جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

اللهم اشفی کل مریض

اولین روز جدی کاری توی شرکت با فین فین و آبریزش بینی آغاز شد و به همین احوال خاتمه یافت . یک ماه بود که صبح ها که بیدار می شدم گلو درد شدید داشتم  

وسط های عید با مهربان رفتیم دکتر  

یک بچه دکتر بود که بیشتر شبیه مکانیک ها می ماند و داشت با موبایلش در مورد پمپ روغن و پیستون و یاتاقان صحبت می کرد . پرسید : سابقه آلرژی داری ؟ 

گفتم : نه 

نه درجه تب گذاشت . نه با آن شافتولکی که یک سرش می رود توی گوش دکتر و یک سرش را که سرد است وقتی می گذارد روی دل آدم مورمورت می شود ضربان قلبم را گوش داد 

نه با آن چوب بستنی ها اعماق حلقمان را ملاحظه کرد و نه با آن تلمبه دستی ها که به عقربه وصل هستند فشار خون گرفت . کلا یک دقیقه طول کشید و یک سوال پرسید و ۱۵ هزار تومان نسخه نوشت که یک قطره تو دماغی بود با یک اسپری و یک قرص و یک بسته آب نبات اکالیپتوس به طعم زهر هلاهل ... راستی یک آمپول هم زد توی ماتحت بنده که البته افاقه هم نکرد . 

 

دیروز عصر که بلا نسبت مثل نعش از سیزده به در برگشتیم و خوابیدیم و بیدار شدیم یک بند و مداوم داریم چکه می کنیم عینهو تبلیغات ایزوگام 

یعنی هیچ حسی بدتر از این زکام و سرماخوردگی در اولین روز کاری سال نمی تواند حالگیری باشد . دماغ مبارک از برکت کیفیت دستمال کاغذی و البته زور بازوی خودمان شده عین شقایق کوهی و چشممان عین پیرزن های جوان از دست داده مدام اشکی و نمناک است . 

غروب دوباره رفتیم دکتر . آمپول و قرص فراوان تجویز کردند برای یک ماه تمام و مجددا یک عدد انژکسیون اینبار ثمره دست حاج آقا فلمینگ روانه این کپل مبارک شد عجالتا و یکی دیگر هم به امید خدا فردا می زنیم به آن یکی ... 

 

برگشتنی تمام بدنمان را انگاری از لای غلتک های نورد رد کرده باشند متالم بود و دردناک 

البته گمان نمی کنم ارتباطی به این سرماخوردگی داشته باشد و یختمل از عوارض پرتاب توپ و باز کردن بیش از حد مجاز خشتک هنگام بازی وسطی دیروز باشد  

به هر حال درد ٬ درد است و اصلا چه فرقی می کند که منشاء و منبعش چی باشد ؟ ها ؟  

 

توی ماشین داشتم به این فکر می کردم که به هر حال دو روز یا یک هفته دیگر این مریضی تمام می شود و می رود پی کارش ولی سلامتی عجب گوهر بی قیمتی است و چقدر سخت است کار آدم هایی که دچار درد و بلا هستند و امیدی به بهبود کارشان نیست . 

و یادم افتاد که یکروز پیری می آید سراغم و آنوقت دیگر دردها خوب بشو نیستند و صبح تا شب و شب تا صبح باید با حضورشان سر کنی و احتمالا حسرت بخوری و بگویی که ای کاش جوانی ها دو قدم ورزش می کردم یا چوخس نمی کشیدم یا موقع مریضی پرهیز می کردم و الخ ...  

 

 

 

 -

+ هیچ حسی روی کره زمین دردناک تر از حس آدمی نیست که عطسه تا زیر غبغبش می آید و بعد فروکش می کند ...

 

با سبزی کوچولو خداحافظی نکن

 

 

سفره هفت سین جمع شده و سبزه کوچولوی آن افتاد توی سطل آشغال  

تتمه آجیل و شیرینی و میوه با بی تفاوتی خورده می شود یا بذل و بخشش

باید روال خوابیدن و پا شدنمان را دوباره از نو کنیم . زود بخوابیم و زود بیدار شویم 

باید برای یک ماراتن سیصد و چند روزه آماده شویم  

چه بخواهیم و چه نخواهیم نوروز برای ایرانی ها یک نقطه عطف است  

برنامه ریزی های جدید ٬ تصمیم های جدید ٬ نقشه های تازه و... 

روز اول فروردین هوا یکجوری انگار روشن تر از باقی روزهاست 

انگار خورشید درخشان تر می تابد 

انگار آدم ها هم با لبخند همدیگر را نگاه می کنند  

اصلا همه چیز تازه است مثل روز و لباس و اخلاق و کردار آدم ها 

ولی از فردا دوباره ترافیک و خستگی کار و تکرار و تکرار و تکرار 

 

باورش کمی سخت است و شاید هم شعاری باشد که این تحول بزرگ یک تحول ذهنی است  

یعنی دقیقا در ساعت و لحظه و ثانیه ای که ما ایرانی ها نشسته ایم دور سفره هفت سین 

و گمان می کنیم که دنیا دچار تحول عظیمی شده است 

میلیاردها انسان در کره خاکی هیچ حس و حال خاصی ندارند 

پس شاید بشود این لحظه را تعمیم داد به خیلی لحظات دیگر سال 

و درست در دقایقی که ناجور گرفتار سختی و روزمرگی شده ایم  

یک لحظه چشممان را ببندیم  

و گمان کنیم سال تحویل شده و می شود خیلی چیزهای بد و تلخ را متحول کرد  

سخت است ولی نشدنی نیست . 

همه روزهای سال  

بهار ٬ تابستان ٬ پاییز و زمستان می شود سبزه کاشت 

و این سبزی های کوچک حال خوب کن را دور نینداخت .

 

 

امیدوارم روزهای خوبی در سال جدید در انتظارتان باشد . 

 

عکس های سیزده به در امسال را در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید ...  

 



ادامه مطلب ...

کورش تمدن

یکی از بعدازظهر های تابستان نوجوانی بود . چهار تا آجر برداشتیم و گذاشتیم دو طرف خیابان و با قدم اندازه دو دروازه را یکی کردیم .موقع یار کشی که رسید آیدین دست پسرک لاغر را گرفت و آورد وسط خیابان و گفت : این همسایه جدید ماست . توی تیم ... بازی می کرده  

و اینطوری بود که کورش تمدن همبازی ما شد و بعد هم رفیق شفیق و صمیمی من 

در تمام سالهای آخر دبیرستان و کنکور و دانشگاه و سربازی ٬ من و کورش صمیمی ترین رفیق هم بودیم و البته هنوز هم هستیم . 

قبلا هم گفته بودم و هنوز هم می گویم که اگر رفاقت مثل ترازو باشد و دو تا رفیق بنشینند روی دو کفه ٬ علی القاعده بایستی کفه ها با هم تراز باشد و نهایتا کمی بالا و پایین  

اما کورش از آن رفقاست که مثل ترازوی دیجیتال می ماند و کاری به برابری کفه ها ندارد  

و توی این ۱۶ سال رفاقت ما اگر من یک قدم به سمت او برداشته ام او یک کیلومتر دویده است 

درست عین برادر هوای مرا در کوچکترین و بزرگترین حادثه ها داشته و همیشه دست مرا محکم گرفته است . آدم از رفیق مگر چه می خواهد ؟  

اینها را بی اغراق می گویم به خدا ... هر وقت هرجا هر مشکلی داشته ام اولین کسی که با او مطرح کرده ام کورش بوده است و هرچه فکر می کنم که من در برابر این همه خوبی و محبت  

چه ها برایش کرده ام حافظه ام یاری نمی کند . 

من و کورش تقریبا با هم دانشگاه رفتیم  

با هم سربازی کردیم  

با هم عاشق شدیم  

و همزمان با هم توی یک سالن ازدواج کردیم . ( با هم نه ها ... همزمان با هم )  

امیدوارم با هم ( و نه از هم ) بچه دار هم بشویم  

و انشاء الله بعد از صدو بیست سال هم با هم بمیریم ...

 

همینجا از صمیم قلب برای کورش و همسرش هلیا آرزو می کنم که سال ۹۱ بهترین ها نصیبشان باشد و هیچ وقت لبخند لبهایشان کمرنگ نشود . 

 

تولدت مبارک  

کورش تمدن  

  

 

 

 

 

+ بنابر یک سنت نانوشته ما معمولا سعی می کنیم دوازدهمان را به جای سیزده در کنیم . جای شما خالی امروز رفتیم فشم و کنار رودخانه در کردیم آن هم چه در کردنی .  

و اتفاقا بر خلاف نظر محسن توی این پست دوازده به در امسال به لطف آقا مهدی و ملی جان و حس و حال خوب باقرلوی اعظم و مریم و مهربان به بنده خیلی بیشتر از پارسال خوش گذشت .  

 

 

عصر ۱۲ فروردین - از راست به چپ : 

 آتش - محسن - من - کفش های مریم - لب رودخانه فشم 

 

 

دو سال پیش در چنین روزی

سفر مرا به باغ پنج سالگیم برد ...

 

موضوع انشاء:  خاطرات سفر نوروزی خود را توصیف کنید . 

 -

امسال هم رفتیم سفر .

حاصل تجربهء یک سفر تکراری به یه جای تکراری(فقط ٨٠% اش البته تکراری بود )

اینکه : هیچ جای دنیا ارزش دوبار سفر کردن رو نداره بجز وطن آدم . 

اگه با کسی جایی رو برای دومین بار رفتی و به همون اندازهء‌ بار اول بهت خوش گذشت ، خودتو خسته نکن ، بدون که با اون همسفرهاست که بهت خوش میگذره ، بدون که تو حیاط خونه تونم بهتون خوش میگذره ، بنزینتو بذار تو کارت باشه و وسایلو جمع کن و باهاشون برو یه پارکی همون دوروبرای خونه تون .

اما چی بهتر از اینکه آدم با همچین همسفرهای توپی بره یه جای جدید .

دنیای خدا رو باید دید . بزرگترین آرزوم دیدن همه دنیاست .  

همه جاهای دیدنی، شناخت همه ملل .

سفر ما البته بد هم نبود ، رفتیم جاهایی که تا حالا نرفته بودیم ، بعد اینهمه سال آذربایجان رفتن ،‌ امسال رفتیم جلفا ،‌ پیشنهاد میکنم برید و ببینید . حتمآ‌ پاستونم ببرید

آخه از میدون جلفا با ٢٠۰٠٠ تومن میتونین برید نخجوان رو هم ببینید . خود جلفا هم جاهای دیدنی کم نداره . خریدشم اگه با چشم باز خرید کنید برد توشه . یه سری قیمتهاش عالیه . البته برخلاف تصور بعضیا لزومآ بنجل نیست .

این بود انشای من ... 

 

+ مکتوب شیرزاد طلعتی - ۱۱فروردین ۱۳۸۹  

 

 

 

 

رادیو جوگیریات ۳

همانطور که قول داده بودم سومین شماره رادیو جوگیریات با عنوان ترانه های درخواستی ساخته شد . رادیو جوگیریات شماره یک را می توانید از اینجا و رادیو جوگیریات شماره ۲ را از اینجا دانلود کنید  .حجم فایل تا حد امکان کم شد و ممکن است بعضی قسمت های فایل کیفت چندان مطلوبی نداشته باشد . 

ضمن عرض معذرت از دوستانی که به علت کمبود وقت و حجم امکان پخش ترانه مورد نظرشان نبود می توانید فایل رادیو جوگیریات را از آدرس زیر دانلود بفرمایید . 

 

دانلود فایل رادیو جوگیریات شماره ۳ 

 

حجم فایل ۷/۲۴ مگا بایت 

مدت زمان ۳۵ دقیقه ۵۸ ثانیه 

 

 

 

این پست تقدیم می شود به برادر عزیزم علیرضا 

 

تولدت مبارک علیرضا 

    

 

  

ترانه های درخواستی

  

 

 

یادش به خیر ...

آنوقت ها که از سی دی و دی وی دی و ماهواره و ام پی تری پلیر و واکمن و اینترنت خبری نبود 

ضبط های دو کاسته خدایی می کردند و نوار های کاست قدیمی مثل گنج ارزش داشتند . 

پدرم زیاد اهل موسیقی نبود . نه اینکه خشکه مذهب باشد و نفیمان کند از موسیقی نه 

خودش زیاد حال نمی کرد با ترانه و خواننده ها 

توی ضبط ماشینش چند تا کاست موسیقی سنتی داشت 

شجریان و ناظری و صدیق تعریف و مدام همین ها را پلی می کرد ... 

در عوض مامان عاشق خواننده های قدیمی بود ترانه هایشان 

گه گاه موقع کار کردن زیر لب ترانه های قدیمی را زمزمه می کرد . 

یک رادیو ضبط داشتیم ولی نوار زیاد نداشتیم 

این بود که ظهر های جمعه مادر با علاقه فراوان می نشست و رادیو را تنظیم می کرد روی موج رادیو کویت که به مدت نیم ساعت ترانه های درخواستی پخش می کرد . 

یادم نمی رود با چه عشقی ترانه هایشان را گوش می دادیم . 

لی.لا فرو.هر ٬داریوش ٬ معین ٬فرید.ون فر.خزاد ٬ فرزین ٬ حسن شماعی.زاده ٬ حبیب ٬ نوش آفرین و گو.گوش... 

در زمانه ای که کمیته ماشین ها را برای پیدا کردن نوار کاست غیر مجاز می گشت و توی عروسی ها خبری از رقص و آواز نبود اینها اولین ترانه های عاشقانه ای بود که من در کودکی می شنیدم . 

 

گوینده برنامه اعلام می کرد که : مینا ۱۸ساله از شیراز ترانه فلان رو تقدیم کرده به عشقش بهروز و بعد ترانه مورد نظر پخش می شد ... 

دنیایی بود برای خودش  

امروز به فکرم رسید که شماره جدید رادیو جوگیریات مخصوص ترانه های درخواستی باشد  

بنابراین اگر دوست دارید کامنت بگذارید و ترانه ای را انتخاب کنید تا در رادیو پخش کنم . 

اگر مشکلی نباشد فردا شب رادیو جوگیریات برایتان ترانه های درخواستی پخش خواهد کرد ... 

 

خیلی دور... خیلی نزدیک...

 

 

 

 

آقا بابک داشت خواب بد می دید که از خواب پرید ... 

نه مثل فیلم ها که طرف صورتش عرق کرده و درحالیکه ناله خفیف می کند و سرش را اینور و آنور می کند یکهو فریاد می کشد و نیم خیز می شود ٬ نه 

همانطور که خواب می دید بدون اینکه داد بزند یکهو چشمش را باز کرد و از شدت ضربان قلب خودش تعجب کرد .  

در یخچال را که باز کرد هنوز داشت نفس نفس می زد . 

یک لیون آب خورد و دوباره دراز کشید روی تخت و به خوابی که دیده بود فکر کرد . 

 

خواب دیده بود که توی یک میهمانی نشسته است بین یک عالمه آدم غریبه  

از این خواب های بی مکان و زمان بود 

از اینها که انگار آدم خودش نیست و دور و بری هایت را نمی شناسی 

یکهو وسط آن همه آدم غریبه یک رفیق آشنا دیده بود 

از آن رفیق هایی که دلت برایشان پر می زند  

از آنهایی که دوست داری محکم بغلشان کنی و حسابی ماچشان کنی 

البته آقا بابک دلیل این خوشحالی را نمی فهمید  

که چرا باید از دیدن این آدم انقدر ناخوداگاه ذوق کرده باشد . 

  

پرید و رفیقش را بوسید و چند بار همدیگر را محکم در آغوش کشیدند و نشستند به گپ و گفت 

رفیقش گفته بود : می خواهد برود حج و پرسیده بود که بابک هم با او می آید آیا ؟ 

و بابک که تعجب کرده بود پرسیده بود : تو که اهل این برنامه ها نبودی...  

 

و در کمال تعجب در ادامه خوابش بدون اینکه خودش بخواهد و کاری کرده باشد دید که دارد دور خانه خدا طواف می کند . هوا گرم بود و جمعیت فشارش می دادند جوری که داشت خفه  

می شد . مردهای هیکل بزرگ نیمه عریان در حالیکه لباس های احرام پوشیده بودند و لبیک گویان داشتند می چرخیدند . خانه کعبه عظمتی عجیب داشت درخواب   

در همان بین دید که رفیقش ایستاده بالای کعبه و لباس سفید بلندی به تن دارد و دارد صدایش می زند بعد طنابی پایین انداخت تا بابک را از بین جمعیت بالا بکشد . بابک خوشحال بود که دارد از فشار و گرما نجات پیدا می کند ولی در همان حال بالا رفتن از طناب یکهو یادش آمد که رفیقش چند ماه پیش مرده است . ترسید و طناب را رها کرد و پرت شد پایین و از خواب پرید . 

نه مثل فیلم ها که طرف صورتش عرق کرده و درحالیکه ناله خفیف می کند و سرش را اینور و آنور می کند یکهو فریاد می کشد و نیم خیز می شود ٬ نه 

همانطور که خواب می دید بدون اینکه داد بزند یکهو چشمش را باز کرد و از شدت ضربان قلب خودش تعجب کرد ... 

 

اولین روز کاری سال

 

 

اولین روز کاری شرکت ٬ شکسته بسته به اتمام رسید . 

سوت و کور عینهو ایستگاههای متروکه  

من و حبیب باقالی که او هم فردا نیست که یک بند حرف بزند تا حوصله ما سر نرود  

و اتفاقات عجیبی که در همین روز اول افتاد نشانه های بدی بود  

شبیه سقوط یک امپراطوری بزرگ  

به همان تلخی و به همان بد یمنی  

تحریم ها دارند کار خودشان را می کنند  

یک شرکت بزرگ مانده با شصت هفتاد تا ماشین که در حالت عادی جوابگوی سه ماه است 

و همه اینها نشانه های یک تغییر بزرگ هستند 

احتمالا تعدیل تعداد زیادی از پرسنل 

خداحافظی خیلی از دوستان 

و در بدترین شکل ممکن 

بیکاری ... 

 

حس سعدی افشار بودن

حس می کنم یک عصر نیمه تاریک زمستانی ایستاده ام روی سن یک تاتر متروکه که روزگاری بزرگترین و شلوغ ترین تاتر لاله زار بوده است در حالیکه صورتم سیاه است و یک لباس جیغ قرمز پوشیده ام و یک دایره زنگی به دست دارم قر می دهم .

در بین خالی صندلی ها چند نفر نشسته اند و تماشایم می کنند و از لطیفه های قدیمی و  

بی مزه ام خنده شان نمی گیرد . 

سیاه نمایش سیاه بازی امیدی به رونق آینده ندارد  

روزهای خوب گذشته هیچ وقت دوباره برنخواهند گشت 

انقدر بیچاره هم نیست که چاره ای جز این کار نداشته باشد 

سیاه به عشق همان چند نفری که با بی تفاوتی تماشایش می کنند زنده است ... 

 

 

 

 

گارسیا

به دلیل اعتصاب کارمندان تولدانه و ترک محل کارشان به خاطر دریافت نکردن حقوق چند ماه 

و به خاطر عدم دسترسی به بخش مدیریت تولدانه 

و به خاطر سفر به اماکن متبرکه  

ناچار شدیم پست تولدانه رو اینجا آپ کنیم ...  

 

تولدت مبارک گارسیا