جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

یالله

 

 

 -

احتمالا بعضی از دوستان خبر دارند اما کسانی که بی خبرند خبردار باشند که به مدت یک هفته اسباب و وسایلمان را جمع می کنیم و از این خانه می رویم . 

کلید جوگیریات را سپرده ایم دست یک دوستی که یک هفته قرار است اینجا به جای ما بنویسد . 

بر خلاف دفعه قبل اینبار هیچ توضیحی در مورد ایشان نخواهیم داد . 

اینکه کیست چه کاره است و قرار است چکار بکند . 

اولین پست میهمان جوگیریات فردا شب منتشر شده و آخرین پست ایشان روز جمعه هفته بعد منتشر خواهد شد . 

اگر عمری باقی باشد از شنبه ۲۲ بهمن دوباره در خدمتتان هستیم . 

این چند وقت که نیستیم هوای مستاجر ما را داشته باشید بی زحمت ... 

 

 

شینالفنونسین

بعضی آدمها اعتقادی به شانس ندارند  

یعنی موفقیت های بزرگ را زائیده تلاش و پشتکار و شکست های دردناک را ناشی از اشتباهات و انتخاب های غلط آدمها می دانند . 

در طرف مقابل بعضی شدیدا به نقش پررنگ شانس در زندگی ایمان دارند . 

به عقیده آنها همای سعادت بر دوش هر کسی بنشیند زندگانی اش متحول می شود و اگر از کسی روی برگرداند هیچگاه طعم خوشی و شادی و خوشبختی را نخواهد دید . 

کلا مقوله شانس حد وسط ندارد . 

یا باید به آن اعتقاد داشت و یا اصلا نداشت . 

حالا نمی دانم که شما جزء کدام دسته و گروه هستید اما اگر از خرافه گرایی و آدم هایی که در این قسم افراط می کنند بگذریم انصافا نمی شود نقش شانس در زندگی آدمها را ندیده گرفت . 

آدم هایی که از مخاطره آمیزترین موقعیت ها جان سالم به در می برند و یا افرادی که جانشان را در اتفاقاتی ساده و باورنکردنی از دست می دهند . 

خیلی شنیده ایم که فلان آدم از طبقه چندم یک ساختمان پایین افتاده و سالم مانده و یا آدمی که پایش به چیزی گیر کرده و افتاده و کف یک آپارتمان ضربه مغزی شده است . 

اگر این ها را به حساب شانس یا بد شانسی نگذاریم چه اسمی می شود رویشان گذاشت ؟  

یا مثلا افرادی که یک شبه ره صد ساله می روند و از فرش به عرش می رسند چه ؟ 

 

 

ادامه مطلب ...

۱۳۱ - دربی - سیبیل آتشین

اول  


آگهی فروش سالی جان مرا به یاد ماشین های بابایم انداخت . این جمع بستن البته به این معنی نیست که بابا جان چند تا ماشین دارد یا داشته ... نه ! 

منظورم ماشین هایی است که در طول این سی و دو سال آشناییمان دیده ام که خریده سوار شده و فروخته است . اولین ماشین بابا یک پیکان جوانان سبز رنگ بود تا جایی که یادم می آید 

البته نه اینکه یادم بیاید بلکه توی عکس های بچگی دیده ام . 

خانه که رفتم اگر عکسش را پیدا کردم می گذارم ببینید . 

بعد ها بابا یک ژیان خرید . خیلی سوژه بود . ضایع بود . همان موقع ها هم ضایع بود . 

بعد هم فیات ۱۳۱ دوست داشتنی که سالها سوارشد . و حالا هم که آردی دارد . 

نه اینطوری نمی شود . باید بنشینم سر فرصت و درست و حسابی بنویسم . 

اینطوری سوژه سوخت می شود ... ( مثلا یعنی حیف می شود ) 

 

  

 

 

 

 

دوم 


امروز شهرآورد آبی و قرمز برگزار می شود . قبلا هم عرض کرده بودم خدمتتان  

که این هماورد رنگ ها خوب است و کل کل ها و مرافعه های حین و بعدش هم لذت بخش و دوستداشتنی است به شرط اینکه در حد همین شوخی و خنده و رو کم کنی باقی بماند . 

اگر قرار باشد دلی برنجد یا رفاقتی خدشه دار شود هیچ ارزشی ندارد . 

ضمن عذرخواهی از کلیه هم تیمی های عزیز استقلالی خودم واقعا از ته دل آرزو می کنم که پرسپولیس امروز بازنده نشود  . ما استقلالیها که چشم و دلمان سیر است الحمدالله ... 

  

  

 

 

سوم 


همینطور الکی چند روز است که مدام یاد سیبیل آتشین می افتم . 

آنوقت ها که دزد و وزیر بازی می کردیم 

 هر وقت من شاه می شدم و خواهرم نرگس دزد می شد دستور چنان سیبیل آتشین هایی به جلاد می دادم که جایش تا چند روز روی صورت نرگس می ماند . 

بعد که نرگس شاه می شد و من دزد می شدم . وقتی می آمد تلافی کند من می خندیدم و او حرصش در می آمد . کلا من و نرگس از بچگی مثل سگ و گربه با هم در حال دعوا بودیم .

هنوز هم که هنوزه دو دقیقه پیش هم سلوکمان نمی شود با اینکه عاشقانه دوستش دارم .

 

 

  

 

هوا دلپذیر شد ...

روابط عمومی وبلاگ جوگیریات لحظاتی پیش برنامه های خود را در دهه مبارک فجر به شرح زیر اعلام نمود : 

 

۱- وبلاگ جوگیریات از تاریخ شنبه ۱۵ بهمن الی ۲۱ بهمن به مدت یک هفته اجاره داده می شود . 

مذاکرات موجر و مستاجر نهایی شده و پیش پرداخت نیز پرداخت گردیده است . 

توضیحات کامل در خصوص این موضوع متعاقبا به اطلاع ملت شهید پرور خواهد رسید . 

 

۲- به شادی و میمنت این ایام مبارک ٬ اتاق گپ جوگیریات  از امشب به مدت ۱۰ روز بازگشایی گشته و می توانید بروید تویش هر کاری دلتان خواست بکنید . گشت ارشاد هم نداریم ... 

 

۳- ضبط و تولید سومین قسمت از رادیو جوگیریات از هفته آینده آغاز خواهد شد . دوستانی که تمایل دارند در این بخش شرکت کنند لطفا فایل صداهایشان را ارسال نمایند . 

به امید خدا روز ۲۲ بهمن سومین قسمت رادیو جوگیریات را خواهید شنید . 

 

۴- بعد از رادیو جوگیریات هم یک بازی وبلاگی داریم انشاء الله  ...  

 

 

۵- در انتها  درگذشت عزیز وانیا را تسلیت گفته و تولد آوا را تبریک می گوییم . 

 

۶- این روابط عمومی از فرا رسیدن انقلاب حمایت نموده و دارد در پوست خودش نمی گنجد .  

 

حمل بار و توهمات ساعت چهار

چشم هایم داشت گرم خواب میشد که احساس کردم صدای پچ پچی از راه پله می آید .  

-

فکر کردم وهم و خیال است  

-

اما پچ پچ بیشتر و بیشتر می شد .   

 

-

 -

 

 

غلتی زدم  و سعی کردم دوباره بخوابم اما صدای پچ پچ بیشتر  و واضح تر می شد   

-

گوشم را تیز کردم تا بشنوم  

-

صدای یک مرد و زن بود که داشتند آرام با هم نجوا می کردند .   

-

همینکه بلند شدم صدا قطع شد  

-

مانده بودم که آیا صداهایی که شنیده ام واقعی بوده یا توهم ؟  

-

شیشه آب را سر کشیدم  

-

گرم بود و  تلخ انگار  

-

در یخچال را باز کردم و شیشه را سر کشیدم  

-

خنک بود و شیرین  

 -

داشتم خودم را مهیای خواب می کردم که دوباره صداها برگشتند  

-

مطمئن شدم که تصور نیست  

-

دو نفر داشتند با هم حرف می زدند .  

-

گوشم را به در چوبی چسباندم  

 -

محکم بگیر ! میفته ها  

-

انگار داشتند یک چیزی را  به تقلا پایین می بردند .  

-

اما ساعت 4 صبح؟   

-

ترس برم داشت .  

-

از توی  چشمی که نگاه کردم ترسم بیشتر شد 

 -

نمی دانستم چه کنم   

-

کاش مهربان بیدار بود و از او سوال می کردم که چه باید کرد ؟  

-

یک زن و مرد  دو طرف یک پتو را گرفته بودند و در حالیکه پچ پچ می کردند  

 -

داشتند پتو را که پاهای یکنفر از آن آویزان بود پایین می بردند .  

-

باید به پلیس زنگ بزنم ؟  

-

اگر قاتل باشند و دخل خودم را بیاورند چی؟  

-

دستم می لرزید .  

-

عین فیلمهای جنایی  که اگر نفست در بیاید قاتل  به حسابت می رسد  

-

نفس نمی کشیدم .  

-

قلبم تند تند می زد .  

-

جرات نداشتم  از توی چشمی بیرون را نگاه کنم .

 -

انگار دم  در ما گیر کرده بودند و نمی توانستند پایین تر بروند .  

-

زن و مرد داشتند با هم بحث می کردند  ولی من چیزی از حرفهایشان نمی فهمیدم . 

 -

پیشانیم سرد بود . سرد تر از شیشه آبی که در دستم گرفته بودم .  

-

که تق تق آرامی به در خورد .  

-

شوکه شدم   

-

دیگر قلبم هم انگار نمی زد .  

-

چند ثانیه گذشت و دوباره صدای تق تق در   

-

مهربان غلت زد و با یک چشم باز پرسید : کیه ؟  

-

من هم همین را پرسیدم : کیه ؟  

-

آقای اسحاقی ؟  

-

صدا آشنا بود اما هرچه فکر کردم یادم نیامد که  کجا این صدا را شنیده ام .  

-

شما ؟  

-

عبداللهی هستم .  

-

عبداللهی ؟  

-

تمام عبدالهی های  زندگیم را مرور کردم . 

 -

از ناصر عبداللهی گرفته تا  هم خدمتی آموزشی مشهد  

-

اما هیچکدام از لحاظ منطقی نمی توانستند الان ساعت 4 صبح  با یک جنازه دم در خانه ما  

 -

ایستاده باشند .   

-

کدوم عبداللهی ؟  

-

واحد  14  

-

یادم آمد . مرد ریز نقشی که پراید سفید داشت .  

-

و همیشه توی پارکینگ مشغول  ور رفتن با ماشینش بود .  

-

بفرمایید ؟  

-

میشه  در رو باز کنید ؟  

-

به مهربان نگاه کردم که با یک چشم باز و با تعجب نگاهم می کرد .  

-

چقدر مرد بودن اینجور موقع ها سخت است .  

-

کاش به جای مهربان توی رختخواب بودم و داشتم  به شوهرم که دم در ایستاده  

-

و جرات باز کردن در را دارد با یک چشم باز نگاه می کردم .

 -

قیافه عبداللهی را توی ذهنم مرور کردم .  

-

ریز نقش و ضعیف و هیکلش تقریبا نصف من  بود .  

-

احتمالا  اگر با چوب هم توی سرم می کوبید ، دست خودش بیشتر درد می گرفت .  

-

آب دهانم را قورت دادم و دستگیره را چرخاندم .  

-

نور  خورد توی چشمم .  

-

خانمش که تا آنروز ندیده بودمش چادرش را مرتب کرد و سرش را به علامت سلام تکان داد   

-

و رویش را آنور کرد تا مرا در لباس خواب (لباس ؟ کدوم لباس ؟) نبیند .  

-

خود عبداللهی  هم با لحنی ملتمسانه  رویت شد که می گفت :  

-

به خدا شرمنده ام بیدارتون کردم ؟  

-

گفتم : نه بیدار بودم داشتم آب می خوردم .(چه جمله مزخرفی)  

-

میشه کمک کنید ؟ و به پتو اشاره کرد .  

-

پیرمردی  با سر طاس و پیژامه و زیر پوش توی پتو  افتاده بود و دهانش باز مانده بود .  

-

من هم در حالیکه دهانم مثل پیرمرد نیمه باز بود به عبداللهی نگاه کردم  .  

-

پدرم هستن . حالش به هم خورده . میخوام ببرمش بیمارستان  

-

خانومم نتونست بیاردشون وگرنه مزاحمتون نمیشدم .  

-

سریع لباس پوشیدم  و  وارد راه پله شدیم .   

-

حمل پیر مرد با پتو خیلی احمقانه بود . هر لحظه ممکن بود سرش به جایی بخورد .  

-

اورا روی کولم انداختم و از پله ها پایین رفتیم .  

-

صدای نفس هایش توی گوشم بود  و این علامت خوبی بود که هنوز زنده است  .  

-

پیرمرد را توی ماشین عبداللهی گذاشتم و در حالیکه هم خودش و هم خانمش با عجله تشکر  

 -

می کردند از پارکینگ  بیرون رفتند  و به سرعت دور شدند .

- 

مهربان  خواب بود .  

-

ولی من طبق معمول  ، قبل از خواب یک دنیا فکر داشتم  .  

-

پدر عبداللهی  با  اونا زندگی میکنه  ؟ 

-

واقعا پدرش بود ؟ پس چرا انقدر هیکلش بزرگ بود  و عبداللهی انقدر نحیف ؟ 

- 

چرا به اورژانس زنگ نزدند ؟  

-

من چرا تا به حال زن عبداللهی رو ندیده بودم ؟ 

 -

اگه واقعا قاتل باشند چی ؟ منم شریکم در قتل ؟ 

 -

چشمم دوباره گرم شد و خواب  مرا محکم در خودش بغل کرد .  

-

ما که واحد 14 نداریم . داریم ؟  

-

عبدالهی ماشینش سفید بود یا سیاه ؟  

-

اسم هم خدمتیم  چی بود ؟ ناصر ؟

 

 

 

 

+ این از پست های جوگیریات قدیمی بود . 

 

 

 

 

یه عالمه ۱۱

 

 -

اصولا از این آدمهایی که پست خالی می نویسند بعد پاکش می کنند تا اسمشان توی لینکدونی گودری  بیاید بالا متنفرم .  

 اما امروز خودم اینکار را کردم . چرا ؟ برای اینکه ... 

 

برای اینکه می خواستم بدانم ساعت کامپیوتر شرکت درست هست یا نه ؟ چرا ؟ چونکه ...  

 

چونکه ساعت به روز شدن این پست خیلی برایم مهم بود ؟ چرا ؟ به خاطر اینکه ...  

 

به خاطر اینکه می خواستم این پست سر ساعت ۱۱:۱۱ دقیقه امروز منتشر شود . چرا ؟ آخه ... 

 

آخه تاریخ امروز ۱۱/۱۱ هستش و به نظرم بامزه بود که یک پست در ساعت ۱۱:۱۱ دقیقه روز۱۱/۱۱ منتشر بشه . حالا نمیدونم موفق بشم این پست رو سر ساعت منتشر کنم یا نه .  

 

به هر حال این ساعت و این ثانیه دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه  

به نظر شما کسی دیگه یادش هست این همزمانی رو ؟ 

 

 

 

 

لعنت به این نیازمندی ها

 

 

 -

نمی دونم تا حالا توی نیازمندی های همشهری آگهی دادید یا نه ؟ 

رسما پدر و مادر آدم می آید جلوی چشمش 

عصر که آگهی دادم به خیالم تا صبح که روزنامه بیاید توی کیوسک ٬کسی زنگ نخواهد زد .  

بعد از مدت ها دیشب زود خواستیم بخوابیم  . 

زود منظورم قبل از ۱۲ شب است ها ... 

 

ساعت ۱۲:۴۵ هنوز چشمهایم گرم نشده بود که گوشی زنگ خورد  

داشتیم با پادشاه اول بدرود می گفتیم که برویم سراغ دومی

گوشی را برداشته ام و می پرسم بله ؟ 

آقا ! قیمت چند ؟ 

چی ؟ قیمت چی چند ؟ ما از اوناش نیستیم به مولا   

بگذریم از سایر مباحث 

می پرسم جان امواتت بگو هنوز روزنامه در نیامده تو از کجا پیدایت شد ؟ 

کارمند نیازمندی های همشهری هستی ؟ 

می گوید : توی سایت دیدم

آخه ننه ات خوب ... بابات خوب ...  

ساعت ۱ شب نمیگی آدم ممکن است کپه مرگش را گذاشته باشد الدنگ ؟ 

  

دومی ساعت ۶ صبح زنگ زد . 

اصلا توی این عوالم نبودم . سیستمم هنگ کرده بود و بالا نمی آمد .  

هی می پرسید : چه رنگیه ؟ مدل چند ؟ نخورده ؟ رنگ نداره ؟ چند تا کار کرده ؟ 

نفهمیدم چی جوابش را دادم . شاید هم ندادم . نفهمیدم اصلا چی شد ... 

 

ساعت ۱۱ ظهر عملا به شکر خوردن افتادم . وسوسه شدم گوشی را خاموش کنم  

وسط های کار همکار هایم انقدر مشخصات سالی جان را شنیده بودند که وقتهایی که دستم بند بود یا داشتم با مشتری های شرکت تلفنی حرف می زدم گوشی را بر می داشتند و چک و چونه هم می زدند . محمود همکارم که چند بار تا پای کتک کاری هم رفت : 

برو گمشو یارو ! خریدار نیستی غلط می کنی زنگ می زنی . 

 

شاید باورتان نشود ولی شمردم .  

امروز هفتاد و هشت بار این گوشی زنگ خورد و هفتاد و هشت بار عین نوار ضبط شده دیالوگم را تکرار کردم : 

ال ۹۰ نقره ای - مدل آخر ۸۶ - یه کم سپر جلو خورده - ۱۰۰ هزار تا کار کرده - قیمت : .... 

 

با اجازه شما داریم میریم بخسبیم .  

اگر تماس گرفتید و گوشی خاموش بود نگران نشوید یکوقت ... 

 

 

 

+ خیلی حس خوبی است وقت هایی که ذهنیتت از آدمهای مجازی که واقعی شده اند طوری خراب می شود که دوست داری تف بیاندازی توی صورت بعضی هایشان ٬ یکهو کاری پیش می آید و توی پستت استمداد می کنی بعد که مدیریت وبلاگ را باز می کنی ۲۰ تا پیام خصوصی می آید که غمت نباشه اگه کاری هست ما هستیم . 

از همه دوستانی که اعلام آمادگی کردند یک دنیا ممنون و از دوستانی که زحمت به گردنشان انداختم بی نهایت متشکرم . 

لطفا این پست را نخوانید ...

اول اینکه : 

********

تعداد دانلود فایل های مصاحبه با محسن باقرلو در پست قبل نشان می دهد که فایل بخش اول از باقی فایل ها بیشتر دانلود شده است . دلیل آن  هم احتمالا یکی از سه حالت زیر است :  

۱- دوستان پس از گوش دادن به فایل اول از ادامه دانلود مصاحبه منصرف شده اند . 

۲- پس از دانلود فایل اول اکانت اینترنتشان تمام شده است . 

۳- فکر کرده اند مشابه رادیو جوگیریات هر چهار تا فایل یکی هستند با حجم های مختلف . 

اگر حالت اول باشد یعنی یا از مصاحبه خوششان نیامده یا از پاسخ های محسن که در این حالت من متاسفم که مصاحبه آنطور که باید جذاب و شنیدنی نبوده است و عذر خواهی می کنم . 

اگر حالت دوم باشد امیدوارم وقتی اکانتشان را شارژ کردند باقی قسمت ها را حتما گوش کنند چون به نظرم مصاحبه جالبی بود و به شنیدنش می ارزد .  

و اگر حالت سوم باشد احتمالا توضیحاتم در زیر فایل ها کافی نبوده است . این مصاحبه در چهار بخش مجزا انجام شده است و اگر به این دلیل باقی فایل ها را دانلود نکرده اید می توانید ادامه مصاحبه را در فایل های شماره دو و سه و چهار بشنوید . 

 

دوم اینکه : 

********

امروز که داشتم ایمیل های پارسال را مرور می کردم چشمم خورد به فایلی که پونه برایم فرستاده بود از سالها قبل وقتی بچه بوده است . صدای بچگی های پونه را می توانید اینجا بشنوید . خیلی بامزه است .   

 

سوم اینکه : 

******** 

نمی دونم چرا امروز مدام یاد آن یک هفته ای می افتادم که جوگیریات را اجاره داده بودیم .  

خیلی از دوستان مخالف بودند و حاشیه های نه چندان خوشایندی هم اتفاق افتاد .  

با این وجود فکر اجاره دادن مجدد اینجا افتاده توی سرم .  

شاید همین شبها دوباره این اتفاق تکرار شود . 

 

 

چهارم اینکه : 

********   

برای یک کاری به کمک یکی از دوستان نیاز دارم . این کار فقط زحمت دارد و بس . با این وجود اگر دو سه ساعت وقت اضافه و حوصله زیادی دارید بی زحمت خصوصی بگذارید تا خبرتان کنم .  

 

پنجم اینکه : 

********  

برای یکی از دوستان وبلاگی اتفاق بدی افتاده است متاسفانه . دعا کنید زودتر رها بشود ... 

 

 

ششم اینکه : 

********  

عنوان این پست عنوان چرت و مزخرف و بیخودی بود . مسلما من عشق می کنم که شما اینجا را بخوانید . این یک اصل روانشناسانه است که ما آدم ها در هر سن و سالی که باشیم وقتی از کاری منعمان می کنند ٬ برای انجام آن کار مشتاق تر می شویم . 

به هر حال عذرخواهی می کنم . قصد گول زدن کسی را نداشتم ...  

 

 

 

  

مصاحبه با محسن باقرلو

  

اگر خاطرتان باشد محسن باقرلو  دقیقا یکسال پیش یعنی بهمن ماه ۱۳۸۹ مصاحبه ای با من کرد که اینجا و اینجا مشروح این گزارش را خواندید . 

 

توی این یکسال دنبال فرصتی می گشتم تا من هم مصاحبه ای با محسن داشته باشم که هیچ وقت فرصتش پیش نمی آمد . تا اینکه دوشنبه هفته پیش شبی که میهمان خانه ایشان بودیم بالاخره این اتفاق افتاد . دوست داشتم سوالات در فضایی شاد پرسیده شود و در عین حال سوالاتی جدی از او بپرسم که شاید خیلی هایی که سالهاست محسن باقرلو را می شناسند دوست داشته باشند پاسخ آن سوالات را بدانند .  

محسن از اینکه چه سوالاتی از او می پرسم بی اطلاع بود و قرار بود مصاحبه تنها با یک برداشت انجام شود ولی به علت برخی اشکالات فنی ناچار شدیم تا بعضی از سوالات را  تکرار کنیم . 

به نظرم مصاحبه شنیدنی و جالبی از آب درآمد . 

مصاحبه در چهار فایل پی در پی در اختیار شما قرار می گیرد تا بتوانید به راحتی دانلودش کنید . 

حجم فایل ها را تا حد امکان کم کرده ام که هم راحت تر دانلود شده و هم به کیفیت آن لطمه ای وارد نشود . عکس زیر در محل مصاحبه و چند ثانیه قبل از آن گرفته شده است . 

-

 

 


 فایل شماره یک مصاحبه با محسن باقرلو  

************ 

زمان : 12 دقیقه و 15 ثانیه 

حجم فایل : 1.65 مگا بایت 

دانلود 


  فایل شماره دو مصاحبه با محسن باقرلو  

************ 

زمان : 12 دقیقه  

حجم فایل : 1.54 مگا بایت 

دانلود 


  فایل شماره سه مصاحبه با محسن باقرلو  

************ 

زمان : 15 دقیقه و 12 ثانیه 

حجم فایل : 3.48 مگا بایت 

دانلود 


  فایل شماره چهار مصاحبه با محسن باقرلو  

************ 

زمان : 6 دقیقه و 55 ثانیه 

حجم فایل : 912 کیلو بایت 

دانلود 

 

 -

 در انتهای بخش چهارم مصاحبه مریم ترین هم محبت کرد و با صدای جوجو توی این مصاحبه شرکت کرد .  

از محسن و مریم هم به خاطر میهمان نوازیشان و هم شرکت در این مصاحبه تشکر می کنم .

 

 


 و در آخر دوست دارم تولد یکی از عزیز ترین دوستانم را تبریک بگویم . دوستی که پارسال تبریک روز تولدش را فراموش کرده بودم .

-

تولدت مبارک پونه جان  

 

 دریاکنار - تابستان 1390  

*******************

از راست به چپ :  ستایش ( دختر پونه ) - محسن باقرلو - آرشمیرزا قمبل الدوله -  

محسن محمد پور - پونه - من - میثا

 

 

 

جمع، آدم را گرگ می کند شاید هم گوه

این دستگاه کپی شرکت ما با من لج است .  

بلا استثناء هر بار که می روم پیشش کاغذ ندارد . 

فرفی نمی کند یک برگ کپی بخواهم یا ۱۰ تا ، هیچ وقت کاغذ ندارد ...

بعد من باید برگردم و کاغذ بردارم و بروم بگذارم تویش و کپی بگیرم 

طوری که دیگر برایم عادت شده که هر وقت می خواهم کپی بگیرم 

۱۰ تا کاغذ A4 با خودم می برم و دو تا برگه کپی می گیرم و بر می گردم . 

یکروز به خودم آمدم و از خودم پرسیدم چرا ؟  

چرا محض رضای خدا یکبار توی این جاکاغذی لامصب کاغذ اضافه نیست ؟  

خدا را شکر که هیچ چیز هم پولی نیست و کاغذ و کپی هم مجانی است . 

واقعا برای همکاران محترم انقدر سخت است چهار برگ کاغذ بگذارند توی جاکاغذی ؟ 

از آن به بعد تصمیم گرفتم من هم به تعداد نیازم برگه با خودم می برم  

و جاکاغذی را خالی تحویل بدهم به نفر بعدی  

از شانس من از روزی که با خودم کاغذ می برم جاکاغذی دستگاه کپی پر از کاغذ است

از شما چه پنهان من هم از روی لج همه کاغذ سفیدهایش را بر می دارم  

تا دلم کمی خنک بشود . 

 

احتمالا خریت من به شخص دیگری سرایت کرده است  

شاید هم بعد از سی و یک سال دارم الفبای گرگ شدن را یاد می گیرم . 

 

 

 

 

 

امشب مصاحبه با محسن باقرلو را خواهید شنید ...