جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

به نام هیچ کس

کل بزن بزن بخوان به نام هیچ کس

یکنفر به سوی سوگ خویش می رود

یکنفر که شانه اش  رفیق پیکری ست

در عزای نام خود به پیش می رود

کل بزن بزن بخوان به نام هیچ کس

در قمارخانه ها دوباره باختیم

لاشه های ما به دوش باد می روند

توی کارخانه ها دوباره باختیم 

-

آمدم تمام شهر را خبر کنم

آمدند سفلگان به کاسه لیسی ات

آمدند تا مگر نصیبشان شود

سهمشان ز کیف های انگلیسی ات 

-

آمدند ریزه خوارگان کور دل

ساقدوش حجله در عروسی ات شوند

آمدند فتح ...نامه ها به دستشان

پاسدار مرزهای روسی ات شوند 

-

آمدند ریزه خوارگان که باز هم

توی هرزه خانه ها تعارفت کنند

در قمارخانه ها دوباره پا شوی

تا مگر ازاله ی بکارتت کنند 

-

آی گربه ام! همیشه روسپی من، ببین

موش ها میان نقشه ات رها شدند

نان به نرخ خون خوران گرگ خو

میزبان... شام واپسین ما شدند 

-

کل زدم به شادی توی ای رفیق من ! 

کل زدم تمام شهر را خبر کنم

باز هم تو را حراج کرده اند، وای

کل زدم زدم که خاک تو به سر کنم 

-

کل بزن بزن بخوان به نام گربه ام

در کنار نقشه ی حراج خانه ها

کل بزن بزن بخوان به نام هیچ کس!

در مسیر التهاب باج خانه ها! 

 

 

 

این جدید ترین شعر اشرف گیلانی دوست هنرمند و شاعرم است . 

اشرف گیلانی از قدیمی ترین دوستان وبلاگی من است  

روزهای ابتدای وبلاگ نویسی کیامهر باستانی ٬ تعداد کامنتهای اشرف مرا به حسادت وا  

می داشت و حسرت می خوردم که آیا می شود روزی من هم اندازه اشرف کامنت داشته باشم . 

که البته آنروز آمد . 

 

و حالا هر وقت اشعار او را می خوانم به خودم می گویم یعنی می شود یکروز من هم مثل او شعر بگویم ؟ 

که البته آنروز نخواهد آمد .   

 

روزگاری که احوالات این گربه بینوا دغدغه من هم بود اشرف گیلانی از با معرفت ترین رفقا بود و همیشه ٬ شده با مصرع کوچکی در کامنتها دلگرمم می کرد . 

امیدوارم این پست ناقابل امروز ٬ ادای دین کوچکی باشد به محبت های دیروز اشرف گیلانی ... 

 

 

+به امید خدا امشب با سفرنامه کیش در خدمت شما هستیم ...  

 

++ پیشنهاد می کنم این پست محشر را حتما بخوانید ... 

 

چن شب پیش یه باد محکم اومد ... بابامو کج کرد

یه شب زمستونی بود  

من هفت ساله بودم 

هوا سرد بود ٬ خیلی سرد  

یادم داده بودند که مرد شدم 

و مرد نباید بغل بابا و مامانش بخوابه 

مریم و نرگس ولی عیب نداشت 

اونا هنوز بزرگ نشده بودن 

بابا رفته بود از توی یخچال آب بردارد که از جلوی اتاق من که رد شد صدای گریه های منو شنید 

اومد تو بغلم کرد و گفت : چیه پسرم ؟ چرا گریه می کنی ؟ 

گفتم : می ترسم بابایی 

گفت : از چی می ترسی پسرم ؟ از تاریکی ؟ 

نگاه کن ... تاریکی ترس نداره ... ترس آدما یعنی ندونستن ... یعنی جهل 

ببین اگه برق رو روشن کنیم و همه جا رو ببینیم دیگه نمی ترسیم 

گفتم : بابا ! من از تاریکی نمی ترسم  

گفت : پس چی ؟ 

گفتم : می ترسم بمیری ! 

خندید ... بغلم کرد و گفت : من هیچ وقت نمی میرم پسرم  

اونروز بابای من یه مرد قوی هیکل و قد بلند بود با موهای سیاه ... 

من اون شب تو بغل بابام خوابیدم و با اینکه به حرفهاش اعتماد داشتم 

تا مدتها وقتی شبها خوابش می برد  

یواشکی می رفتم بالای سرش و نگاه می کردم ببینم نفس میکشه یا نه ؟   

 -

 

جای شما خالی 

یک مسافرت سه روزه محشر داشتیم  

آب و هوا عالی  

طبیعت فوق العاده 

همه چیز به بهترین شکل ممکن 

یکی از بهترین سفرهای من و مهربان در این چند سال ازدواجمان بود .  

توی این سه روز مامان دوبار زنگ زد 

خسته بود انگار 

پرسید خوش می گذره ؟ 

گفتم : مامان ! اینجا عالیه ... ایشالا یه بار با بابا بیاین اینجا حال کنید ... خیلی خوبه 

و مامان چیزی نگفت .

امروز برگشتنی توی فرودگاه نرگس زنگ زد . صحبت کردیم . گفت : رسیدید تهران بیاید خونه بابا 

من هم که برای رادین و کیامهر سوغاتی خریده بودم با وجود خستگی خیلی ذوق داشتم 

دوست داشتم تفنگ کیامهر را پر از تیر کنیم و به هم تیراندازی کنیم 

دوست داشتم رادین با حلزون موزیکالش که بازی می کند تماشایش کنم . 

 

نرگس گفت : گوشی رو بده به مهربان  

و مهربان وای بلندی گفت . 

نمیدونم چرا فکرم همه جا رفت جز پیش بابا  

گوشی را که قطع کردند مهربان اول طفره رفت  

بعد که اصرار کردم گفت : بابا بزرگ حالش بد شده ... 

حالم گرفته شد . دفعه قبل هم که از سفر برگشتیم : مامان بزرگ حالش بد شده بود و بیمارستان  بستری بود . 

در تمام یکساعتی که توی فرودگاه معطل بودیم 

یکساعت و نیم پرواز و یکساعت توی تاکسی تا خانه بابا  

می دیدم که مهربان حالش مساعد نیست اما فکر نمی کردم ... 

مدام ناخنهایش را می کند . 

توی هواپیما خودش را زده بود به خواب که حرف نزنیم . 

 

در چوبی باز شد  

نرگس آمد جلوی در  

حال بابابزرگ را که پرسیدم با تعجب نگاهم کرد  

مهربان رادین را بغل کرد و رفت تا نگاهم توی نگاهش نیفتد . 

نرگس که با یک لیوان آب به طرف من آمد باز هم همه جور فکری کردم جز اینکه بابا 

نرگس ! بابا بزرگ مرده ؟ 

زد زیر گریه و گفت : بابا سکته کرده بابک ... 

 

 

نشسته بودم روی مبل و نمی توانستم تکان بخورم 

نرگس می گفت : به خدا حالش خوبه ... بیا نگاه کن تو اون اتاق نشسته  

من باورم نمی شد 

دوست نداشتم بابایم را در هر وضعیتی غیر از سلامت بودن ببینم . 

 

در را که باز کردم ٬ پتو روی سرش بود 

چند ثانیه طول کشید تا پتو را کنار زد و نگاهم کرد . 

آن چند ثانیه زهرمارترین ٬ سخت ترین و کشدار ترین ثانیه های تمام عمرم بود . 

چشم راستش را بسته بود ... صورت بابایم کج شده بود 

زبانش سست شده و کلمات را به سختی ادا می کرد . 

 

خودم را پرت کردم توی بغلش  

صورتش و چشمهایش و دستهایش را می بوسیدم و گریه می کردم . 

 

 

دکتر گفته : به خیر گذشته   

سکته را رد کرده است

دید چشم راست بابا بهتر شده و صورتش با چند جلسه فیزیوتراپی خوب می شود . 

اما من در تمام این چند ساعت  

دستش را گرفته بودم و ول نمی کردم 

هر وقت که نگاهش می کردم چشمهایم خیس می شد و بغض می کردم . 

 

 

امروز وقتی توی بغل بابا گریه می کردم  

وقتی پرسید : چرا گریه می کنی پسر ؟  

چیزی نگفتم . ولی بابا فهمید که می ترسم  

می ترسم که بمیرد  

و متاسفانه امروز جوابی را که توی آن شب سرد زمستانی ۲۵ سال پیش داده بود تکرار نکرد . 

نگفت : که من هیچ وقت نمی میرم پسرم . 

 

امروز بابای من دیگر آن مرد تنومند قد بلند با موهای مشکی نیست . 

بابای من موهایش سفید شده و صورتش کج شده بود  

و من امروز به شیرزاد طلعتی حسودی کردم که رفت و اینروزهای عزیزانش  را ندید ... 

  

  

 

 

 

+ ببخشید اگر ناراحتتان کردم ... شاید نباید این پست را می نوشتم . 

اما دلم داشت می ترکید . 

در اولین فرصت یک پست مصور روحیه بخش از سفر کیش خواهم گذاشت . 

برای سلامتی همه باباها و مخصوصا بابای عزیز من دعا کنید ...  

 

 

کش تفنگ و صندوقچه نوستالژی های کودکی

 

 -

دبیرستانی بودم که یکروز با پول تو جیبی هایم رفتم و یک قفل کوچک فیروزه ای خریدم . 

آن سال بابا اینا رفته بودند شمال و من خانه ماندم تا مواظب باشم ... 

یک صندوق چوبی قلبی شکل کوچک سوغات من بود از آن سفر 

داشتم بزرگ می شدم و این را حس می کردم 

عاشق شده بودم و برایش عاشقانه می نوشتم بدون اینکه بداند 

نرگس ٬ خواهرم دفتر خاطراتم را خواند و من دیوانه شدم 

در یک لحظه تمام عظمت آن عشق اساطیری فرو ریخت و تمام خاطرات کودکی را جمع کردم و گذاشتم توی صندوق چوبی قلبی شکل کوچک و یک قفل هم زدم رویش 

و با خودم عهد کردم هیچ وقت بازش نکنم ... 

در تمام سالهای دانشگاه کلید کوچکش توی کیف سامسونتم بود 

توی اثاث کشی ها مواظب بودم صندوقم را گم نکنم  

و دو روز بعد از ازدواجم با مهربان  

وقتی رفتم خانه بابا و مادرم با گریه وسایل خرده ریزم را توی یک کارتن بزرگ جمع کرد و داد دستم با کمال تعجب دیدم که صندوق کوچک قلبی شکل چوبی هم توی آن است با همان قفل کوچک فیروزه ای  رنگ ... 

و توی این سه سال چندین بار مهربان از من پرسید که توی آن چیست و من چیزی نگفتم 

یعنی یادم رفته بود  

یعنی ... 

  

همکار گیلکم وقتی آخر هفته پیش داشت می رفت روستایشان قول داد برایم یک تیرکمون سنگی بسازد . خودش می گفت کش تفنگ  

  

و امروز وقتی کش تفنگ را به دستم داد یادم افتاد که وقتی بچه بودم چقدر عاشق تیرکمون سنگی بودم و چقدر دلم غنج می زد برای سنگ انداختن با آن ... 

عین دیوانه ها شده بودم 

با حاج کاظم رفتیم توی یک بیابانی پشت شرکت و کلی با آن بازی کردیم 

و وقتی به خانه رسیدم یک آن هوس کردم صندوقچه کودکی هایم را باز کنم و تویش را تماشا کنم 

هرچه گشتم کلیدش را پیدا نکردم و ناچار شدم قفلش را بشکنم ...  

بعد از ۱۷ سال صندوقچه را باز کردم .

 

محتویات صندوقچه بچگی هایم را می توانید در ادامه مطلب ببینید ...  

 

 

ادامه مطلب ...

برای هیشکی

 

 

 

ماه رمضون پارسال وقتی محسن باقرلو من و مهربان رو دعوت کرد خونشون 

وقتی برای اولین بار همدیگر رو دیدیم  

یه مهمون دیگه هم اونجا بود  

مهمون عزیزی به نام هیشکی بانو 

این هیشکی بانو اتفاقی هم محله ی ما دراومد ( شانس نداریم که ) 

این شد که توی این یکسال و خورده ای انقدر رفیق شدیم و اینور و اونور رفتیم و زیارتش کردیم که تعداد دفعاتی که هیشکی رو دیدیم از تعداد دفعاتی که محسن و مریم رو دیدیم بیشتر شده . 

 

هیشکی دختر فوق العاده احساساتی و مهربونیه 

به من میگه بابایی ( البته سن مامان بزرگ منو داره ها ) 

هیشکی زندگی سختی داشته و هنوز هم داره 

شاید بعضی اوقات سر زندگی و سرنوشت و خدا غر بزنه 

اما هیچ وقت زیر بار سختی ها و مشکلاتش کمر خم نکرده 

و یه تنه داره می جنگه با سرنوشتش تا بالاخره روی اونو کم کنه ... 

 

 

 

خاطرات مشترک من و هیشکی بانو : 

یه بار سر سه راه ک. خ ( کره خر ) هیشکی رو دیدم و بهش گفتم : خوشجل خانوم برسونمت ؟ 

اونم خندید و اومد سوار شد . 

همه مردم  چپ چپ نگاهمون کردند .  

 

یه بار دوباره سر سه راه ک. خ همینکه من دور زدم هیشکی سوار تاکسی شد ولی من دنبالش کردم و طی عملیاتی انتحاری تاکسی رو متوقف کرده و دخترم رو از دستشون نجات دادم .  

ولی هیشکی بهم کرایه نداد بی معرفت ... 

 

یه بار با هیشکی و بچه ها رفته بودیم قم ٬ هیکشی تازه دوربین خریده بود . تو خواب هم داشت عکس می گرفت . نصف هارد کامپیوترم همون عکسهای مسافرت قم می باشد ...  

 

یه شب هیشکی اومد خونه ما خوابید ... صبح که رفته بود همه خونمون رو تمیز و مرتب کرده بود تازه پولم نگرفت ... بعد از اون هرچی اصرار کردیم بیا هیشکی جان بیا خونه ما بمون قبول نکرد ...  

  

یه بار با هیشکی و مریم شیرزاد رفتیم فرودگاه بدرقه دل آرام ٬ مثلا خواستم زرنگی کنم و از میان بر برگردم و به ترافیک آزادگان برنخورم دیدم گم شدیم . یه بیابونی بود که تابلوی مشهد و قم و کربلا زده بودند توش ما هم کپ کردیم و با سرافکندگی بعد از دو ساعت تاخیر از همون آزادگان برگشتیم . 

 

یه بار با مهربان و هیشکی داشتیم می رفتیم خونه محسن اینا ٬ هیشکی گفت خیلی تشنه ام  

پرسید شما رانی می خورین ؟ من گفتم نه مهربان گفت آره  

هیشکی رفت بیرون و رانی خرید و اومد یه رانی به من داد و یه دونه به مهربان  

رانی هامون رو که خوردیم برگشتم دیدم هیشکی عین طفلان مسلم  داره نگاه می کنه 

پرسیدم : پس چرا تو رانی نمیخوری ؟ 

گفت : آخه فقط دو تا خریده بودم  

گفتم : خنگول ! پس چرا تعارف کردی به من ؟  

 

یه بار خونه آرش اینا هیشکی زد لیوان عتیقه آرش رو که مادر بزرگ پیرش بهش هدیه داده بود شکست . از اونروز به بعد آرش دیگه دعوتمون نکرده مهمونی ...  

 

یه بار هیشکی رفت ترکیه ٬ کنسرت ابی ولی ما رو با خودش نبرد ... 

 

یه بار هیشکی برای من یه پست نوشت که یکی از قشنگ ترین پستهای عمرم بود که خوندم . 

 

یه بار من توی مهر ماه به دنیا اومدم هیشکی توی آذر به من کادو داد .

اینو گفتم که بدونه من برای خریدن کادو تا بهمن وقت دارم ... 

 

و بالاخره اینکه هیشکی یه رفیق بامعرفت و مهربونه و بنده به عنوان پدر مجازی ایشون  

امیدوارم هرچه سریعتر داماد دار بشوم . جهیزیه هم جوره تازه پس بجنبید تا نترشیده دخترم ...

 

همه اینا بهونه بود برای اینکه بگم : 

 - 

تولدت مبارک هیشکی جان  

  

 

 

 

  

+ هیشکی جان ببخشید که این پست اونطور که می خواستم خوب از آب در نیومد . 

باید بروم ماموریت و می ترسیدم شب نرسم برای تبریک 

ببخش که هول هولکی شد...

 

++ پست قبلی به من فهماند که خیلی هایمان محتاج دعا هستیم . برای همه دوستانی که در کامنتهای پست قبل التماس دعا داشتند دعا کنید 

و یک دعای ویژه بکنید برای یک دوست وبلاگی 

یک دوست خوب که اینروزها حالش خوب نیست . 

برای سلامتیش دعا کنید لطفا ...   

 

 

 

ادعونی !!! استجب لکم

 

امشب برای علی ۱۵ ساله دعا کنید که فردا دوازدهمین عمل جراحی اش را خواهد داشت ...  

 

امشب برای میثا دعا کنید که دوباره میزبان پالس کورتون است . 

 

امشب برای آوا دعا کنید که بیمار است و دلم برای کامنت های کجکی اش تنگ شده  . 

 

امشب برای مریم دعا کنید که بغض تنهاییش دارد هفت ماهه می شود .  

 

امشب برای مهیاس دعا کنید که دردی توی دلش دارد که نمی دانم چیست . 

 

امشب برای عاطفه دعا کنید که داغ آقا جانش دارد ده روزه می شود . 

 

امشب برای محسن دعا کنید که عکسها خسته اش نکنند. بازی وبلاگی پدر درآر است بخدا ...  

 

امشب برای حنانه دعا کنید که یک ماه است اینجا نیامده و دلم برایش تنگ شده . 

 

امشب برای حامد دعا کنید که ۱۶ روز پیش دردهای مادرش برای همیشه تمام شدند . 

 

امشب برای حاجی عبدالله دعا کنید که ۴ ماه است در کنار جای خالی زنش خوابش می برد . 

-  

امشب برای دختر مهربانی دعا کنید که دلش برای مردی تنگ شده که ۲۳ روز است که نیست . 

 

امشب دعا کنید برای مردش که رها بشود  از این چار دیواری   

-

که همه دنیا چار دیواریه ...  

 

 

 

برای خود خود خودم

 

 

بابک جان ! عزیزم 

پسر دیوانه شیرین عقل و احساساتی 

نمیدونم ۲۶۰ روز پیش  

روز ۲۲ اسفند ۸۹ که شرکت بهت تقویم رومیزی جدید داد در چه عوالمی سیر می کردی 

و تو چه حال و هوایی بودی

نمیدونم چرا از بین تمام روزهای سال ٬ امروز - ۶ آذر - رو انتخاب کردی 

نمیدونم چی تو فکرت می گذشته و چه منظوری از این سوال داشتی  

اما ... 

پاسخ سوالت منفیه متاسفانه 

 

 

عقرب

زهره پله ها را شبیه پیرزن ها بالا می رفت 

انقدر خسته که انگار همین الان است که بیفتد و بمیرد  

دستش را گرفته بود به نرده های راه پله و کیفش را با بی حسی تمام توی دست چپش گرفته بود و هر پله ای را که فتح می کرد کیف کرم رنگش یکبار می خورد به سردی سنگ مرمرهای پله 

 

 -

کلید را انداخت توی قفل  

برق را روشن کرد 

کنترل را از روی میز برداشت 

و خودش را ول کرد روی مبل 

همزمان با روشن شدن تلوزیون بغضش ترکید و شروع کرد زار زار گریه کردن 

 

توی این چند روز به تمام انتخاب های پیش رویش بارها و بارها فکر کرده بود 

به اینکه بی خیال علی بشود و همه چیز را همینجا یکهو تمام کند  

اما نمی شد ... علی عشق او بود  

مردی که با تمام مردهای زندگیش فرق داشت 

مردی که با تمام مردهای دنیا فرق می کرد  

حتی به این فکر کرده بود که خودش را راحت کند  

از درد ٬ از عذاب ٬ از این شانس گند و مزخرفی که درست حالا ٬ حالا که بعد از چند سال رفاقت قرار بود علی با خانواده اش بیاید خواستگاری ٬ یقه اش را گرفته بود 

 

به این فکر کرده بود که برود و خودش را گم و گور کند  

برود و اگر شد بمیرد و اگر نشد یکروز دوباره برگردد و دلیل رفتنش را  توضیح بدهد . 

 

دوست داشت حقیقت را به علی بگوید اما می ترسید 

می ترسید علی تحمل شنیدنش را نداشته باشد 

می ترسید این خبر تمام رفاقت و عشق و برنامه هایشان را کن فیکون کند  

می ترسید از چشم علی بیفتد و بزند زیر همه چیز 

و وقتی خودش را جای او می گذاشت حق می داد که چنین کند . 

 

علائم بیماری درست شش ماه پیش وقتی علی داشت برای آخرین بار می رفت خارج شروع شد و در تمام این ماه ها ٬ حتی آن چند روزی که توی بیمارستان بستری بود 

وقتی دو دوره شیمی درمانی سنگین  را طی کرد و موهای سر و ابروهایش کاملا ریخته بودند 

حتی وقتی علی شب دفاع از پایان نامه اش قسمش داد که یک لحظه وب کم را روشن کند تا دوباره ببیندش ٬ زهره یک کلمه از دهانش بیرون نیامد که بگوید سرطان دارد . 

وقتی علی برگشت و موهای کوتاهش را دید و نفهمید

وقتی او را بغل کرد و گفت دختر خانوم شما کلاس چندمی ؟

وقتی او را بوسید و گفت : دیگه هیچ وقت موهاتو کوتاه نکنیا دیوونه 

زهره زبانش نچرخید که بگوید چه آتشی توی جانش افتاده ... 

 

و حالا امشب ٬ بعد از این همه موش و گربه بازی های این چند وقتی که علی برگشته

بعد از این همه معطل کردن و وقت کشتن به امید شنیدن یک خبر خوب 

به امید یک روزنه امید  

درست دو روز بعد از اینکه علی گفت :  

مادرش قرار است زنگ بزند و از مریم خانوم مادر زهره اجازه بگیرد برای اینکه بیایند خواستگاری  

زهره نشسته است روی مبل و دارد تلوزیون تماشا می کند و زار می زند . 

 

مریم خانوم در را بست و مشماهای میوه را گذاشت جلوی در 

در حالیکه نفس نفس می زد گفت : دخترم صد بار گفتم از بیمارستان که بر می گردی لباستو عوض نکرده ننشین . به خدا هزار جور مرض می گیری  

دزدگیر ماشین رو نزدیا ... سوئیچ کو ؟ 

زهره دست کرد توی کیف کرم رنگش و گفت : مامان ! شیشه رو بالا کشیدی ؟ 

مریم خانوم گفت : بله قربان  

زهره ریموت دزدگیر را بیرون آورد و دکمه lock  را فشار داد . 

پاکت آزمایشگاه را از کیفش بیرون آورد و نگاهی به +POSITIVE پر رنگ روی آن انداخت .  

صدای اس ام اس آمد ... گوشی را از کیف بیرون آورد ... 

علی نوشته بود : امیدی هست حاج خانوم ! یا ما به فکر یه عیال دیگه باشیم ؟ 

طفلک علی فکر می کرد یک عفونت ساده است . 

زهره اشک هایش را پاک کرد  

دوباره اس ام اس علی را خواند 

مثل وقتهایی که شک داشت به درست یا غلط بودن کاری که می خواهد بکند 

لبش را گاز گرفت و تند تند دکمه های گوشی را فشار داد 

 و نوشت : 

علی ! میتونی یک عمر با زنی که فقط یه سینه داره زندگی کنی ؟ 

و دکمه SEND را فشار داد ... 

 

 

ترشی های مامان شیرینم

تمام دیروز خونه بابا بودم ... 

مامان ما مثل همه مامانهای دنیا که الهی قربونشون برم حسابی به زحمت افتادند  

از آبگوشت داغ آخر شب و مخلفات خوشمزه اش که بگذریم 

زحمت اصلی که از برای شکم قلمبه ما بود مراحل سخت و کمرشکن ساخت ترشی و شور بود 

بنده به شخصه از کت و کول افتادم چه برسه به مامان 

روز خوبی بود و یادآور روزهای خوش کودکی 

مامان جان ما دستپختش محشر است 

اما در دو چیز تخصص ویژه دارد 

این تخصص ویژه که خدمتتان عرض کردم همینجوری نیست ها 

یک چیزی تو مایه های فوق دکترا می ماند 

یعنی رودست ندارد

یکی آش رشته و دیگری ترشی جات 

یادش به خیر روزهایی که مامان می آمد مدرسه و برای همه بچه ها آش می پخت  

و بچه ها کاسه هایشان را هم لیس می زدند از بس که محشر بود آش های مامان 

ایشالا که هزار سال دیگر هم روپا و سرحال باشی و ما زحمتمان را بیندازیم گردنت 

الهی قربونت برم مامان جانم ... 

 

 

 

 

در ادامه مطلب عکس هایی از مراحل ساخت ترشی و شور گذاشته ام 

از دوستانی که ناراحتی قلبی دارند و یا باردار هستند و ممکن است ویار کنند عاجزانه درخواست می شود که عکس ها را تماشا نکنند . 

 

 

 

ادامه مطلب ...

خاطره ای تازه

بازی وبلاگی بدون شک شیرین تری اتفاقیست که گهگاه در بلاگستان اتفاق می افتد . 

وقتی این بازی توی وبلاگ محسن باقرلو باشد دیگر شکی نیست که یک خاطره بازی دیگر در راه است و دست دست کردن و تامل معنی و مفهوم ندارد . 

پس به کلیه مومنین و مومنات و یاران قدیمی و دوستان جدید پیشنهاد می شود که 

تشریف ببرند اینجا و در صورت تمایل در این بازی حضور فعال داشته باشند  

 

 

حالا که شهریار بلاگستان حوصله کرده و بازی راه انداخته است  

این اتفاق را بهانه ای کنیم برای تجدید میثاق با دل گرفته اینروزهای رفیق مان ...  

  

 

 

top 10 آبان ماه 90

ده پست خوبی که در آبان ماه امسال خواندم :  

 

۱- داستان راستان  

 

۲- ممل 

 

۳- فال  

 

۴- تو رب النوع هرچه عشق ... 

 

۵- سحر ٬ تو سحر زندگی ...  

 

۶- ۱۹۴  

 

۷- شانه ها   

 

۸- بادکنک های سنگی  

 

۹-  خزان 

 

۱۰-  سایه ات مستدام