جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

برای عرض تسلیت

دوست عزیز و گرانقدرمان  لژیونلا در غم از دست دادن پدر عزیزشان عزادار هستند . 

پرچم این خانه مدتی به حالت نیمه افراشته در اهتزاز می ماند .  

-

      ما رو در غم بزرگتون شریک بدونید خانوم دکتر          

 

لطفا برای شادی روح این بزرگوار فاتحه ای قرائت کنید ... 

 

دوئل(تیراژه)

نشسته است پشت میز. لیوان نسکافه رو میگذارد کنار لپ تاپ و وبلاگش را باز میکند. آخرین کامنتها را برانداز میکند و میرود داخل مدیریت وبلاگش. یوزر و پسوورد و ..ناگهان کسی از آن طرف مونیتور می گوید "هی..تو کی هستی؟!" خشکش میزند. با تعجب میگوید" تو کی هستی؟" آن یک نفر با لودگی میگوید" من؟ من منم دیگه خنگ خدا!"..با خوش میگوید یعنی چه؟ خب. خنگ که نیست. دوزاری اش می افتد. طرف مقابل با وقاحت تمام  آدامسش را لوندانه میجود و زل زده به  چشمهایش. حس میکند تنفر تمام وجودش را گرفته. کشوی میز را باز میکند. هفت تیر نقره ای رنگ برق میزند. هفت تیر را میگیرد در دست سرش بالا می آورد..نه! نه! این دیگه محاله. آن یک نفر پشت مونیتور چیزی شبیه همین هفت تیر به سمتش نشانه رفته.  هر دو روبروی هم نشسته اند با اسلحه هایی که به سمت هم. نگاهی به آخرین عکسی که از خودش روی دسکتاپ مونیتور بوده میکند. آن یک نفر داخل مونیتور میگوید "چیه؟ شک داری؟ نه. اینجا آخر خطه. یا تو یا من. کی بشمارد؟ دستهایش یخ زده. اسلحه در دستش می لرزد.  میشمارد. 5..4..3..2..و ...آن یکی توی لپ تاپ سرش کج شده روی گردنش...آدامسش از دهانش بیرون افتاده... و  این یکی با پیشانی افتاده  کنار لیوان نسکافه ی روی میز..  از روی تخت بلند میشوم...نگاهی به این دوتا میکنم و از کوله ام  هفت تیر نقره ایم را در میآورم... تمام گلوله هایش آماده...برق فلز میخورد در چشمم...فرصت زیادی ندارم.. باید یکی یکی پیدایشان کنم.. 

 

میروم در سالن تاریک سینما آزادی . خودش است. همان جا آرام کنار ماریا نشسته و جدایی سیمین از نادر را تماشا میکند. نور پرده افتاده روی صورتش.چقدر نگاهش معصوم است..دستم میلرزد. ماشه را میکشم و شلیک میکنم. سرش افتاده روی شانه ی دوستش. هنوز کسی نفهمیده. دوستش دستش را آرم میگذارد روی بازویش..نمیداند که ...از سالن می آیم بیرون. همهمه ی خیابان عباس آباد.  هه ..آنجاست..منتظر تاکسی تا برود سیدخندان. تاکسی که میگیرد مینشینم کنارش. دارد اس ام اس محمد را جواب میدهد. نباید معطل کرد. گوشی را که میگذارد در جیب پالتویش نگاهی هم به من می اندازد. اسلحه را میگیرم به سمتش. حتی مهلت وحشت کردن ندارد. سرش عقب میرود روی پشتی صندلی سمند زرد. کرایه ی دو نفر را حساب میکنم و پیاده میشوم. حتما راننده فکر میکند چرتش برده.  کوله ام را  از این شانه به آن شانه می اندازم.  جیب چپ پالتویم پر از فشنگ. کم نمی آورم.  تو سلف دانشگاه نشسته و با پریسا و مرضیه می خندند به جوجه کباب داخل ظرف. شلیک میکنم. سر کلاس استاتیک دارد در جزوه اش " آی عشق چهره ی آبی ات پیدا نیست" را چندین و چندین باره می نویسد. سرش می افتد روی جزوه.  روی مبل نشسته و دارد یواشکی  آخرین تماس های پدرش را چک میکند که به پچ پچ هایش شک کرده بود. می افتد روی مبل. انگار که صد سال است اینجا خوابش برده. یکی یکی خلاصشان میکنم. توی پژوی 206 بژ. مانتو فروشی عاج . غرفه ی مواد غذایی فروشگاه شهروند آرژانتین. کنار مزار پدر بزرگش .سالن نشریات دانشگاه. کنسرت سالار عقیلی. لا مصب هر جا میروم هست. هر جا هم که نمیروم هست. ولی من کم نمی آورم. یکی یکی شان را میکشم. آخری را روی راه پله های خانه گیر می آورم. پایش را گذاشته روی یک پله بالاتر که بند کفشش را باز کند و همزمان پشت موبایل قربان صدقه ی دختر کوچک دوستش میرود. هفت تیر را نگاه میکنم. هنوز پر است.  شلیک ...کلید را می اندازم  و در را باز میکنم. 

 

روبروی آینه میایستم. " پس تو اینجایی؟"..اسلحه را میگیرم به سمتش. لبخند میزند. میگوید "نه..بذار خودم کار خودم را تمام کنم" دستش بالا می آید. دوباره برق فلز نقره ای. اسلحه را میگذارد روی شقیقه اش. سردی فلز روی شقیقه ام مور مورم میکند. بنگ.. آینه کج میشود...می افتم روی زمین...یکی یکی نزدیک میآیند.. تک تکشان... همه شان دارند میخندند..سرم گیج میرود.. لیوان نسکافه را میگیرم در دستم. یخ کرده. ...دکمه ی انتشار را کلیک میکنم و می روم که یک نسکافه ی دیگر درست کنم!  

.

قرار بود این آخرین پست ام باشد. که بعد این طور تمامش کنم: "این پست تقدیم به خودم..به خود خودم...به تیراژه" و لینک وبلاگم را بگذارم روی همین نام تیراژه! و شما آنجا بفهمید که مستاجر من بودم. خب نشد..!!! و حالا آخرین پست است و شما..این پست را تقدیم میکنم به صاحبخانه ی این خانه ..وبلاگ نویسی که نمیدانم چه میفروشد؟...حوصله..ذوق..عمر...ولی هر چه که باشد مهر میخرد... 

این پست تقدیم به بابک اسحاقی..که به گمانم بیش از مهربان بودن صبور است و بیش از صبور بودن فرهیخته... 

و..خدانگهدار.

وبلاگ قبلی من(تیراژه)

اوائل اردیبهشت سال 86 بود. مستاصل از چه کنم چه کنم های یک بچه کنکوری نشسته بودم در دفتر مشاور آموزشگاه. آقای "م" کلافه از "نمیدانم" های من یک کاغذ و خودکار گذاشت روی میز و گفت "هر چی تو اون کله ات میگذره رو بنویس این رو" .به قول دل آرام من و کاغذ بر و بر همدیگه رو نگاه میکردیم و حس میکردیم از هم متنفریم! همزمان دختری چادری وارد دفتر مشاور شد و از گفتگو ها این رو فهمیدم که یک برنامه ی اینترنتی برای پشت کنکوری های دقیقه آخری دارند که از قضا به شدت معتاد اینترنت هستن و دل از این معشوق دو دنیا نمی توانند بکنند و تست و جزوه است که دارد در راه عشق به فنا میرود. احتیاج به یک نفر داشتند که در نقش یک پسر کنکوری این مجنونان را با حربه ی همذات پنداری سر به راه کند. من بودم و کاغذ روبرو و گفتگوی مشاور و دختر چادری ای که بعدها فهمیدم اسمش مهربان است.خلاصه نیم ساعتی گذشت و مشاور یادش آمد موجود زنده ی دیگری هم در این اتاق تنفس میکند! دید یک چیز های روی کاغذم نوشته ام. چشم هایش را تنگ کرد و کاغذ را برداشت به خواندن. چیزی شبیه روز نوشتهای یک پسر 18 ساله... و کمی بعد این مشاور بود که با چشم هایی از حدقه در آمده داشت قانعم میکرد که چرا ریاضی و چرا انسانی نه و ..بگذریم.

این شد که از چند روز بعد قسمتی جدید در سایت اینترنتی آن آموزشگاه کنکور باز شد و من رسما شدم نویسنده ی روز نوشتهای یک پسر کنکوری. کاری نداریم که کنکور در راه بود من کماکان آشفته ولی نوشتن های هفته ای دو روز به هیچ جای خرخوانی!!! های من برنمیخورد! چهار نفر بودیم مهربان ..علی..میثم... و من که تحت نظر آقای "ت" مطالبی رو که به درد بچه کنکوری ها میخورد رو تو سایت مینوشتیم. من روزنوشت های یک پسر رو و مهربان روزنوشتهای یک دختر رو و بقیه هم مطالب آموزنده رو جمع آوری میکردند. کار من این بود که طبق دفترچه برنامه ریزی یک پسر کنکوری سال قبل که رتبه اش حدود 300 شده بود و البته یک مجله ی آخرین فن آوری های موبایل و کامپیوتر که فکرکنم اسمش جی اس ام بود و روزنامه ی ورزشی روز که آخرین بازی های آرسنال و نمیدونم چی رو گزارش میکرد و صد البته کتاب بابا لنگ دراز! یک پسر 18 ساله ی ملموس و قابل باور رو به سیخ قلم بکشم! با همان لحن آشنای روزنوشت هایی که در وبلاگم میخوانید و صد البته با نامی پسرانه!!.که مثل همه ی بچه کنکوری ها گاهی از زیر تست ها در میرود گاهی تا نیمه شب می نشیند به دیدن فوتبال و نیز آرزوی داشتن محصولات اپل و زدن مخ فلان دختر فامیل را در سر میپروراند! پسرها به شدت استقبال کردند. همرا ه با این پسرک تست میزدند. برنامه ی خود را با او هماهنگ میکردند و البته شیطنت هایشان را نیز به گوشش میرساندند. غافل از اینکه کامنت های پروفایل شخصی شان را مشاور جواب میدهد نه پسرک! آخه کسی نبود بگه بنده ی خدا ها اگه یک پسر  کنکوری بخواهد روزی 200 کامنت مشاوره ای جواب بدهد پس کدام درس خواندنی چه کشکی چه پشمی؟!!

خیلی وقتها درد و دل هایشان را میخواندم . شکست های عشقی شان را و البته حرفهای پسرانه ای که خودتان میتوانید حدس بزنید! با آقای "ت" مینشستیم پشت مونیتور و من سرخ و سفید میشدم و آقای "ت" غش غش میخندید که فلان پسر دارد از احتلام شبانه اش میگوید و از  پول تو جیبی کم اش مینالد و تازه مشاوره میخواد که چطور دل "نسترن ای عشق من" را به دست بیاورد!خلاصه کنکور را دادم و کاری ندارم که به خاطر همین روزنوشت ها کل شهریه ی اموزشگاه را به من برگرداندند و با پولش چه کردم و ...اواسط تابستان تماس گرفتند و قرار داد برای ادامه ی همان روز نوشت ها برای تا یک سال دیگر. کامنتها به روزی 400 تا هم رسیده بود. تمام شعبات آن آموزشگاه در شهرستان هم داوطلبین رو به خواندن آن روزنوشت ها تشویق میکردند و البته قسمت دخترانه نوشت ها حذف شده بود و من پسرکی بودم  که نمیدانم چرا کسی شک نمیکرد که این بشر چرا هر سال کنکور دارد! این روال تا یک سال بعد ادامه داشت و قرار داد تمدید شد و من دو سال به نوشتنم ادامه دادم. در این مدت خودم یک بار دانشجوی معماری شهرستان شدم و انصراف دادم و بعد دوباره شروع به خواندن روانشناسی کردم که از آن هم انصراف دادم.. شهرستان هم که بودم پست ها را تایپ میکردم و فکس میکردم برای دفتر سایت.

اوخر زمستان 88 بعد از دوسال و نیم احساس کردم که دیگر کافیست. به مسئول سایت خبر دادم و ایشان قرار شد کسی را پیدا کند که به جای من بنویسد. نویسنده جدید که یک مهندس 30 ساله بود پیدا شد و با کمک هم قرار شد ادامه بدهیم تا ایشان به قول اصطلاح من درآوردی من "روی قلم بیاید"...و رسما کار من با آن روزنوشت ها در خرداد 89 تمام شد. در این مدتها بارها بعد از قبولی شان در کنکور برایم هدیه میاوردند. از چاقوی دسته زنجانی سوغاتی بگیر تا تیرکمان آفریقایی برای تزیین دیوار اتاق تا گیره کراوات و دگمه سر استین نقره ای که کار دست پدر یکی از کنکوری ها بود و البته ادکلن های رنگارنگ! خیلی وقت ها من در دفتر آموزشگاه بودم و میدیدم یکی از آن بچه ها با دفترچه برنامه ریزی اش می آید و میگوید چطور میشود با آن پسر روزنوشت نویس دیدار داشته باشد. پیش می آمد یکی از دخترها عاشقم شود و من جناب "ت" هاج و واج بمانیم که این یکی را دیگر کجای دلمان بگذاریم! بماند که با راه کارهای خود مشاور همه چیز به خیر و خوشی تمام میشد. خدای نکرده فکر نمیکنید که منظورم عروسی و بزن بکوب است که؟!! ...

به عکس های آن سالهایم که نگاه میکنم تقریبا همه جا موهای کوتاه است و تیپم پسرانه. شلوار لی و تی شرت و چهره ی بی آرایش. نمیدانم شاید تاثیری بود که آن روزنوشت ها روی ناخوداگاهم گذاشته بود. اوائل یک جورهایی از دنیای پسرها زده شده بودم. ولی بعد ها با خودم کنار آمدم. که همانطور که فلان پسر با تریپ بچه باحال از دخترها دلبری میکند ما هم با ریمل و تزیین سالاد در خانه ی خاله یک جورهایی داریم عشوه گری میکنیم. و این چیز بدی نیست. یعنی اصلا چیز بدی نیست. این اعتقاد امروز من است که کماکان گاهی دچار همان افکار میشوم ولی سعی میکنم از دید خودم دنیا رو ببینم. از دید دختری 26 ساله. کار ما کشف دنیای دیگران نیست. ما فقط ساکنیم. گاهی در دنیای خودمان گاهی مهمان دنیای دیگران. همین و بس. مدتها قرار بود این پست رو بنویسم و پاسخی باشه به سوال های دوستانی که از سابقه ی وبلاگ نویسی ام پرسیده بودند. قسمت این شد که اینجا بخوانیدش!

سزارین(تیراژه)

این پست احتمالا  فقط شامل حال بلاگرها میشه همانطور که این عنوان فقط شامل حال خانم ها! دکمه ی انتشار را میزنی و چیزی که نوشته ای ناگهان متولد میشود. تولد اینجا یعنی در معرض عموم قرار گرفتن. وگرنه میتوان در دفتر شعر یا خاطرات چیزهایی نوشت و بعدا ها در خلوت خواند یا منتشر کرد. میشه نویسنده ی ستون پاورقی روزنامه بود ولی وبلاگ نویسی چیز دیگریست. نویسنده هستی و ناشر و ویراستار و ..و تا اراده کنی مطلبت را منتشر میکنی. بعد هم به راحتی میتوانی ادیتش کنی یا حذفش کنی. کتاب نیست که برای ناشر پیدا کردن این در و آن در بزنی .شعر نیست که به دنبال استاد باشی برای تاییدش. میشه که پستت ماه ها در چکنویس خاک خورده باشد و حس لازم را برای منتشر کردنش نداشته بوده باشی یا منتظر زمان مناسب مانده باشی. یا روز ها روی تک تک جملاتش فکر کرده باشی. اما تولد مهم است. یا از میان بردنش. حرف این پست این است که چه چیز نطفه ی یک پست را در ذهن یک بلاگر میپروراند. جنینش میکند و بعد متولد یا سقطش. این دوره ی جنینی ممکن است فقط چند دقیقه یا یک سال طول بکشد. ممکن است بعد یک مهمانی با همان ریمل و شینیون و لباس شب بنشینی پشت کیبرد و شروع کنی به تایپ یا از سرکار خسته برگردی و با همان کت و شلوار لم بدهی روی صندلی و به عنوان پستت فکر کنی.میشود که مدتها با کتابهای قطور و نوت های رنگارنگ سوژه ی مورد نظرت را پرورانده باشی یا نه موقع شستن ظرفهای شام همانطور که ظرف ها را آب میکشیدی جمله های پستت را در ذهن نوشته باشی و بعد شروع کنی به نوشتن. میشود که مدتها از آخرین آپ وبلاگت گذشته باشد و دوباره با خواندن یک خبر حوادث وسوسه شوی به نوشتن و یا یک اس ام اس یا یک شعر یا یک عشق باعث شود که بیخیال شوی که با اینکه همین یک ساعت قبل پست نوشته ای  دوباره دست به کیبرد شوی.به نظر من ریتم نوشته ها و عنوان وبلاگ خیلی موثره. کسی که نام وبلاگش "سیری در ادبیات معاصر" است با کسی که فقط آخرین خبرهای فلان بازیگر یا خواننده ی محبوبش را مینویسد فرق دارد. یا کسی که عنوان وبلاگش "روز نوشت" است یا "ذهنیات یک دیوانه".  با کسی که برای خودش نامی میگذارد و می نویسد با کسی که نام وبلاگش فلان رویداد یا فلان پدیده است مثل "سونامی" یا "جدایی" یا " عشق"..همه ی اینها پازل هایی هستند که نوشته و هویت نویسنده رو تشکیل میدن. ضمیر ناخوداگاه یک بلاگر. میشود در آغاز برای یک موضوع خاص وبلاگت را ساخته باشی و بعد از ماه ها حس کنی که کاملا چیز دیگری شده ای. اینها تمام چیزهایی ایست که به تک تک نوشته های اجتماعی یا دلی ما نام و جان میبخشند. و اینکه وقتی یک پست منتشر میشود لحظاتی قبل از آن چه گذشته. این کنجکاوی شخصی من بوده که همیشه تجسم کنم بلاگر در چه حالی این پست رو نوشته. آیا این پست را مدتها روی کاغذ یا چکنویس با وسواس بالا پایین میکرده و آخر لحظه ی موعود فرارسیده یا منتظر فلان مناسبت اجتماعی با شخصی بوده یا ساعتها به صفحه ی خالی چکنوس زل زده بوده و فکر میکرده باید چیزی بنویسد یا درگیر یک عنوان برای پستش بوده یا از روز قبل چیزی به ذهنش رسیده و بعد حالا نتیجه اش را من میخوانم یا اینکه همان رخوت بعد از پست قبلش باعث شده زودتر دست به کار شود تا فاصله ی میان آپ هایش از همان زمان همیشگی بیشتر نشود. یا مدتها بعد از خداحافظی اش از وبلاگنویسی وابستگی به این دنیا او را کشانده به نوشتن یا اینکه چی؟ یک دعوای زن و شوهری یا یک تلفن دوستانه یا یک نگرانی برای فلان عزیز در شرف جدایی از همسر یا شیرین زبانی کودک نوپایش یا موسیقی ای که چنگ انداخته به دلش..اصلا ما چه مینویسیم و برای چه. برای اینکه خوانده شویم..که اطلاعات عمومی دیگران بالا برود یا خودمان تخلیه روحی شویم؟ برای اینکه فلان حرف دل را به فلان کسی که میدانیم وبلاگمان را میخواند در لفافه بگوییم؟ یا اینکه گره ذهنی مان را بنویسیم و دیگران کمک مان کنند برای  اینکه زودتر به نتیجه برسیم. یا بیشتر همان میل به جاودانگی و بودن است ..که ما را کشانده به این دنیا؟ یا میل به با هم بودن..و چرا و چقدر به کامنت ها و به آمار بازدید وبلاگمان و یا محتوای پست ها وابسته ایم؟.. جایی که مینویسیم.. میخوانند...و ما یک بلاگریم. این تولد خواستنی که به دست خود ماست برای چیست؟  چطور یک پست در ذهن ما شکل میگیرد و خداوندگار وبلاگنویس میگوید "کن" و "فیکون" میشود؟ تعهد به یک وبلاگ گروهی یا وسوسه ی حضور یا چه؟  این نوزاد خیالی چرا و چطور به سزارین یک چای یا دعوا  یا رخوت یا یک مقاله یا شعر یا یک بازی وبلاگی یا حتی یک کامنت دلنشین برای پست قبل پا به این دنیای مجازی میگذارد؟

اجاره نشین ها..نقاب های روی میز ..و شام آخر؟!!(تیراژه)

زن و مرد بازیگر روی صحنه پشت یک میز چوبی/ 

 

_ بانو! نقابت شکسته.لازم نیست کاری اش کنی؟ 

 

_ نه. نقاب که شکست  دیگر بازی جایز نیست.بازیگر است و نقابش. 

 

_آره.......چقدر سکوت است..

 

_سکوت؟! نه دیادیا. کم کم پیدایشان میشود.تماشاچی ها مهمان همیشگی این خانه هستند. حالا چند روزی خیمه شب بازی ای بود اما مهمان ها همیشه هستند. 

 

_ دیشب که...بگذریم..خودت بگو 

 

_ دیادیا..نمایش است دیگر.قرارمان بود نقاب بزنم و برای مهمان ها بازی کنم. ولی خب..بازیگر خوبی نبودم. 

 

_نه..بازی با نقاب چیز دیگری است.پانتومیم که نبوده است. مهمان ها بارها با تو همنشین شده بودند.تو را میشناختند.با نقاب هم برایشان غریبه نمیشدی. 

 

_ درسته. من در همین خانه مهمان بودم و هستم. صاحبخانه چند روزی این خانه را به من سپرد که میزبان مهمان هایش باشم. به یک شرط که تا روز آخر کسی نفهمد میزبان کیست. اما نقاب من روی صورتم ننشسته بود و مهمان ها هم باهوش. پس بازی تمام شد.  

 

_خب پس اجرای امشب چه؟ صحنه ی خالی. مهمان ها . صاحبخانه ای که نیست. امشب بازی نمیکنی؟  

 

_نگاه کن. پرده ها کنار زده شده. مهمان ها هستند. بازی ای در کار نیست. نمایش همین بود.  

 

_هوووم..میدانستم..خب.  پس حالا؟ 

 

_هیچ. مونولوگ آخر را من میگویم و بعد میرویم کنار مهمان ها.  

 

_ باشد. . فقط یه چیزی. نقاب ها؟!  

 

_نقاب ها ....نقاب ها روی همین میز میمانند.. 

 

 

سلام. تیراژه هستم .این پست رو من نوشتم. میدانم آن طور که باید نیست. بله.مستاجر من بودم. شما درست حدس زدید. دوشنبه ی هفته ی قبل بابک خان دعوتم کردند به این اجاره نشینی شیرین.فقط با یک شرط. که تا روز اخر شناخته نشوم. ایده ی پست اول از همان جا به ذهنم خطور کرد. اون پست رو من نوشتم. ولی دقیقا همان روز اول بابک خان اپ کرده بودند. فضای کامنتهای پست همان روز بابک خان مشوشم کرد. فکر کردم از تعلیق پست  من کم شده. اگر دقت کنید اغاز پست که قبلا نوشته شده بود شبیه قلم بابک خان هست ولی انتهای پست برملا کننده.  من هم در کامنتها با نام "من یک مستاجرم "کامنت میگذاشتم . تا حد امکان سعی کردم لحنم رو متفاوت کنم. از جناب و بانو خبری نبود و یک عذر خواهی هم به جناب باقرلو بدهکارم . که ایشان را به جز جناب نمیتوانم خطاب کنم. اما خب بازی بود و چاره ای نداشتم. قرار بود تا روز آخر لو نروم.  همان شب در کامنتهای یک وبلاگ با نام خودم کامنت گذاشتم. و بعد فراموش کردم نام رو عوض کنم و برای صالی و پرچونه با همون اسم تیراژه ولی با لحن مستاجر  کامنت پاسخی گذاشتم. و این کار رو خیلی سخت کرد. پست کاملا واقعی بود. کافینت مورد نظر کافینت پانیذ سید خندان . میدونید؟ زیاد آدم خیالپردازی نیستم. فقط میتونم واقعیت ها رو شاخ و برگ بدم و البته با لحن خودم .و از همون پست خیلی ها حدس زدند که من مستاجرم. همزمان با دوستی در حال چت بودم . علی رغم تاکید بابک خان به اینکه این موضوع به کسی گفته نشه اما با توجه به استیصالی که داشتم به آن دوست موضوع رو گفتم. و البته فردای اون روز با نام من یک مستاجرم سعی کردم چند فرضیه مطرح کنم که صحت اون کامنتهای با نام تیراژه رو زیر سوال ببره. در این چند روز در یاهو حضور داشتم که کسی به غیبتم شک نکنه. میتونستم یک پست در وبلاگم بگذارم که رفته ام مسافرت . اما نه . نمیشد. من به قوانین وبلاگم پایدارم. شب سوم هر کاری میکردم لحن پست رو نمیتونستم تغییر بدم. حوالی ساعت 9 از همان دوست که  پرسیسکی وراچ  پزشک مقیم اوکراین یا همان جناب دیادیا بوریای آشنا بودندخواستم که به جای من پست رو بنویسند. ایشان قبول کردند و پست سوم تماما نوشته ی ایشان است.  که خب خیلی ها فکر کردند پست کار یک زن است. پست دیشب من همین الان در وبلاگم منتشر شده.من اینطور برداشت کرده بودم که اساس این ایده به این منظور است که بدانیم  محتوای نوشته مهم تر است یا قلم نویسنده یا اینکه ما چقدر با آن آدم آشنا هستیم. حتی خیلی ها از این ایده که فکر میکردند ایده ی مستاجر است شاکی بودند در حالی که اگر خود بابک خان اشاره میکردند که این ایده ی خودشان است مسلما فضا متفاوت میشد. میبینید؟ حتی در مورد ایده هم اینکه چه کسی اون رو مطرح کنه مهمه. نه صرفا خود ایده. به هرحال شاید قلم من اونطور که باید قوی نبود برای این اجاره نشینی ولی امشب شام آخر نیست. من کماکان در این خانه میزبان شما هستم تا جمعه شب.. البته این بار دیگر نمایشی در کار نیست.دکتر دیادیا فقط دیشب به جای من اجرا رو به عهده گرفتند و این بار بدون نقاب " یک مخاطب خاموش" در کنار شما هستند و من هم دیگر فقط "یک مستاجر" نیستم. همان تیراژه هستم. تیراژه ای که خیلی هایتان من را به کافه ام و آواتار فنجان کنار کامنتهایم میشناسید. و البته به قلم و لحنم. اگر دلخوری ای بوده اگر حس های بدی بوده از همه ی شما عذر خواهی میکنم ..

خیلی ممنون ...

کلا این چند روز احوالات جسمی و روحی ما درست و درمان نیست .  

دیشب ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدیم .  

تشکر می کنم از دوست نگرانی که ساعت ۱۲:۳۰ اس ام اس فرستادند و اطلاع دادند که توی کامنت ها اتفاقاتی افتاده است . تا صبح بد خواب شدیم و الان هم به زور چشممان  را باز نگه می داریم . دوست عزیزم ! تا صبح داشتم به جان شما دعا می کردم . 

واقعا ممنون و متشکر هستم از بابت محبتتان واقعا اگر مطلع نمی شدم خیلی حیف می شد .

بگذریم ...

اینجا قرار است خانه دوستی باشد . توی این خانه صدها اتفاق خوب افتاده .  

بارها با هم خندیده ایم و غصه هایمان را مثل گوله برف دست به دست داده ایم تا  آب شوند . اینجا کسی به کسی بی احترامی نمی کند . اینجا کسی از کسی دلخور نمی شود . اینجا اگر عزتی داشته به خاطر عزیز بودن دوستانش بوده ... 

اینجور مسائل و حاشیه ها را دوست ندارم انصافا ... وقتی یک اتفاق ناخوشایند یکبار بیفتد آدم می گذارد به حساب حوادث ودلایل پیش بینی نشده . اما وقتی برای بار دوم و دقیقا به همان سبک و سیاق تکرار شود آدم پیش خودش فکر می کند نکند عمدی در کار بوده ... 

یعنی اگر یکه بزن های وسط معرکه را نمی شناختم مطمئن می شدم که عمدی بوده ولی حالا که می شناسم تعجب می کنم . تعجب از اینکه چه چیز این ماجرا ممکن است باعث وجدان درد آدم بشود یا شعور یک نفر را زخم کند ؟

چیزی که واضح و مبرهن است این بود که مستاجرین جوگیریات از دوستان خودمان هستند .

می خواهم بدانم جنس دوستی های ما انقدر کشکی و بیخود است که  اگر دوستی که دارد اینجا می نویسد حتی اگر به عمد بخواهد شما را گول بزند تا شناخته نشود چشممان را به سابقه رفاقت و خوشی هایمان می بندیم و به جایش دهانمان را باز می کنیم ؟  

خب سلیقه آدم ها فرق می کند یکی ممکن است خوشش نیاید . طبیعی است ... یکنفر از این موش و گربه بازی و یا به عقیده بعضی دیگر از دوستان مسخره بازی خوشش نمی آید ولی مگر به کسی فحش داده شده ؟ خدای ناکرده حقی از کسی ضایع شده ؟ ضرر مالی و جانی به کسی رسیده است ؟ پول بیت المال هدر رفته ؟   

تو را به خدا اگر این بحث و جدل علتی دارد که من بی اطلاعم بگویید  

شاید من دارم اشتباه می کنم . 

 

اصلا یک سوال ...

غیر از اینکه اینجا یک خانه است و صاحبخانه صلاح خانه اش را بهتر از هر میهمانی هرچند عزیز می داند ؟ اگر دوست شما (یا کسی که فکر میکند دوست شما است چون بارها او را دوست خطاب کرده اید ) میهمانی داشته باشد که شما دوستش ندارید چکار می کنید ؟ 

چند روز نمی روید خانه اش یا اینکه می روید و به روی خودتان نمی آورید یا اینکه می روید  

خانه اش و با مهمانش دست به یقه  می شوید ؟

 

اصلا فرض کنیم مستاجر اینجا آدم بد و مزخرفی باشد که شما با او کینه و دشمنی دارید و اصلا هم از او خوشتان نمی آید . واقعا بابک اسحاقی انقدر پیش شما اعتبار نداشت که وقتی گفت:    

هوای مستاجرم را داشته باشید٬ چار روز دندان روی جگر بگذارید ؟  

 

اصلا به فرض که ایده معرفی نکردن مستاجر ایده  t خمی و مزخرفی باشد. کنجکاوی و کاراگاه بازی انقدر به آدم فشار می آورد که نمی شود چند خط نوشته این آدم را خواند و بدون در نظر گرفتن جنسیتش یا پیدا کردن شماره شناسنامه اش در  مورد قلمش قضاوت کرد ؟  

اگر واقعا دلیل این بحث ها دانستن اسم نویسندگان اینجاست  

نمی شد یواشکی از خودم می پرسیدید ؟

 

در هر صورت این ایده که نویسنده ناشناس بماند به نظرم ایده بامزه ای بود و برایم جالب بود روز آخر وقتی متوجه می شوید که او کیست٬سورپرایز می شوید و می خندید و می خندیم و خوش خوشانمان می شود . این ایده مزخرف مال بنده بود و مستاجرین عزیزم به خاطر حرف من انقدر اذیت شدند و من از آنها عذرخواهی می کنم و ممنونم ...

به خواهش من امشب آقا و خانمی که این خانه را اجاره کرده اند خودشان را معرفی می کنند و با این که دوست دارم تا پایان مهلت اجاره نامه اینجا باشند و بنویسند اگر بخواهند امشب آخرین پستشان باشد درک می کنم و مخالفتی ندارم .  

بنده نه به خاطر ناراحتی و عصبانیت و نه به نشانه اعتراض و خودشیرینی ، فقط و فقط به خاطر قولی که داده ام چه اینجا به روز بشود و چه نشود تا روز  شنبه چیزی نخواهم نوشت . 

 

 

 

 

شنیده اید که می گویند نبات داغ برای دل - درد خوب است ؟ 

باور بفرمایید نوشتن پست خیلی تاثیرش بیشتر است ... 

 

 

اشک ها و لبخند ها(پرسیسکی وراچ)

 

پلان اول... 

فضای سیاه . سیاه سیاه. تاجایی که چشم نای دیدن نداره و ناگهان ..گریه نوزاد تازه متولد شده و لبخند زنی که تازه مادر شده. 

لبخند ها رو دوست دارم . حتی لبخندی که در نگاه باشد و یا قهقه ای که اشک از گوشه چشم کسی جاری کند. 

و اشک...همچون اشک مادری که منتظر خنده ی فرزند نو رسیده است.  

 

پلان دوم...  

 غروب یک روز سرد زمستانی.همهمه ی شهر و ردیف ماشین های منتظر. دخترکی نگران در صندلی عقب ماشین. به ساعتش نگاه می کند و به ماشین جلویی که چند متری جلو میره و راننده که زیر لب فحش خواهر و مادر میده به زمانه .  

از انتظار منتفرم. از دردی که توش هست و حتی همان چاشنی اش صبر. از ساعت ها  از قول هایی که انجام نشن. از خیانت. از صدای تلفن.از ترافیک. 

دخترک رو بر میگرداند و و به ماشین کناری نگاه میکند. پرجوانی با تلفنش حرف می زند و با دستش اشاره ای می کند و همزمان جماعت لاکپشتی ماشین ها به چند متر جلوتر حرکت میکنند. زن جوانی زودی در ماشین را باز میکند و مینشیند کنار آن پسر جوان.دختر لبخندی می زند و اشکی گوشه چشمش نمایان می شود.  

 

پلان سوم... 

پیرزنی نشسته کنار پنجره و چای در دست زل زده به آدمهای درکوچه و رهگذرانی که تند رد میشوند. به مادری با بچه ی کوچکش و به دختر بچه ای با دوگیس دم موشی. جرعه ای چای و لبخندی هرچند که ته گلوش میسوزه. 

مزه چای را دوست دارم.مزه ی توت خشک. مزه مربای بهار نارنج یا همان تلخی چای یا حتی تلخی بهار نارنج. لبخند را دوست دارم .لبخند بعد یک هق هق  گریه با طعم شور اشک و زندگی را با همه ی اشک ها و لبخند هایش. 

 پیرزن از دور دخترک را میبیند که حالا زن جا افتاده ای شده و دست در دست شوهرش دارد می آید و نوه اش را و همان لبخند کنار لبهایش می نشیند و جرعه ی دیگری چای که دیگر سرد شده و مشتاقانه به سمت در می رود. 

یا قاضی القضات(تیراژه)

 

 

 

 -

چند روز پیش برای کاری رفته بودم کافینت.  

یه کافینت تنگ و کوچک با یک عالمه سیستم و البته و آدمهای پشت سیستم! مدام برای چک کردن پرینت ها و احیانا گم و گور نشدنشان باید از پشت سیستمم بلند میشدم و میرفتم سراغ
مسئول کافینت. سیستم ها را ردیف به ردیف چیده بودند  و با یک صفحه ی چوبی
میز ها از هم جدا میشد. سیستم ها روبروی هم چیده شده و مراجعین پشت به هم
می نشینند. تصور کنید مدام رفت و آمد در آن فضای کوچک و تنگ و باریک بین
پشتی صندلی ها چقدر باید زجر کشید . تو یکی از این رفت و آمد ها و به عبارتی زجر کشیدن ها! چشمم خورد به صفحه ی مانیتور مرد موقر جوان ۳۵ ساله ای که کنارم نشسته بود.  

نمیتونم توضیح بدم ولی در همان مکثی که برای عبور کردن از بین صندلی ها داشتم پی ام هایی که در چت روم رد و بدل میکرد را ناخواسته دید زدم. 

پی ام هایی آنچنانی در چت رومی آنچنانی تر!!!  

به گمونم خود مرد هم کمی معذب شد و روی مونیتور خم تر 

زودتر دگمه ی پالتویم را از شکاف پشتی صندلی اش رهاندم و نشستم پشت سیستم خودم. 

 تا صفحه ها لود شوند به آن پی ام هایی که از چشمم گذشته بود فکر می کردم و به وقار آن مرد.
گوشی اش زنگ خورد: تند تند به کسی که آن طرف خط بود و مشخص بود کودک است:
"باشه باباجان" و "دیگه چی بخرم؟" و "مواظب خودت باش تا من بیام خونه" و
"شیطونی نکنی ها بابا" گفت و خداحافظ.  

نیم نگاهی به من کرد و کماکان مشغول کار خودش شد.  

من ماندم و ثانیه های کشدار و فکر معطل! آدمک های ذهنم شروع کردند به وراجی با یکدیگر.. یعنی الان این مرد زن و فرزند دارد حالا اینجا..؟ واقعا که! خب..سردی و عدم هیجان در زندگی زناشویی رو داره اینطوری جبران میکنه.. 

پس همسرش چی؟ این خیانت ذهنی نیست؟..کسی چه میدونه؟
شاید همسرش هم...نه! ازکجا معلوم؟ شاید اصلا همسری نداشته باشد.  

همسر فوت شده یا جدا شده ای که نیست و فرزند یا فرزندانی که حالا در خانه تنها
هستند یا کنار مادربزرگی پرستاری چیزی..! دوباره نگاهی به مرد کردم.
ژولیدگی اکثر مردان مطلقه یا بیوه را نداشت...خب مگه همه ی مرد های
اینچنینی ژولیده اند؟ خوش پوش هایش را که بارها دیده ای! ای بابا... 

اصلا به من چه؟ به تو چه؟ نشده خودت گاهی سرکی به این چت روم ها کشیده باشی؟
نشده گاهی نیمه شب با کسی مشغول شده باشی به این پی ام ها.. 

حالا نه به این فضاحت ولی حالا هرچه..نشده؟  

اصلا شاید این مرد دارد همسرش را خواهرش را یا چه میدانم یک کسی را چک میکند.  

رفته سر وقت سیستم طرف و فهمیده که آره! و حالا دارد در نقش یک نفر این کاره او را چک میکند! اصلا نه..شاید دارد اینطوری هیجان خونش را بالا میبرد برای گرم شدن همان کانون خانوادگی!  

یا شاید هم مرد تنها مانده ای که سرگرمی و رزق روزش را اینچنین تامین میکند.  

که مبادا به سرش بزند که نامادری ای روی سرش بچه هایش  سایه فکند.  

لااقل حالا که بچه ی کوچک دارد نه...یا شاید روانشناسی است که فعلا اینترنت خانه اش قطع است و دارد آخرین تئوری های مقاله ی "گرسنگی جنسی" اش را با مثال های عینی! تکمیل میکند.  یا شاید هم هیچ کدام... 

خدا میداند که دارد چه غلطی میکند! و من بدتر از  هرچیزی نشسته ام به قضاوت مسخره.
مدام دارم این را توی ذهنم سیاه میکنم و بعد زود دست به کار به سپید کردنش!  

از نقش یک مرد خائن و کثیف تا پدر مستاصل و روانشناسی خبره!  

و دوباره روز از نو و ور ورهای ذهنی از نو. روزی چند بار دیگران را قضاوت میکنم؟  

اصلا برای چه؟ مگر قرار هست همه ی آدمها را با پروفایل شخصی شان بنشانم در ذهنم؟  

مگر قرار است با همه شان همسر یا هم خانه یا شریک تجاری باشم؟ 

 یا قرار است همه شان رئیس جمهور آینده باشند؟  

نمیشود که  آنها را همانی که هستند ببینم؟  

با همان هاله ای که چشمم میبیند.  قرار است امروز آنها را با فلان حرف "کثیف" ببینم و فردا به فلان حرکت "فرشته ای پاک و منزه"؟  

مگر خودم بیزار نیستم از اینکه کسی قضاوتم کند؟  

من خودم یک آدم سفید و سیاه.  

شاید سپید با رگه هایی سیاه یا سیاه با رگه هایی سفید.  

بهتر نیست که یکدیگر را قضاوت نکنیم؟  

بهتر نیست به جای درد و دل های چندین ساعته و بعد مثل سگ پشیمان شدنمان بنا را بگذاریم روی حرف های ساده؟
درسته..گاهی لازمه که غور و تفحص کنیم در درونیات یکدیگر.  

ولی مگر قرار است همه ان قدر روی خط زندگیمان پر رنگ باشند که که مهم باشد کی هستند و
کی نیستند؟ قرار است همسر دوستمان غیر از فقط همان" همسر دوست" باشد؟
قرار است همسایه روبرویی ای که گاهی از خانه اش صداهای مشکوکی می آید یک
قاتل زنجیره ای باشد که ما مسئولیم به کشف جرمش؟  

یا فلان همکار شرکتمان مامور مخفی فلان گروهک فلان؟  

یا خواهر دوستمان که با آرایش غلیظ بیرون می رود یک زن هرزه؟  

یا فلان استاد دانشگاه یک مرد عقده ای سرخرده ؟ همسایه ممکن است در آن لحظه  هر کاری بکند. همکارمان شاید اعتقادات سیاسی خاص خودش را دارد.  

خواهر دوستمان شاید دوست دارد که زیباتر باشد.  

استاد دانشگاه شاید زیادی سخت گیر یاشد.و فقط همین.  

بهتر نیست که من فقط حواسم به خودم باشد؟ 

 بهتر است اگر رازی دارم برای خودم نگهش دارم و کسانی که در زندگی ام " بایدی" هستند و دیگران فقط دیگران باشند؟  

بدون هیچ قضاوتی که بعد از سر وجدان درد بخواهم سپیدشان کنم یا از سر جبران ساده لوحی ام
سیاهشان؟ بهتر نیست سر میز شام به جای تحلیل رفتار فلان دوست غایب با همسرش در فلان مهمانی در مورد سریال روز حرف بزنیم.  

یا در مورد مسافرت احتمالی آینده؟ بهتر نیست با دوستان قدیمی به جای بلغور " دیدی فلانی
فلان! کرد و بهمانی بهمان! "  

در مورد بهترین و ارزان ترین استخر نزدیک
محله حرف بزنیم یا اینکه چه رنگی به پوستمان می آید و هاله ی سیاه دور
چشم را چه جوری میتوان کم رنگ کرد و بهترین روش دم کردن چای چیست؟   یا سود ده ترین سهام در بازار بورس کدام است یا کراوت چه رنگی با کت نوک مدادی ست میشود. این قضاوت های شخصی و از همه بدتر عمومی کردن این حکم هایی که مدام در حال صادر کردنش هستم به کجای کارم می آید؟  

بهتر نیست فقط با آدم ها زندگی کنم بی قضاوت؟ سیاستمدار را با سیاست هایش بشناسم و استاد را با روش تدریسش. بقال محله را به منصف بودن یا نبودنش. همسایه را به سلام و
علیک های هر روزه. دوستم را به مهربانی و ذکاوتش.خواهر همسر را به دلسوزی و دست پخت محشرش. قرار نیست همه درستکار ترین و منصف ترین و رازدار ترین و باهوش ترین آدم دنیا باشند. همان طور که خودم نیستم.  

بهتر است برگه های پرینتم را بشمرم و همانطور که به مرد سیستم بغلی لبخند کوتاهی میزنم از کنار صندلی اش بگذرم و مواظب باشم کتش از روی پشتی صندلی اش نیوفتد!  

و قضاوت را بسپرم به دادگستری ها و وکیل های مدافع و مدعی العموم ها و همان
که قاضی قاضی هاست ... 

 

من یا فاخته ؟ مساله این است ؟!(تیراژه)

 

 

 -

شنبه خسته کننده ای بود ...

درسته که یک کم شیطنت کردم و در غیاب مستاجر سرکی هم به اینجا کشیدم ولی سر و کله زدن با کارهای شرکت و چه کنم چه کنم های فروش سالی از یک طرف و  درگیری های خرید عید و خانه تکانی از طرفی دیگر کلافه ام کرده بود . قبول کنید که دیگر رمقی برای آدم نمی ماند.

امروز به کورش زنگ زدم برای چاق سلامتی . تلفن را که قطع کردم گوشی ام زنگ خورد . مستاجر جوگیریات بود.همانی که قرار بود یک هفته این خانه را بسپارم به دستش  

گفت که برایش مشکلی پیش آمده و نمیتواند پست امشب را بنویسد .  

خیالم راحت بود که چند روزی فارغ از وبلاگ نویسی قرار است با مهربان بنشینیم به برنامه ریزی برای کارهایمان .  

راستش را بخواهید کفرم دراومد . ولی آدمیزاد است دیگر حتما کاری برایش پیش آمده بوده .

تا خانه با خودم فکر میکردم امشب چه کنم؟ پست ننویسم و بعد همه کامنت بذارن که پس چه شد پست مستاجر؟ یا یک پست اطلاعیه بگذارم و ماجرا رو در چند خط توضیح بدم و خلاص؟  

وقتی رسیدم خونه رفتم سر وقت وبلاگ طرف  

پست هایش را بالا پایین کردم . حتما حدس میزنید برای چه؟!

وسوسه شده بودم که یک پست بنویسم با قلم آن یک نفر و بعد آخر هفته مشخص شود که آن پست را من نوشته بوده ام .  

راستش  همان ایده ی فاخته نوشت ها که حتما از ماجرایشان باخبرید دوباره در ذهنم روشن شده بود. ولی این بار پیچیده تر. که خودم در وبلاگ خودم پست بنویسم و بگم کار من نیست .  

و بعد قضاوت را بسپرم به شما .  

هرچه بیشتر فکر میکردم ماجرا جالب تر و چالشی تر می شد .  

آخرش به این رسیدم که اصلا من مهمترم یا قلمم یا فکرم؟  

خیلی از شما به من و جوگیریات لطف دارین . ولی بحث من این نیست.
ممکنه یه زمانی برای من اتفاقی بیفته و اون وقت تازه مشخص بشه که تمام این مدت این حرفها و این نوشته ها ایده ی یک آدم دیگه بوده و من فقط اینجا سرهمشون میکردم .  

ممکنه اصلا نه... برای اون یک آدم اتفاقی بیفته و من دیگه نتونم همون روال سابق  رو تو وبم ادامه بدم و  شما بگذارید به حساب بی حس و حالی و اینها

یا شاید هم هیچ کدام

خیلی از شما ممکنه به خاطر بازی هایی که اینجا برقرار میشه مخاطب همیشگی اینجا باشید. 

مسئله این نیست..  

بحث اینه که فارغ از قلم و نحوه نگارش
چند نفر از شما منو با تفکری که پشت این نوشتن ها هست میشناسین؟   

اصلا تفکر مهمتره یا نگارش؟  

شاید همین الان این پست رو یک نفر دیگه یا همون مستاجر با قلم من نوشته  

و من فقط اینجا آپش کردم .  

یا شاید هم من خودم این پست رو نوشتم و فقط میخوام شما رو محک بزنم ؟   

 

این پست  یادتونه؟مثل همین پست  

خیلی از ما حرفامونو از کتاب ها و فیلم ها ودیعه می گیریم 

تکه کلام هامون رو از شخصیت اصلی فلان سریال یا بهمان پسرخاله شوخ طبع در فامیل 

رفتارمون رو از پدر یا دبیر دبیرستان یا فلان آدمی که به نظرمون متشخص میاد تقلید می کنیم  

ولی اینکه دقیقا کی هستیم و چی هستیم مهمه 

فقط مرده ها نیستن که برای ارتباط با زندگان احتیاج به رمز گذاری دارن  

ما زنده ها هم  همین طور هستیم .  

به عنوان دو دوست یا زن و شوهر یا حتی همکار 

جالبه که بدونیم چی ما رو به هم پیوند میده ؟  

و با چی شناخته می شویم ؟ 

البته حالا بحث فقط در مورد بلاگرهای زنده است  

دقیقا مسئله اینه که میخوام بدونم چه چیزی شما رو مطمئن میکنه من این پست رو نوشتم یا چه چیزی شما رو به شک میندازه ؟ 

ما با قلم هامون به خاطر سپرده میشیم یا با اندیشه هامون شناخته میشیم؟  

به راستی کدامیک مهمتره؟ و ما کدام هستیم؟

در هر حال من بابک اسحاقی باشم یا نه از فردا شما اینجا پست های مستاجرمان را خواهید خواند و ایشان به جای جواب دادن به تک تک کامنتها شما را با نام ((من یک مستاجرم ))  همراهی خواهد کرد . 

 

 

علائم حیاطی

تصور کنید توی یک شهر غریب ٬ سه تا بچه کوچک که با فاصله دو سال بعد از هم بدنیا آمده اند یکروز دیوانه بشوند و شروع کنند مادرشان را اذیت کنند . انقدر نق بزنند و شیطنت کنند و دیوانه بازی در بیاورند که مادرشان مستاصل بشود و مخش دیگر کار نکند . بابای بچه ها هم که صبح

می رود سر کار و دیر وقت بر می گردد . 

مادر بیچاره تنها چاره ای که به ذهنش می رسد ترساندن بچه هاست . بلند می شود و چادر سرش می کند و چمدانش را می بندد و به بچه ها می گوید حالا که اینطوری شد و انقدر اذیتم کردید و بچه های بدی شدید و حرف گوش نکردید من هم می روم خونه بابام ... 

بعد در حالیکه دلش مانده پیش بچه های قد و نیم قدش که دارند گریه می کنند و پشت سرش التماس می کنند که نرود از در خانه بیرون برود و از پشت شیشه عکس العمل بچه هایش را تماشا می کند . 

 

این ماجرا خیلی سال پیش یکروزی که عمویم خانه ما بود اتفاق افتاد . من و دو تا خواهرم انقدر آتش سوزاندیم و مرض ریخیتم و اذیت کردیم که مامان بلند شد و به حالت قهر از خانه بیرون زد . البته داشت از پشت پنجره نگاه می کرد تا ببیند ما چه کار می کنیم. 

باقی ماجرا را از زبان مادرم بشنوید : 

 

مریم و نرگس و بابک هر سه تا داشتند گریه می کردند . کورش ( عموی من و برادر شوهر مامانم که آن موقع ۱۵- ۱۶ سالش بود ) می رود سمت یخچال و میگوید : بچه ها ! بیاین ببینیم تو یخچال چی داریم بخوریم . بعد بابک باگریه می گوید : عمو ! مامانم رفت . 

و عمو کورش با خونسردی می گوید: غصه نخورید . مامانتون با توپ و تانک هم از اینجا نمیره ... 

 

حالا این شده حکایت ما که با توپ و تانک هم از اینجا نمی رویم ... 

 

 

+ دیدیم این یک هفته که نیستیم یکوقت حرفهایمان می ماند توی گلویمان غمباد می گیریم گفتیم تا مستاجرمان اثاثیه اش را نیاورده یک خودی نشان بدهیم ... 

  

++ عنوان پست غلط املایی ندارد ولی ممکن است اشکال مفهومی داشته باشد . 

بی زحمت ملا لغت بازی در نیاورید .