد . کی بخوابیم ؟ کی پاشیم ؟ 

 

زن می گوید :  

حال داری ماجرای دعوای مینا و رئیسش رو برات بگم ؟ 

مرد:  

مینا کیه ؟ 

زن :  

زن آقای کرمی ... با رئیسش دعواش شده اخراجش کردن ... میدونی سر چی ؟ 

مرد :  

به من چه مربوطه ؟ من از کرمی خوشم نمیاد ... الانم اگه نخوابم فردا رئیسم منم اخراج  

می کنه ... و خمیازه می کشد . 

 

زن گوشی موبایلش را بر میدارد و بعد از چند دقیقه می زند زیر خنده  

شنیدی لره داشته تو عروسی هلیکوپتری می زده ؟ 

مرد درحالیکه حوله اش رو توی دستش گرفته میگه :  

نه نشنیدم . من میرم یه دوش بگیرم و بخوابم  

خیلی خسته ام تو دوش نمی گیری ؟ 

زن :  

نه عزیزم من اوضام اوکی نیس . تو برو بخواب  

مرد :  

ای بابا اااااااااا  تو هم که ماهی سه هفته اوضات اوکی نیس  

زن :  

چرا نشستی پس ؟ چی شد ؟ دوش نمی گیری ؟ 

مرد :  

نه بابا خوابم پرید . این فیلم آن.جلینا جو.لی رو بیار تماشا کنیم  

زن در حالیکه به آشپزخانه می رود  :  

خواب نمونی فردا اخراجت کنن 

مرد :  

نه خواب نمی مونم ... یه کم میوه هم بیار بخوریم . 

و درحالیکه فیلم را توی دی وی دی می گذارد می پرسد  : 

راستی لره چی شد ؟  

 

 

سالی ! رفیق نیمه راه

امروز بعد از چهار سال ٬ اولین باری بود که با تاکسی سر کار آمدم . 

انگار سالها توی این شهر نبوده ام . 

آدمها ٬ایستگاه تاکسی ها و کرایه ها همه عوض شده اند . 

شاید باور نکنید ولی تا همین امروز که راننده تاکسی بقیه پولم را داد من سکه ۲۰۰ تومنی ندیده بودم . یعنی بدردم نمیخورده که ببینم .   

برای یک مسیر فسقلی یک دویست تومنی به راننده می دهم و منتظر بقیه پول می مانم و وقتی می خندد می فهمم تازه ۲۰۰ تومان کم داده ام . 

گاهی فکر می کنم نباید به آنهایی که دارند و حال ندارها را نمی فهمند ایراد گرفت . 

وقتی آدم در شرایط قرار نگیرد و خودش موقعیتی را تجربه نکند 

درک کردن آن وضعیت ٬ انتظار بیهوده ایست . 

من چهار سال بود یادم رفته بود ٬ آدم هایی که کنار خیابان ٬ منتظر ماشین می ایستند  

دستهایشان یخ می کند  

نوک دماغشون قرمز می شود 

و شاید به ماشینهایی که ترمز نمی زنند فحش بی تربیتی بدهند . 

یادم رفته بود داشتن پول خرد چقدر برای یک مسافر حیاتی است 

یادم رفته بود توی یک ماشین ۵ تا آدم هم جا می شود ...