جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

لامصصب همه چیزش شیرین تر بود

 

 

 -

امروز صبح که داشتیم با مهربان از خانه بیرون می رفتیم  

مهربان چای دم کرده بود و با عجله چای و شیرینی خوردیم . 

پای سیب شیرینی خوشمزه ایست انصافا  

وقتی تازه باشد خیلی می چسبد مخصوصا با چای داغ . 

لذت کشف یک برگه سیب لای آن همه کیک اسفنجی که زیر دندان قرچ قرچ کند  

و کاغذ ته شیرینی که آدم را یاد کاغدهای خوشمزه کیک یزدی می اندازد که توی بچگی  

می جویدیم و طعم آن از خود کیک یزدی بهتر بود . 

و خاک قند شیرین روی آن ... 

امروز یاد قند خرد کردن های مادرم افتادم که سفره بزرگی پهن می کرد وسط اتاق و کله قند ها را با تیشه خرد می کرد و تکه قند ها را با انبر ریز ریز  

می نشستم کنار دستش و تکه های سفید قند را که مزه شکر پنیر می داد با وسواس جدا  

می کردم و می خوردم و مادرم برایم صحبت می کرد . 

انگشتم را تفی می کردم و می زدم به خاک قند ها و می گذاشتم توی دهنم  

چقدر شیرین بود قندهای کودکی

شیرین تر از تمام قندهای امروزها 

شاید حرف های مادرم شیرینش می کرد .  

اینروزها قندهای حبه ای فقط چای را شیرین می کنند  

راحت بدست می آیند و زود هم آب می شوند  

اما نمی شود با آنها خاطره شیرین ساخت . 

 

اندر حواشی فاخته نوشت ها

  

 

 

 

 -

 

راستش را بخواهید ایده فاخته نوشت ها از خیلی قبل توی ذهنم بود  

اما هیچ وقت فرصت انجامش نمی شد . چند ماه پیش یکروز به میثا گفتم که همچین فکری دارم و میثا هم  همانجا از من قول گرفت که اولین فاخته نوشت را باید توی شازده کوچولو بنویسم و همان موقع هم کلید در خانه مجازیش را سخاوتمندانه سپرد به من ... 

وقتی اولین داستان رو توی وبلاگ میثا نوشتم زنگ زد و گفت که خیلی خوشش آمده و بعد هم تهدید کرد که حق نداری داستانهای بهتری بنویسی و این داستان باید از همه بهتر باشد .  

الان هم که کلا زده زیر اصل قضیه و می گوید داستان مال خودش بوده و من از وبلاگش دزدیده ام 

و با صاحبخانه های دیگر هم کل انداخته که داستان او از همه بهتر بوده است . 

جدای از شوخی از میثا یک دنیا ممنونم  

هم به خاطر محبتش و هم به خاطر نوشتن این پست  

  

 

این چهار تا داستان که به ظاهر شباهتی هم به هم نداشتند یک چیز خوبی یاد من داد 

اینکه چقدر سلیقه ها با هم فرق می کنند و راضی نگه داشتن همه عملا غیر ممکن است .  

 

داستان دوم (سوار ستاره ها می شد) در وبلاگ فرشته منتشر شد و خواننده های فرشته اکثرا نگران شده بودند . انتهای داستان شوک بزرگی داشت و دوستان فرشته هم حق داشتند چون شرایط فرشته خیلی شبیه زن قصه بود . البته زبونم لال نه از لحاظ روانی بودن و شیزوفرنی  

به خاطر اینکه فرشته هم پسری دارد مثل پسر بچه توی داستان و اصولا فرشته توی وبلاگش روزنوشت می نویسد و کسی هم نمی دانست که این یک قصه است . 

همین باعث شد تا فرشته یک پی نوشت بگذارد پای پست که این یک داستان است . 

در هر صورت از فرشته عزیز یک دنیا ممنونم که رفیق بود و صبوری کرد و اجازه داد توی وبلاگش بنویسم و با نوشتن این پست هم خواننده هایش را از نگرانی درآورد و هم مرا شرمنده کرد .

 

کلا این چهار تا داستان را بدون هیچ پیش زمینه ای نوشتم  

برای داستان سوم که توی وبلاگ امیر حسین منتشر شد مدام تصویر یک پسر عاشق می آمد جلوی چشمم که روی دهنه سی و سه پل نشسته و دارد آواز می خواند . به امیر حسین که زنگ زدم گفت این پل خواجوست که مردم تویش آواز می خوانند نه سی و سه پل 

امیرحسن تا به حال هیچ متن عاشقانه ای ننوشته بود  

خودش هم بدش نمی آمد کمی خواننده های وبلاگش را متعجب کند . بنابراین قصه این شد  که دیدید . به گمان خودم داستان جای کار بیشتری داشت و یک خورده عجله ای و هول هولکی از آب درآمد . امیدوارم اجرای صوتی آن نقاط ضعفش را بپوشاند . 

در کل ماجرا کمی برای چند خطی بودن بزرگ است 

جا داشت طولانی تر می شد و آدمها را بهتر و بیشتر معرفی می کردم 

به قول یکی از دوستان بهتر بود درونمایه یک رمان باشد تا یک داستان کوتاه 

به هر حال از امیر حسین ممنونم به خاطر لطفی که در حقم کرد و همینطور نوشتن این پست اغراق آمیز که بنده را خاکسار و خاکمال الطافش نمود .  

 

 

وقتی با آرش پیرزاده حرف می زدم اول در مورد فاخته گفتم که پرنده ایست که می رود توی لانه دیگر پرنده ها تخم می کند و تخم های آنها را پرت می کند بیرون که شک نکنند . آرش هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت : عجب پرنده مادر ... ایه  

خلاصه ماجرا را که گفتم استقبال کرد و بعد من ماندم که حالا چی بنویسم ؟ 

دوست داشتم داستان از زبان آدمی شبیه آرش روایت شود که کسی متوجه نشود . یاد یک آدمی افتادم که  توی محله قدیمی خودمان چرخ دستی داشت و پیاز و سیب زمینی می فروخت و آخر سر هم قسطی شد و از صدقه سر فروش این اجناس قسطی مغازه ای برای خودش دست و پا کرد . آخرش هم یک کنایه ای بزنم به مدرک دکترای تقلبی اش که احتمالا مثل گواهینامه با پول و پارتی خریده و بشود سمبل وکلای همه چیز فهم مجلس کشورمان  

البته انگار کسی اینجای ماجرا را اصلا نگرفت 

قبول هم دارم که داستان سبزعلی با سه تا قصه قبلی قابل مقایسه نیست  

اما ازاین دست ادمها کم دور و برمان ندیده ایم که زحمت می کشند و کار می کنند و به جاهایی می رسند که در تصور ما نمی گنجد .

چیز جالبی که اتفاق افتاد این بود که آرش بعد از خواندن قصه گفت که عین این ماجرا برای خودش اتفاق افتاده و در دوران مدرسه دوستی داشته که از آذربایجان امده بوده و به زحمت فارسی حرف می زده و چند وقت قبل سوار بر یک ماشین آخرین سیستم توی خیابان آرش را می بیند و  

می شناسد و می گوید که کارخانه آسفالت دارد .  

این شباهت تصادفی بدون اینکه از ماجرا خبر داشته باشم هم برای آرش عجیب بود هم خودم   

از آرش پیرزاده یک دنیا ممنونم که اجازه داد توی وبلاگش پست بنویسم . 

 

 

در کل ایده فاخته نوشت ها خیلی چیزها یادم داد و امیدوارم بشود ادامه اش بدهم  

 

از اینکه این چند شب همراه بودید و مشتاقانه قصه ها را خواندید ممنونتان هستم ...

 

 

اینهم فایل صوتی  داستان دچار تا نشوی که دیشب قولش رو داده بودم  .

 

 

 

شماره چهار

دیشب نزدیک دو ساعت مشغول ضبط صدا بودم . 

منصوره توی صندلی داغ نوشته بود وقتی پستهای یک وبلاگ  را می خواند صدای نویسنده آن را تصور می کند .  

من هم دیدم ایده بدی نیست که داستان دچار تا نشوی را به صورت صوتی اجرا کنم .  

القصه ٬ بعد از دو ساعت میکس و تنظیم و ضبط صدا آخرش کاشف به عمل آمد که نرم افزار مورد نظر تقلبی است و همه زحمت های ما به باد فنا رفت . 

اگر مشکل خاصی پیش نیاید تا فردا شب این فایل را آماده می کنم . 

همچنین چند تا از حاشیه های بامزه فاخته نوشت ها و اتفاقات این چند روز را در پست بعد  

می نویسم که فکر می کنم خواندنش خالی از لطف نباشد .  

و در آخر اینکه فردا روز تولد یکی از عزیزترین دوستان وبلاگی من سهبای عزیز است . 

برای ایشان آرزوی شادی و سلامتی و خوشبختی دارم . 

 

تولدت مبارک سهبا  

 -

 

 

  

 

چهارمین و آخرین فاخته نوشت را می توانید در ادامه مطلب بخوانید ... 

 

ادامه مطلب ...

شماره سه

آقا مجید از دوستان خوب وبلاگی و هم رشته ای بنده هستند . 

دوستی وبلاگی ما امسال تبدیل شد به صحبت تلفنی و شانس آن را داشتم تا در سفر قم زیارتشان کنم . 

چند ماه پیش حین صحبت تلفنی وقتی گفت مسافر تو راهی دارند گل از گلم شکفت و از مجید قول گرفتم به محض تولد گل پسرش خبرم کند و امروز صبح مجید زنگ زد و گفت که بابا شده است . من هم یکجورهایی حس کردم عمو شده ام ... 

آقا طاها امروز یکشنبه ۱۸ دی ماه ۱۳۹۰ چشم به جهان گشود و بنده مفتخرم امشب و از این تریبون اولین کسی باشم که ایشان را به شما معرفی کرده و عکسش را نشانتان بدهم : 

 - 

 

 

 -

سلامت باشی آقا طاها

و امیدوارم یکروز که بزرگ شدی و اینجا را خواندی مرا عمو بابک صدا کنی ...  

 

فاخته نوشت شماره سه را در ادامه مطلب بخوانید ... 

 

ادامه مطلب ...

شماره دو

 فاخته نوشت شماره دو

*****************

 نام داستان :  

سوار ستاره ها می شد

 

تاریخ انتشار : 

سه شنبه ۱۳دی ماه سال ۱۳۹۰ 

 

منتشر شده در : 

وبلاگ رویاهای یک زندگی واقعی

 


 

 -

همه نگرانی های من از اون شب زمستونی شروع شد که امیر علی توی خواب جیغ کشید  

فکر کنم ساعت سه - چهار صبح بود  

سینا که اصلا نفهمید 

اصلا این مرد وقتی می خوابه دنیا رو اگه آب ببره اونو خواب می بره 

البته خودمم تا وقتی امیر علی بدنیا نیومده بود همینجوری بودما

سال اول عروسیمون یه شب یه دزد اومده بود خونمون و از بالا سرمون تلوزیون کوچیکه رو هم جمع کرده بود و برده بود . سینا می گفت اگه رختخواب زیرمون رو هم برمی داشت و می برد ما دو تا انقده خوش خوابیم که نمی فهمیدیم . 

وقتی امیر علی بدنیا اومد ولی دیگه هوشیار شدم  

اون اوایل که تو اتاق ما می خوابید با اولین هقش از جا می پریدم و می رفتم بالا سرش 

هنوزم که هنوزه گاهی وقتا از خواب می پرم و فکر میکنم کنار دستم خوابیده  

بعد می بینم سینا داره خر خر می کنه  

پا میشم میرم دم در اتاق امیر علی 

در رو یواش باز میکنم و میرم بالاسرش می بوسمش و چند دقیقه موهاشو نوازش می کنم و نفساشو بو می کنم و بعد میام می گیرم می خوابم . 

 

- سینا ٬ شوهرت رابطه اش با امیرعلی چطوره ؟ 

خوبه. خب باباشه . اتفاقا خیلی هم بچه رو دوست داره  

ولی خب عشق مادرونه یه چیز دیگه است قبول دارید که ؟ 

 

- بله ... داشتید از اون شبی می گفتید که با صدای جیغ امیر علی بیدار شدید  

آره ... ساعت سه - چهار صبح بود که صدای جیغ امیر علی اومد . سینا که اصلا نفهمید ولی من سریع رفتم تو اتاقش دیدم داره گریه می کنه . گفتم چیه عزیزم ؟ 

گفت : مامانی ! یه ستاره از آسمون افتاد توی اتاقم و رفت زیر تخت  

خندیدم و محکم بغلش کردم و گفتم خواب دیدی گلم 

قسم می خورد و می گفت به خدا راست میگم خودم دیدمش 

می گفت خواب نبوده واقعی بوده . خودت زیر تختو ببین . هنو اونجاست 

منم برای اینکه خیالش راحت باشه زیر تخت رو نگا کردم ولی ستاره اونجا نبود

 

- امیر علی چند سالشه خانم ؟

 شیش سالشه  

 

- خب این طبیعیه . بچه ها تو این سن و سال تخیلات قدرتمندی دارند . 

مشکل همین بود آقا دکتر که ما هم فکر کردیم بچه ام خیالاتی شده ولی قضیه خیلی جدی بود. 

از اون شب به بعد امیر علی همش داشت درمورد ستاره حرف می زد . نقاشی که می کشید همش خودش و ستاره رو می کشید . کارتون که می دید می گفت : مامانی این شبیه دوستم ستاره است .  خونه فامیلا که می رفتیم به همه می گفت توی اتاقش یه ستاره داره که باهاش حرف می زنه . 

 

- یعنی دیگه از ستاره نمی ترسید ؟ 

نه دیگه . می گفت همون شب وقتی من از اتاقش اومدم بیرون ستاره از زیر تختش اومده بیرون و با هم دوست شدن . اوایل ما هم زیاد جدی نگرفتیم ولی تموم فکر و ذکر این بچه شده بود ستاره . موقع غذا خوردن، موقع دستشویی رفتن ،توی مهد کودک، توی حموم فقط داشت در مورد ستاره حرف می زد . کم کم داشتیم نگرانش می شدیم . 

 

- خب دقیقا چی می گفت که شما رو نگران می کرد ؟ 

یه شب که بیخواب شده بودم رفتم از یخچال آب بردارم که احساس کردم صدای یه پچ پچ میاد  

خوب که گوش دادم دیدم از اتاق امیر علی میاد . رفتم گوشم رو چسبوندم به در دیدم داره با یه نفر صحبت می کنه . در رو که باز کردم ساکت شد و خودش رو زد به خواب

 

- شاید اشتباه شنیده باشید . شاید خیالاتی شدید  

اگه یه بار بود قبول می کردم ولی این اتفاق چندین و چند بار افتاد . اوایل فقط پچ پچ بود ولی بعدا صدای صحبت کردن واضحشون رو می شنیدم . حتی شاید بخندید ولی من حتی نور ستاره رو از زیر در می دیدم . طوریکه گاهی جرات نمی کردم در رو باز کنم . 

 

- یعنی هیچ وقت در رو باز نکردید که ببینید پسرتون چه کار می کنه ؟ 

چرا ولی هر وقت که در رو باز می کردم امیر علی خودش رو می زد به خواب و از ستاره  هم خبری نبود . خودش رو قایم می کرد . 

 

- صبر کنید ببینم . یعنی شما حرف امیرعلی رو باور کردید ؟ 

آقای دکتر من خودم اگر به چشم خودم ندیده بودم که باور نمی کردم . خودم دیدمش آقای دکتر 

یه ستاره واقعی بود 

 

- میشه برام توضیح بدین چه شکلی بود ؟ 

ستاره بود دیگه . مثل همه ستاره ها پر نور و بزرگ  

 

- شوهرتون هم ستاره رو دیده ؟ اگه بیاد اینجا اونم حرفای شما رو تایید می کنه ؟ 

گفتم که سینا خیلی خواب آلوئه . هر وقت که صداش کردم تا بیاد ببینه اونم فکر کرد خیالاتی شدم  . 

  

 

پروژکتور خاموش و برق های سالن روشن شد . دکتر رفت جلوی تخته کلاس و رو به دانشجو ها گفت : این مورد نمونه ای بود از شیزوفرنی حاد  

فیلمی که دیدید متعلق است به شش ماه پیش  

زنی که توی فیلم باهاش مصاحبه می کردم یک بیمار شیزوفرنیک بود و از یک توهم شدید رنج می برد . اوایل شوهرش قضیه رو جدی نمی گیره ولی وقتی رفلکس های عصبی شدید نشون میده و رفتارهاش روز به روز بیشتر میشه مجبور میشن که به روانپزشک مراجعه کنند . متاسفانه درمان های روانپزشک هم موثر نمیشه و زن یک شب دیوانه وار در حالیکه روی پنجره ایستاده بوده توسط آتش نشانی و پلیس نجات پیدا می کنه و حالا هم چند ماهیست که توی بیمارستان روانی بستری شده . اون شب با صدای بلند فریاد می زده که امیر علی سوار ستاره شده و از پنجره پرواز کرده و به آسمون رفته و دیگه برنگشته ... 

 

چند تا از دانشجوهای پسر کلاس که ردیف عقب سالن نشسته بودند زدند زیر خنده 

ولی یکی از دانشجویان دختر که گویا از صحبت های زن تحت تاثیر قرار گرفته بود دست بلند کرد و پرسید : ببخشید آقای دکتر ! من آدم خرافاتی نیستم ولی به ماوراء الطبیعه اعتقاد دارم  

به نظر شما اصلا حتی یک درصد هم احتمال نداره که اون زن راست گفته باشه ؟ 

به هر حال امیر علی هم اون ستاره رو دیده بوده دیگه ؟ 

توهم که جمعی نمیشه ؟ میشه ؟ 

به نظر شما احتمال نداره این ستاره چیز دیگه ای بوده باشه ؟ مثلا یک روح یا جن و پری ؟

 

دانشجوهای پسر ته کلاس همگی زدند زیر خنده  

دکتر هم لبخندی زد و جواب داد : 

دخترم ! اینجا ما در مورد ماوراء الطبیعه بحث نمی کنیم و بحث ما روانپزشکیه 

اگر نظر شخصی منو بپرسی من به این چیزایی که گفتی اعتقاد ندارم 

اما اگر می خوای خیالت رو راحت کنم باید بگم که این زن اصلا فرزندی  به اسم امیر علی نداشته این زن اصلا تا به حال بچه دار هم نشده . یعنی نمیتونه که بچه دار بشه 

امیر علی زائیده شش سال توهم این زن بیچاره بوده ... 

 

 

شماره یک

فاخته یا کوکو نام یک پرنده است . 

این پرنده به جای اینکه برای خودش آشیانه بسازد از غفلت دیگر پرندگان استفاده کرده و در لانه آنها تخم گذاری می کند . بدین ترتیب زحمت نگهداری از تخم ها و بزرگ کردن جوجه هایش را به گردن دیگران می اندازد . جوجه ها که سر از تخم در می آورند توسط پرنده ای که مادرشان نیست تغذیه می شوند و سر و سامان می گیرند .   

 

 

 

از مدت ها قبل داشتم به چنین طرحی فکر می کردم . بعد از سه سال وبلاگ نویسی به لطف دوستان به هرچه می خواسته ام رسیده ام . یک زمانی تعداد کامنتها و زمانی هم تعداد بازدید ها بزرگترین دغدغه من بود . و حالا به جایی رسیده ام که متاسفانه هر خزعبلی هم که بنویسم دوستان جان می خوانند و تشویقم می کنند و این مدتها فکر و ذکرم شده بود که اگر این پستی را که توی جوگیریات می خوانید اگر توی وبلاگ دیگری هم بود مورد توجه قرار می گرفت ؟ 

به بیان ساده تر اگر همین مطلب توسط نویسنده دیگری نوشته شده باشد مورد استقبال قرار خواهد گرفت یا خیر ؟ 

توی این چهار روز که جوگیریات به روز نمی شد بنده چهار پست توی چهار وبلاگ مجزا نوشتم و نتایج جالبی برایم داشت . تمرین خوبی بود برای نوشتن که به گمان خودم موفق بود و از آن رضایت کامل دارم .  

جا دارد از چهار رفیق عزیزم که سخاوتمندانه میزبان من بودند تشکر کنم . 

دستنوشته های فاخته طرحی بود که دوستش داشتم و به امید خدا در فرصت های دیگری  

ادامه اش خواهم داد . 

در ادامه مطلب اولین داستان از این چهار فاخته نوشته را می توانید بخوانید . 

اگر دوست داشتید می توانید سه تا داستان دیگر را خودتان حدس بزنید ... 

 

 

ادامه مطلب ...

یک 

******** 

 

انگار دعاهای دیشب به آسمان رسیده است . هنوز دارد باران می بارد ... 

 

دو 

******** 

کودک فهیم در اینجا روی صندلی داغ نشسته است . اگر سوالی دارید بپرسید . 

 

سه  

******** 

آوای عزیز ٬ مخاطب بی وبلاگ جوگیریات در غم از دست دادن عمویش عزادار است . 

فاتحه ای برای روح  ایشان بفرستید . 

 

چهار 

******** 

تولدت مبارک دختر خاله 

 

پنج 

******** 

این ویدیو مال امروز بارانی است .  

بارانی است .

 

شش 

******** 

احتمالا این پست را چند روزی باید تحمل کنید . 

 

هفت 

******** 

بابت محبت همه دوستان در کامنتهای پست قبل یک دنیا ممنون 

زیاده عرضی نیست ... 

  

 

امشب دونه های بارون قرمز میشن

امروز صبح انگار خون پاشیده بودند به آسمان 

یک وقتهایی فکر می کنم آدمهای این روزگار چقدر با آدمهای نسل های قبل متفاوتند 

چقدر نسبت به طبیعت و زمین و آسمان و  ماه و خورشید بی تفاوتند . 

آخرین باری که به آسمان نگاه کرده ایم کی بوده است ؟ 

آخرین بار که خورشید را دید زده ایم ؟ 

گاهی فکر می کنم اگر رادیو وتلوزیون ننویسند که فلان روز خورشید می گیرد ٬ مردم این روزگار انقدر غرق خودشان و ابزارهای راحتیشان شده اند که نخواهند فهمید خورشید توی آسمان دلش گرفته است چون هیچ وقت بالا سرمان را نگاه نمی کنیم .  

- 

 ساعت ۷ صبح امروز - ماشین را زدم کنار و آسمان را قاب کردم برای چشمهای شما

 

  

 

-

دیشب زنگ زدم تا حال بابا را بپرسم . مادرم گفت فشار خونش پایین است و کمی ناخوش 

گویا غروب از خانه بابا بزرگ زنگ زده اند که بابا بزرگ بدحال است و این حال بابا را بد کرده بود 

این بدحالی از پدربزرگ به پدر سرایت کرده بود  

و وقتی بابا گفت : پسر ! یه زنگی به بابا بزرگت بزن   

به من هم سرایت کرد و بدحال شدم . 

 

امروز توی شرکت ناهار که خوردیم از تعمیرگاه زنگ زدند که فلان قطعه توی فلان شرکت به مشکل برخورده است . سوار شدیم و رفتیم سمت شرکت مربوطه 

توی ترافیک سرسام آور جنوب تهران ٬ راننده یکی از فرعی ها را که پیچید دیدم بوی بچگی هایم می آید . اول نفهمیدم چرا دلم سنگین شده تا چشمم خورد به تابلوهای خیابان 

سی متری جی ... شانزده متری امیری ... سینما جی  

کوچه های تنگ  و جوبهای وسطشان 

دلم برای مادر بزرگم گرفت  

عید همین امسال بود آخرین باری که توی خانه شان زنده دیدمش 

انگار قسمت بود که امروز از شرکت بیرون  بیایم و از همین خیابان رد بشویم . 

پیاده شدم ٬ راننده رفت و من زنگ در خانه بابا بزرگ را زدم . 

 

نشسته بود و داشت ناهار می خورد  

برنجها را ریخته بود روی پیژامه اش 

چطوری حاج آقا ؟ 

جواب نداد

عمه ام گفت : آقا ! بابک اومده ... 

بابا بزرگ گفت : علی آقا بیامه ؟  

بوسیدمش ...  

- 

 -

 

 

بابا بزرگ از کارم پرسید : چند تا کارگر داره شرکتتان ؟ 

دویست تا  

چی مینین آنجا ؟ 

یک چرندی سرهم کردم که متوجه بشود توی شرکت چه کار می کنیم .  

حقوقتان خوبه ؟ زندگیتان می چرخه ؟

عالی بابا بزرگ ... خدا رو شکر خیلی خوبه  

خدا رو شکر  

 

گفتم : بابا بزرگ حالت بهتر شده ؟ 

گفت : پیری که درمان نمیبو پسر ! 

گفتم : ماشالا شما که سرحالی  

گفت : نه جان ! مایی نوبته دی بشیم  

گفتم : این حرفو نزن عمرت ایشالاهزار سال  

گفت : دیه تمام گردیم پسر

بابا بزرگ گفت : دیشب خواب مادربزرگم را دیده است  

فکرش را بکنید شصت و پنج سال تو با یک آدم صبح را شب کنی و شب را صبح  

سخت است به نبودنش عادت کنی . 

گفت : مامان بزرگ صدایش کرده و گفته بلند شو ببین کورش(عمو)  اومده ؟ 

بابا بزرگ گفته آره اومده اینجا خوابیده  

مامان بزرگ گفته : حاجی ! من نمیتونم بلند شم بیا دستم رو بگیر  

و بابا بزرگ بلند شده تا دستش را بگیرد که از خواب بیدار شده و با تعجب عمو کورش را از خواب بیدار کرده و پرسیده ننت کجا رفت ؟ 

عمو کورش هم گفته : آقا بخواب ! خواب دیدی ... مامان چند ماهه که فوت کرده 

 

راننده شرکت زنگ زد و من هم آمدم بیرون  

دست و سر و صورتش را صد بار بوسیدم . 

داشتم دم در کفش هایم را می پوشیدم که داد زد : پسر ! از ما راضی باش ... 

 

و من هنوز نتوانسته ام بغضی را که توی گلویم هست قورت بدهم . 

 

امروز صبح انگار خون پاشیده بودند توی آسمان

امشب هوا ابری است اما باران نمی آید ... 

 

 

 

 

+ دوستان عزیزی که روی ما را زمین ننداختند و توی بازی صندلی داغ شرکت کردند :  

  ایشون و ایشون و ایشون

شما هم اگر دوست داشتید سوال بپرسید تا صندلی هایشان داغ تر بشود یه کمی بخندیم ... 

 

++ تولدت مبارک نیکا 

 

یک دو سه

یک : 

داریم حاضر می شویم که برویم مهمانی 

من موهایم را شانه می کنم  و مهربان هم مشغول آرایش است 

توی آینه همدیگر را نگاه می کنیم . 

مهربان می پرسد : ریشت رو نمی زنی ؟ 

می گویم : نه حوصله ندارم ... 

 

اصلا ریش من چه مزاحمتی برای مهربان دارد ؟ 

مگه من به مدل مو و آرایش تو گیر می دهم که تو همیشه به ریش من گیر میدی ؟  

اینها را توی دلم می گویم . دوست ندارم مهمانی به خاطر شروع یک بحث الکی خراب بشود و تمام مسیر را توی ماشین صم و بکم بنشینیم و حرف نزنیم . 

 

دو : 

حوله را که از روی صورتم بر می دارم مهربان لبخند می زند و می گوید :  

مبارکه !چه خوشگل شدی ... و من هم مثل پسر بچه های خجالتی ذوق می کنم . 

می روم روبروی آیینه می نشینم و در حالی که اصلاحات انجام شده را تماشا می کنم بلند از مهربان می پرسم : چرا انقدر به ریش من گیر میدی ؟ مگه من به تو ... 

سوالم تمام نشده دست مهربان را روی صورتم احساس می کنم که می گوید :  

آخه من عاشق بوی افترشیوتم . 

مطمئن نیستم که مهربان همان لحظه این جمله به ذهنش رسید یا واقعا علت گیر دادنش همین بوده ولی مطمئنم که دیگر هیچ وقت جمله (( ریشت رو نمی زنی؟ )) اش اذیتم نمی کند . 

 

 

سه : 

سریال خانه داران مصمم را دو سالی هست که شروع کرده ایم و با مهربان می بینیم .  

محشر است از همه لحاظ ... 

یکروز درست و درمان در موردش می نویسم .  

الغرض ما برای فیلم و سریال دیدن قوانین خاصی داریم . محیط باید عین سینما تاریک باشد و حتی یک صحنه و یک خط از زیرنویس را جا نمی اندازیم . حتی وقتی می خواهیم در مورد شخصیت ها با هم بحث کنیم یا علت اتفاق افتاده رو بفهمیم فیلم را نگه می داریم و وقتی بحثمان تمام شد دوباره پلی می کنیم .  

این چند وقت که مهربان کارش زیاد شده ٬ آخر شب که شروع می کنیم به دیدن سریال  

معمولا وسط سریال خوابش می برد و من تا آخرش را تماشا می کنم و چون خوابم نمی برد یکی دو قسمت دیگر هم نگاه می کنم . این شد که دیروز جمعه وقتی نشستیم به دیدن سریال من چند تا دی وی دی بیشتر از مهربان دیده بودم . 

خدمتتان گفتم که این سریال ٬ سریال محشریست و از دیدنش واقعا لذت می برم  

اما دیروز که کنار مهربان ولو شده بودم و قسمت هایی را که مهربان ندیده بود بازبینی می کردیم 

لذت بیشتری بردم . بیشتر از تماشای سریال تماشای عکس العمل های مهربان برایم جالب بود . 

لبخند ها و خنده ها و تعجب کردن ها و حرص خوردن هایش چیزی از جذابیت سریال کم نداشت . 

چیزی که تا به حال تماشا نکرده بودم و تکراری نبود . 

 

 

  

 

+ بازی وبلاگی