جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شاهکاری روی سن

سال 1943 - پاریس 

 -

یک نویسنده ناشناس  پرتغالی پنج  سال پیش کشورش را ترک کرده و آمده بود تا کتابی 

- 

بنویسد که جهان را شگفت زده کند . 

- 

اما عاشق یک دختر فرانسوی زیبای مو طلایی شد و آنقدر مسخ سنگفرش  خیابان ها  

-

محو مناظر بی بدیل شهر هنر و موسیقی 

- 

غرق در شکوه رودخانه سن 

- 

مست شراب های بی نظیر چند ساله 

-  

و دیوانه غذاهای بهترین رستوران های شهر  شد  

-

که فراموش کرد برای چه کاری به این شهر آمده است .   

-

 

 

 

 

وقتی عاشق باشی جهنم برای تو بهشت می شود  ...

 

آری وقتی عشقش توی آغوشش بود  

-

و صبح تا شب توی کافه های پاریس رمان می خواندند 

- 

و شب تا صبح عشق بازی می کردند  

-

چه اهمیتی داشت که هیتلر حاکم این شهر باشد یا شارل دوگل ؟ 

-

چه اهمیتی داشت که پرچم  آبی روی ایفل در اهتزاز باشد یا صلیب شکسته ؟ 

-

اصلاً چه اهمیتی داشت اگر نانی برای خوردن و شرابی برای نوشیدن نداشته باشند ؟ 

-

 

اما هیچ خواب شیرینی نیست که به کابوس نیانجامد  ... 

-

دو روز  از دختر  زیبای موطلایی خبری نشد  ... 

-

بیمارستان ، اداره پلیس ، ژاندارمری  و حتی سردخانه ها را گشت 

 -

اثری از او پیدا نکرد . 

-

روزنامه ها نوشته بود ند که یک پست بازرسی نازی ها چند شب پیش 

-

به زنی با بارانی سفید دستور ایست داده  

-

و او را تعقیب کرده و به او شلیک کرده اند  

-

زن افتاده است توی رودخانه و آب او را با خودش برده است .

 

  

تا پایان جنگ از خانه بیرون نیامد و دیوانه وار نوشت 

-

دو سال تمام نوشت و نوشت 

 -

برای دل خودش نوشت  

-

و مطمئن بود که شاهکار شده است  

-

روزی که کتاب تمام شد آلمانها دیگر توی پاریس نبودند  

 

یک هفته بعد از اتمام کتاب رفت و ایستاد روی پل  و شهر  را تماشا کرد  

-

آنسوی پل ، انتشارات بزرگ شهر - همانجایی که کتاب را برای چاپ به  آن سپرده بود 

-

در حالیکه پرچم فرانسه بر سر درش می رقصید قرار داشت . 

-

ایستاد کنار نرده های آهنی پل  

-

سیگاری روشن کرد و  به رودخانه نگریست 

 -

رودخانه ای که معشوقه اش را با خود برده بود . 

 

مرد جوان انتشاراتی  ، با آن چهره مسخره و غیر فرهنگی 

-

که معلوم بود در تمام عمرش حتی یک کتاب خوب نخوانده است 

 -

نسخه دستنویس را پرت کرد جلو ی پایش و گفت : 

-

من اگر جای شما بودم  بعد از نوشتن این مزخرفات   

-

خودم را توی رودخانه غرق می کردم .

 

 

 

کاغذ ها را جمع کرد و نا امید از مغازه بیرون رفت  

-

دوباره ایستاد روی پل و به آبهای خروشان نگاه کرد . 

-

با خودش گفت : 

-

من دو سال تمام اینها را برای تو نوشتم محبوب زیبای من ! 

-

این نوشته ها شاهکارند  . چرا کسی نمی فهمد ؟ 

-

فکر کرد شاید باید بیندازدشان توی  رودخانه 

 -

شاید کاغذها را آب ببرد پیش محبوبش که ته این آبها آرام خوابیده است . 

-

نه ! کار درستی نیست  این کتاب شاهکار است من مطمئنم  

-

باید بماند و خوانده شود   این منم که باید از بین بروم  

-

باید خودم را برسانم به عشقم که روحش یک جایی همین نزدیکی ها منتظر من است .

 

 

 

کاغذ ها را گذاشت توی کیف چرمی و  کیف را به نرده های پل تکیه داد  

-

کتش را در آورد و تا کرد و کنار کیف گذاشت  

-

رفت بالای نرده ها ایستاد و چشمانش را بست . 

-

خواست برای بار آخر منظره شهر محبوبش را تماشا کند  

-

اما از دیدن چیزی که می دید شوکه شد . 

-

معشوقه مو طلایی با همان بارانی سفید رنگ 

 -

دست در دست یک سرباز آمریکایی داشت قدم می زد . 

-

از نرده ها پایین آمد و  به زبان پرتغالی  

-

چند تا فحش خواهر و مادر به خودش و  معشوقه اش  و تمام عشق های دنیا نثار کرد . 

-

کتش را دوباره تن کرد و کیف چرمی را به رودخانه انداخت .

 

سیگاری روشن کرد و  حاصل دو سال مشقتش را   

-

که آرام آرام داشت  با موجهای رودخانه دور می شد  به تماشا نشست  .

 

پک آخر سیگار را که زد پیرمرد چاق نفس زنان و عرق کرده خودش را به او رساند  

-

و دست هایش را به محکمی فشرد : 

-

مرد جوان ! فوق العاده بود ... شاهکار بود ... بی نظیر بود ... 

-

من مطمئنم  این کتاب دنیا رو تکون میده  

 -

امیدوارم از شوخی این پسرک دیوانه دلخور نشده باشی 

-

این پسر یک نظافتچی ساده است  

-

موافقی با هم یه قهوه بخوریم و در مورد قرار داد صحبت کنیم ؟ 

-

 

مرد جوان لبخندی به پیرمرد زد و به زبان مادریش گفت :

Se merda não valia Deus criou o universo para os pobres *

 

* یک ضرب المثل پرتغالی به این معنی : 

-

اگر  گوه ارزش داشت  خدا برای فقرا  ک ...ون نمی آفرید .  

 

 

 

 

+ تصمیم دارم تعدادی از پست های بدردبخور جوگیریات پرشین بلاگ را مجددا اینجا منتشر  کنم .  

 

 

  

 -

تولدت مبارک افروز 

 

  

 

 

 

روز هشتم

 

 

 

احتمالا فیلم روز هشتم را دیده باشید . فیلمی از سینمای فرانسه و ساخته ژاکو فان دورمل 

خیلی دوست داشتم یکروز مطلبی در مورد این فیلم بنویسم

اما مدتهاست که فیلم رو ندیدم  

فیلم ماجرای دوستی عجیب و غریب یک بیزنس من شدیدا گرفتار به نام  هری با یک پسر جوان دارای سندروم داوون ( منگولیسم ) به نام ژرژ است . 

 

ژرژ خیلی اتفاقی سر راه هری سبز می شود و با وجود عقب ماندگی ذهنی و غوطه خوردن در دنیای کودکانه و سراسر رویای خود زندگی متلاشی شده و یکنواخت هری را نجات می دهد و او را به دامان زن و فرزندانش بر می گرداند .  

این فیلم پر است از صحنه های زیبا و تاثیر گذار  

مثل صحنه انتهای فیلم که مونولوگ هری است و خلقت جهان در هفت روز را از انجیل نقل  

می کند و می گوید : خداوند در روز هشتم ژرژ را آفرید   

و تصویر از پایین به سمت آسمان زوم می شود و روح ژرژ را در بالای درختی در حال دست تکان دادن و لبخند زدن نشان می دهد . 

یا صحنه ای که هری در هنگام گم شدن ژرژ به تقلید از او روی آب استخر راه می رود و شدیدا آدم را به یاد حکایت های عرفانی مشرق زمین می اندازد . 

همچنین صحنه به شدت تاثیر گذار آواز خواندن ماتادور و جانبخشی به گیاهان و تکلم موش ها در رویای ژرژ که او نیز همراه موسیقی و ترانه بی نهایت زیبای فیلم به پرواز در می آید . 

از این دست صحنه ها در فیلم زیاد هستند . 

صحنه ای که ژرژ یک بسته بزرگ شکلات را می خورد و به مانند آدم های مست راه می رود و  

می خندد و از پشت بام فرو می افتد .  

صحنه ای که خودش را مغول تصور می کند و با اسب به دنبال دوست دختر منگولش می رود و یا صحنه آتش بازی هری در کنار خانه برای خوشحال کردن  بچه هایش ٬ همه و همه از  

به یاد ماندنی ترین و تاثیر گذارترین پلان های سینمای معاصر هستند .  

اما یکی از زیباترین پلان های فیلم صحنه ایست که هری و ژرژ روی سبزه ها و زیر یک درخت دراز کشیده اند . دوربین از بالا به سمت آنها پایین می رود . هری به ژرژ می گوید دیگه بسه بریم ؟ 

و ژرژ ملتمسانه می گوید : فقط یه دقیقه دیگه  

هری می گوید : باشه و به ساعتش نگاه می کند  

دوربین دوباره بالا می رود و یک دقیقه همانطور بی حرکت می ایستد  

یک دقیقه بدون هیچ صدا یا حرکت یا دیالوگی  

یک دقیقه آرامش مطلق

یک دقیقه که تمام می شود ژرژ و هری بلند می شوند و از صحنه خارج می شوند . 

بی اغراق این یک دقیقه شاید طلایی ترین یک دقیقه تمام تاریخ سینما باشد . 

 

 

 

 

+ گاهی آرزو می کنم که کاش من هم یکروز ٬ یکی از این یک دقیقه ها داشته باشم ... 

 

شهرآورد هفتاد و سوم

 

 

  

 

+ در ضمن ممد اراکی خیلی پسر خوبیه ... 

 

 

ممنون رفقا

 

 

 

 -

وبلاگ تولدانه را که حتما می شناسید ؟ 

پارسال همین موقع ها بود که توی جوگیریات پرشین بلاگ یک بازی راه انداختیم و دوستان ٬ روز تولدشان را آنجا ثبت کردند . 

این وبلاگ به طور رسمی از شهریور امسال شروع به کار کرد . 

راستش رویاهای بزرگی برای آن داشتم  

تولدانه این قابلیت را دارد که بشود یک سایت بزرگ 

بشود یک مرجع برای روز تولد تمام وبلاگ نویس های فارسی 

حتی به فکرم بود که هدیه برای متولدین هر روز بفرستیم 

الحق و والانصاف هم نسبت به وقت و انرژی که برای آن گذاشته ایم تا حالا هم خوب بوده 

و در حال حاضر ۳۴۷ روز تولد توی آن ثبت شده است .   

 

امروز دوست دارم از چند تا عزیز تشکر کنم .  

گرداندن این وبلاگ کار آسانی نیست به خدا 

باور بفرمایید که خیلی شبها با کابوس اینکه پست تولد کسی فراموش شده بلند شده ام و دوباره لیست تاریخ تولد ها را چک کرده ام . خیلی اوقات توی ماموریت ها یا سفر و یا وقتهایی که نت قطع بوده وقت و بی وقت مزاحم دوستان شده ام و خواسته ام تولدانه را بروز کنند . 

نه اینکه کار شاقی کرده باشیم ها نه ... منتی هم بر کسی نیست  

ولی می خواهم این را بدانید وقتی یک کاری جز دردسر و استرس چیزی برای آدم ندارد 

وقتی بچه های تولدانه بدون هیچ چشمداشت و مزد و مواجبی وقت و انرژی برای آن می گذارند 

وقتی خیلی اوقات با وجود اینکه هیچکس روز تولدش را فراموش نمی کند و ما هم برایشان کامنت می گذاریم و تولدشان را تبریک می گوییم ٬حتی صاحبان روز تولد به تولدانه سر نمی زنند و تشکری بابت اینکار نمی کنند  

به این معنیست که این بچه ها عاشق هستند ٬ عاشق کارشان  

پس لحظه به لحظه این کار ارزشمند است و شایسته تقدیر 

 

اول از همه تشکر می کنم از دل آرام عزیزم

خواهر کوچولویی که یک تنه دارد تولدانه را می گرداند  

بی اغراق نصف زحمات تولدانه به گردن دل آرام است و نصف دیگرش به گردن بقیه  

 

بعد هم از محمد و الهه ممنونم که با وجود گرفتاری های زیاد درس دانشگاه و کار  

هیچ وقت پشت مرا خالی نگذاشته اند و همیشه هوای تولدانه را داشته اند . 

 

ممنونم از آناهیتای عزیز و مامان زهرا نازنازی که توی پستهایشان تولدانه را به دیگران معرفی کردند و لطفشان شامل حال ما شد . 

 

و در آخر ممنونم از دوستانی که همیشه برای پستهای تولدانه کامنت گذاشته اند  

باور بفرمایید که کامنتهای این دوستان انقدر روحیه بخش است که خستگی آدم را در می کند 

اول از همه از عاطی و na30b عزیز ممنونم که همیشه توی کامنتهای تولدانه حضور فعال دارند .   

سارا و مربا و سیندرلا و کیانا ی عزیز هم همینطور  

ممنون محبتشان هستم . 

 

در آخر هم خدمتتان عرض کنم ازدوستانی که وقت و حوصله و تمایل دارند به عنوان مدیر با تولدانه همکاری کنند و یا ایده و نظری برای بهتر شدن این وبلاگ دارند صمیمانه دعوت می شود که اعلام کنند . مطمئنا از کمکشان استفاده خواهیم کرد . شاید هم سوء استفاده ... 

 

 

بدون شرح

سیزده بدر امسال هم گذشت ...

بد نبود اما ...............

امان از این ((‌ اما )) که هرچی هست پشت این اماست

سال به سال داره کم رمقتر و کمرنگتر از قبل میشه 

از ۶۰ - ۷۰ نفر رسیدیم به ۲۰ نفر

که اونام دیگه  رفیقهای پای تفریح پارسالی نیستن و انگار یه تکلفی چیزی کشوندتشون اینجا .

بابا : بخدا اونایی که ماموریت رفتن قدر  این فرصتها و این رسمها رو میدونن .

آهای بزرگترهایی که این مطلبو ایشاللا میخونین  : زمونه برعکس شده ، بجای اینکه بزرگترا بگن من میگم : قدر این سنتها رو بدونین ، نذارین کمرنگ بشن . این جمع شدنها و دور هم بودنها نعمتیه و برکتی که باید با تمام وجود قدرشونو دونست و نگهشون داشت. نذارین هیچ بهانه ای چنین فرصتهایی رو ازتون بگیره . از بچه هاتون بگیره . 

خلاصه که :‌              

 ای ، بد نبود اما کاش با همون شکوه سابق برگزار میشد   

اونوقتها باور کنین دل آدم از شوق میلرزید وقتی اینهمه عزیز و فامیلو یه دفعه میدید .

                             

دایی ها ی گرفتارم : جاتون خیلی خالی بود .

خالهء بزرگ عزیزم : هنوزم دوست دارم با همهء فامیل یه جا بیای

پسر خاله های باحالم : کاش یه جوری جور میکردین و میومدین .

                                  

و نمیدونم واقعا دوباره کی پا بده  

 

و آیا اصلا عمرم قد میده که یه بار دیگه همه تون رو دور هم ببینم؟

                         

 البته بجز مجالس ختم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

                                                           

 رو این آخری بیشتر فکر کنین

                                                                                      

شب خوش 

 

مرحوم شیرزاد طلعتی - ۱۴ فروردین ۱۳۸۵ 

نقل از وبلاگ مسدود شده مکتوب   

 

 

 

+ فاتحه مع الصلوات ... 

 

آآآآآآه از این آه

  

-

شاید شما یادتان نیاید اما سالها پیش تلوزیون فیلمی نشان داد به نام افسانه آه 

این فیلم ساخته تهمینه میلانی بود و مهشید افشار زاده و یارتا یاران در آن بازی می کردند . 

 

یارتا یاران را از آن جهت به یاد دارم که هم اسم عجیب و غریبی داشت و هم چهره جالبی  

شاید زیباترین مردی که آنروزهای سینما و تلوزیون ما به خود دیده بود 

مردی با موهای بلند طلایی و ردای سفید رنگ درست در هیبت مسیح علیه السلام 

این پرسوناژ آنقدر در آنروزهای سینمای ایران پررنگ بود که من بعد از بیست سال به خوبی آن را به یاد داشته باشم . چون احتمال می دهم فیلم افسانه آه را ندیده باشید رجوعتان می دهم به فیلم اجاره نشین ها . احتمالا برادر افلیج اکبر عبدی را که روی صندلی چرخدار می نشست یادتان باشد . به گمانم این نقش را هم یارتا یاران بازی کرده بود ( برای اطمینان از این موضوع خیلی گشتم ولی منبعی که بازی او را در اجاره نشین ها تایید کند پیدا نکردم ) 

 

 

تنها تصویری که از یارتا یاران در این فیلم پیدا کردم 

-

 

بگذریم ... ماجرای فیلم مربوط بود به زنی که گرفتار مشکلات و افسردگی شدید بود تا اینکه یکروز از ته دل آه کشید و یارتا یاران با همان هیبت مسیحایی بر او ظاهر شد و او را در کالبدی دیگر و در شخصیتی دیگر قرار داد . یعنی شد زنی دیگر با هویتی دیگر بدون اینکه حتی این را بداند و چیزی از هویت قبلی به خاطر داشته باشد . این عوض شدن شخصیت چندین و چند بار تکرار شد و مثل گنجشکک اشی مشی که هر بار رنگی تازه می گرفت زن قصه ما نیز هر بار از ته دل آه می کشید تبدیل می شد به شخصیتی تازه و بعد از مدتی پشیمان می شد و داستان تا انتها به همین منوال ادامه یافت و درنهایت زن تصمیم گرفت خودش باشد و با ادراک به این موضوع که همه آدمها در حد خودشان مشکلات کمر شکنی دارند از افسردگی نجات یافت و از خودکشی منصرف ... 

 

ماجرای این فیلم مرا شدیدا به یاد رویاهای خودم می انداخت 

چه آن سالهای کودکی و چه حالا  

 

این تقریبا تفریح ذهنی من است که شبها موقع خواب روحم را از کالبد بیرون بیاورم و خودم را به جای دیگران تصور کنم . به اینکه حالا فلان رفیقم دارد چکار می کند  ؟ 

به اینکه اگر من جای این فروشنده سی دی سر چارراه ایران خودرو بودم احتمالا عاشق دخترک دستمال فروش می شدم . 

اینکه اگر همین حالا جایم با بابا عوض بشود چه خواهم کرد ؟ 

یا اگر من و کیامهر بدن هایمان را عوض کنیم او چقدر زجر می کشد از بزرگ شدن و من چقدر لذت خواهم برد از تماشای کارتون بن ۱۰ ... 

 

  

 

+ در جواب دوستانی که در مورد موسیقی وبلاگ سوال کرده بودند عرض کنم که این آهنگ  

رنگ بوسه نام دارد و حامد فولاد قلم با همخوانی راز آن را اجرا کرده اند . 

همچنین دوستانی که نمی توانند موسیقی را بشنوند می توانند از لینک زیر آن را دانلود کنند .  

این آهنگ زیبا تقدیم می شود به دوست جیغ جیغوی عزیزم وروجک   

 

  

 

 

وبلاگ یک مرض مسری خطرناک است

 تقریبا سه سال پیش توی این شرکت مشغول شدم . اوایل خیلی حواسم بود که کسی در مورد وبلاگ چیزی نفهمد چون دوست داشتم در مورد مسائل کاری هم راحت بنویسم . اما خب وقتی حبیب وبلاگ زد عملا مخفی ماندن این قضیه فکر بیهوده ای بود . امیر و حاج کاظم و سعید و اسماعیل ٬ چهار نفر از همکارهایم هستند که این قضیه را می دانند و گاه و بیگاه به اینجا سر  

می زنند . رئیس جان هم که میزش درست پشت میز من است و می دانم که می داند ولی به روی خودش نمی آورد و حدس می زنم گاهی اینجا را می خواند . ( خدا به سر شاهده که من چقدر رئیس دوست دارم ) 

 

حالا و بعد از سه سال همکار بودن توی شرکت ٬ سعید عینی پور همکار قد بلندم تصمیم گرفته که وبلاگی بسازد و در آن به معرفی روستایشان یاسور ( واقع در اشکورات گیلان ) بپردازد .   

من این اتفاق خوب را به فال نیک می گیرم چون ما حالا در یک زمینه دیگر هم همکار شده ایم . 

و این زمینه چیزی نیست جز وبلاگ نویسی ... 

 

به هر حال همکار عزیزم سعید اینجا مطلب می نویسد ... 

 

 

 

 

 

 

در ضمن دوست خوبم جزیره هم به تازگی از بلاگفا کوچ کرده و در بلاگ اسکای می نویسد . 

 

این شما و این هم : یادداشت های یک آدم خاکستری 

 

 

امشب چه شبیست ؟ شب وصال است امشب

مریم خانوم شانزده ساله بود که سر سفره عقد نشست و تازه هفده سالش شده بود که عروسی کرد و وقتی آدم توی هیجده سالگی اولین بچه اش را بدنیا بیاورد اصلا عجیب نیست که شب عروسی دخترش ٬ وقتی دارد وسط سالن با عروس می رقصد دو تا از فامیل های داماد او را به هم نشان بدهند و بگویند :  

اون خانومه که کت دامن زرشکی پوشیده می بینی ؟ مادر عروسه ها 

و دیگری بگوید  : وا ؟ راس میگی ؟ من فکر کردم خواهرشه  

 

مریم دختر عزیز بابایش بود . آقا رسول بابای مریم چهار تا دختر داشت ولی مریم را که ته تغاری بود از همه بیشتر دوست داشت . خودش می گفت مریم پسر نداشته من است و مریم هم از همان بچگی عین پسر ها بزرگ و تربیت شده بود . وقتی جمیله خانم - زن آقا رسول - فوت کرد 

منیر و حمیده شوهر کرده بودند و وحیده هم عقد کرده بود . اما مریم تازه ۱۳ سالش شده بود . 

سال جمیله خانم که تمام شد وحیده هم عروسی کرد و رفت اراک و آقا رسول ماند و مریمش 

آن چند سال بهترین سالهای عمر هر دویشان بود 

خانه خلوت و دختری ۱۴ ساله که داشت برای بابای پیرش  مادری می کرد ... 

مریم خیلی زود قد کشید و برای خودش خانمی شد . کدبانو گری و مهربانی و رفتار خوب و  

مودبانه اش با آقا رسول نقل محفل اهالی محل و دوستان و خویشان بود و هفته ای نبود که یکی از زن های محله یا فامیل زنگ نزنند به آقا رسول و کسب اجازه نکنند برای خواستگاری مریم ... 

آقا رسول از یک طرف عاشقانه مریم را دوست داشت و از طرفی هم نمی خواست دختر عزیزش پاسوز  و معطل او بشود . این بود که این آمد و شد خواستگارها یکسال تمام برقرار بود و دست آخر هم مریم دلش گیر کرد پیش یکی از این خواستگارها که دانشجو بود و قرار بود مهندس بشود  و این شد که ۱۶سالگی عقد کرد و دو سال بعد با یک دختر کوچولو به بغلش می آمد و به آقا رسول سر می زد . 

 

در تمام این سالها بارها جمع خواهرها تصمیم گرفتند برای آقا رسول یک زنی بگیرند که ضبط رو ربطش کند اما هر  بار به بهانه ای نمی شد . یکبار وحیده قبول نمی کرد یکبار منیر یکبار هم که همه موافق بودند آقا رسول می زد زیر همه چیز ... 

 

تا اینکه آن سالی که شوهر وحیده بیکار شده بود دست بچه هایش را گرفت و از اراک آمد پیش آقا رسول و یک هفته نشست زیر پای بابایش و عز و التماس کرد که خانه را بفروشد و بین بچه ها تقسیم کند . منیر و حمیده هم که بدشان نمی آمد پولی دست و بالشان را بگیرد و بلکه به زخمی از زندگی بزنندش هم ٬هم رای شدند و قرار شد آقا رسول خانه را بفروشد و بین دخترها قسمت کند و خودش هم هر ماه برود خانه یکی از دخترها ... مریم ولی موافق نبود هر کار کرد نتوانست آقا رسول را مجاب کند . خواهر ها هم می گفتند تو داری از زیر بار نگهداری پدر طفره می روی . این شد که خانه قدیمی را فروختند و آقا رسول شد میهمان چند روزه دخترهایش 

فروختن خانه همان و مریضی آقا رسول همان  

یکی دو سال اول مشکلی نبود تا اینکه کم کم نوه ها صدایشان در آمد و دامادها هم غر زدنهایشان را شروع کردند و اینبار دخترها تصمیم گرفتند پدر را بفرستند خانه سالمندان  

اما مریم اینبار کوتاه نیامد . می گفت وقتی شما ها گرفتار بودید پدر به میل خودش خانه را فروخته و حقش این نیست که پیرمرد را بیندازید گوشه خانه سالمندان 

این شد که هر کدام پولی گذاشتند و خانه کوچکی نزدیک محله مریم خانم برای آقا رسول رهن کردند و پرستاری هم گرفتند تا روزی چند ساعت مواظب آقا رسول باشد ... 

 

وحیده که اراک بود و سالی یکی دو بار می آمد تهران  

ولی حمیده و منیر  هفته ای یکی دوبار می رفتند پیش آقا رسول و کارهایش را  

می کردند . تمیز کردن خانه و پخت و پز و خرید دارو و بردن آقا رسول به دکتر . 

ولی مریم هر روز می رفت پیش آقا رسول و تر و خشکش می کرد .

 

این سه سال آخری که آقا رسول عملا شده بود یک تکه گوشت بی حرکت و روی تخت افتاده بود و نمی توانست تکان بخورد ٬ هر هفته دکتر می آمد بالای سرش ... 

 

مریم خانم عرقش را پاک کرد و رفت روی صندلی نشست . وحیده در حالیکه داشت بلند بلند  

می خندید همانطور با رقص خودش را به او رساند و گفت : نبینم مادر عروس کم بیاره

مریم خانم خنده کم رنگی زد و گفت : خسته شدم  

و وحیده گفت : کاش بابا هم میتونست بیاد و عروسی نوه اش رو ببینه ٬ مریم ! واسه بابا غذا برداری ها ... شیرینی که نمیتونه بخوره ولی یه کم میوه براش ببر  

 

مریم خانم تکیه داد به پشتی صندلی و به این چند روز سخت هفته گذشته فکر کرد . 

به گرفتاری های جمع و جور کردن تکه های آخر جهیزیه دخترش و پروسه لعنتی و تمام نشدنی خرید کفش و لباس و کوفت و زهرمار از یک طرف و آخر شب خسته و کوفته رفتن پیش بابا 

 

به پریشب که یکهو حال آقا رسول به هم خورد و تا دکتر خودش را برساند هزار بار مرد و زنده شد . 

به امروز صبح که بعد از رفتن عروس به آرایشگاه رفت پیش پدرش و در حالیکه دست او را توی دستش گرفته بود جان دادنش را با چشم خودش دید . 

به استیصال و پریشانی که بعد از مرگ آقا رسول به او دست داده بود و نمی دانست چکار کند . 

 

خاله ها دور عروس را گرفته بودند و داشتند می زدند و می رقصیدند . 

مریم خانم داشت به این فکر می کرد که صبح فردا خبر مرگ پدر را اول به کدام یک بگوید ؟ 

وحیده ؟ منیر ؟ حمیده ؟ و یا دختر نو عروسش ؟ 

 

 

حافظه برتر

۱- فندک 

۲- رادیو 

۳- کلید 

۴- علی دایی 

۵- ماشین 

۶- برف 

۷- قذافی 

۸- زلزله 

۹- پیتزا 

۱۰- ورزش 

 

 

نگاهی به این لیست ظاهرا بی ربط بیندازید . 

چقدر زمان می برد تا این لیست را حفظ کنید و شماره و کلمه مربوطه را از بر بگویید ؟ 

برای من که حافظه خوبی ندارم خیلی طول می کشد  

و هیچ تضمینی هم در این نیست که درست یاد بگیرم . 

خیلی وقت پیش تلوزیون برنامه ای نشان داد و یک نفر استاد حافظه روش جالبی برای به خاطر سپردن عدد ها و کلمات متناظر آن آموزش داد . 

این روش انقدر جذاب بود که گاهی اوقات با کورش می نشستیم و لیست ۱۰۰ تایی درست  

می کردیم و با هم مسابقه می دادیم . 

   

این روش بر پایه ارتباط معنایی لغات بنا شده است . 

یعنی چی ؟ یعنی به جای اینکه شما عدد یک را به فندک و عدد ۸ را به ماشین و ... ربط بدهید 

به صورت کاملا دلخواه برای هر عدد یک کلمه متناظر انتخاب کنید   

این کلمه را طوری انتخاب کنید که ارتباط منطقی با اون عدد داشته باشه  

و به جای اینکه عدد رو به کلمه ربط بدید  

کلمه متناظر به اون عدد رو به کلمه ارتباط بدید . 

 

می دونم خیلی گیج کننده است ولی امیدوارم با مثالی که الان می زنم موضوع براتون روشن بشه : 

 

برای هر عدد یک کلمه دلخواه انتخاب کنید. سعی کنید این کلمه ها ارتباط معنایی داشته باشند تا فراموش نکنیدشان ... 

مثلا من برای اعداد یک تا ده این کلمه های متناظر رو انتخاب کردم . 

 

یک ------- خدا 

دو -------- دویدن 

سه -------- ستاره 

چهار --------- چارپایه 

پنج ---------- پنچر 

شیش --------  شیشه 

هفت ------------- هفت تیر 

هشت ---------- امام رضا 

نه --------------- ناهار 

ده -------------- ده ( روستا ) 

 

حالا به لیست اول پست نگاه کنید و به جای اینکه کلمه رو به عدد ربط بدید به معنی متناظر عدد ربط بدین ... یعنی چطوری ؟ 

 

خدا که سیگار نمی کشه فندک لازم داشته باشه  

در حالیکه می دویدم با هدفون به رادیو گوش می دادم 

کلید برق رو زدم ستاره ها خاموش شدند  

علی دایی روی چار پایه نشست 

ماشینم پنچر شد 

برف رو از پشت شیشه تماشا کردم  

قذافی بوسیله یک هفت تیر کشته شد  

یا امام رضا ما رو از زلزله نجات بده   

امروز ناهار پیتزا خوردیم 

مردم ده وقت ورزش کردن ندارن   

 

نیازی نیست این جمله ها رو حفظ کنید . یکبار خوندنش کافیه ... 

 

حالا موافقید یه امتحانی بکنیم ؟  

 

سوال : عدد ۵ توی لیست ما چی بود ؟  

خیلی راحت با شنیدن ۵ به یاد پنچر می افتیم و بعد یاد جمله من درآوردیمون و میگیم ماشین 

 

سوال : علی دایی شماره چند بود ؟ 

علی دایی ---- چار پایه ----- جواب : ۴ 

 

سوال : شماره هشت چی بود ؟ 

هشت --- امام رضا ---- زلزله  

 

 

شماره ۶ ؟  برف 

شماره ۷ ؟ قذافی 

شماره ۱۰ ؟ ورزش 

 

 

 

خداییش آسونتر نشد  ؟  

 

 

 

 

سفر به جزیره کیش

همانطور که عرض کردم سفر کیش  فوق العاده خوب بود و جای شما خالی خوش گذشت 

توی ماموریت ها بوشهر  و بندر عباس و بندر امام خمینی و عسلویه را دیده بودم 

یعنی ساحل خلیج فارس برایم نا آشنا نبود 

اما کیش انقدر زیبا بود که آدم معنای واقعی سواحل نیلگون را به چشم می دید 

هوا هم فوق العاده خوب بود 

طوریکه روز دوم جای شما خالی تنی به آب زدیم و شاتل سوار شدیم  

و انقدر دو تایی جیغ زدیم و خودمان را محکم چسباندیم به آن تکه پلاستیک رنگارنگ که روی موج ها پرواز می کرد که حالا هم از کتف و کول افتاده ایم هم از حنجره و صدا  

اگر تا به حال به کیش نرفته اید جدا مسافرت به این جزیره زیبا را به شما پیشنهاد می کنم . 

نظم ٬ زیبایی ٬ تمیزی و آرامش در یک کلام 

طوری که وقتی چشمت را می بستی جز نسیم خنک دریا و صدای پرنده ها چیزی احساس  

نمی کردی و وقتی چشم باز می کردی تا چشم کار می کرد ٬ بی نهایت آب بود و آبی ... 

 

عکس ها را در ادامه مطلب تماشا کنید ...  

 

 

  

 

ادامه مطلب ...