جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

حکایت شهر خاموشان

قریب به یکسال است که رادیو نمایش فعالیت رسمی خود را آغاز نموده است و جذابیت های متفاوت رادیویی که بطور حرفه ای و خاص به مقوله نمایش می پردازد با وجود اینکه هنوز در ساعات خاصی از روز برنامه دارد لااقل برای من که بی اندازه علاقه مند به این موضوع هستم باعث شده تا مشتری دائمی و پر و پا قرص این رادیو باشم و مطمئنم که افراد بسیار زیادی نیز اوقات کار و بیکاری خود را با آن می گذرانند . 

همان روزهای اولیه شروع به کار این شبکه رادیویی ٬نمایشی به کارگردانی میکاییل شهرستانی از آن پخش شد به نام (( حکایت شهر خاموشان )) 

این داستان برگرفته از کتاب سند بادنامه اثر ظهیری سمرقندی می باشد . 

شیوه جذاب روایت داستان و اجراهای بی نقص صدا پیشگان آن باعث شد تا در همان قسمت اول به شدت پیگیر داستان بشوم . این قصه سه قسمت داشت که اتفاقی دو قسمت آن را موقع برگشتن از کار توی ماشین شنیدم ولی متاسفانه از قسمت سوم آن جا ماندم . 

بعد از چندین ماه دیروز که مجددا این داستان پخش شد ٬ دقیقا در همان جایی که دفعه قبل به پایان رسیده بود تمام شد و بنده برای بار دوم در خماری دانستن پایان آن ماندم . 

اگر موافق باشید داستان را برای شما نیز تعریف کنم شاید کسی پایان آن را بداند ...  

 

 

  

 

ادامه مطلب ...

جای فرشته ها رو زمین نیست

بادبادک سوار عزیز در غم از دست دادن مادر بزرگشون عزادار هستند. 

ضمن عرض تسلیت به ایشون برای مادربزرگ ٬ آرزوی آمرزش و مغفرت دارم . 

برای شادی روح این عزیز فاتحه ای قرائت بفرمایید بی زحمت ...  

  

 

خانوم چورک

 

 

 

 

قبلا خدمتتان در مورد آقای بوفالو صحبت کرده بودم . پیرمرد قد کوتاه قصاب که شبیه مرحوم کسبیان است و عادت دارد مثل مگس دست هایش را به هم بمالد و  پروسه  چرخ کردن و فروش گوشت را انقدر لفت می دهد که خریدن گوشت یکی از معضلات خانه ما شده است .  

فروشنده مربوطه را آقای بوفالو نام گذاری کرده بودیم چون در سوپرگوشت بوفالو کار می کند .  

امشب اما می خواهم در مورد خانم چورک صحبت کنم . 

خانم چورک را تقریبا یک ماه پیش برای اولین بار دیدم . 

توی بازارچه نزدیک خانه ما یک نان فانتزی فروشی بزرگ هست به نام چورک 

اواخر پارسال و نزدیک های عید بود و یک شب میهمان داشتیم و مهربان هم سالاد الویه درست کرده بود . لیست خرید را که به من داد چند تا نان باگت هم بینشان بود . 

رفتم داخل مغازه و خانم چورک را اولین بار آنجا دیدم . 

خانم چورک یک دختر خانم هیفده - هیجده ساله است . قد بلند و سبزه رو و صورت بانمکی دارد . چهره اش فوق العاده شبیه به یکنفری است که نمی دانم کیست . یعنی مطمئنم که این چهره را قبلا جایی دیده ام یا یکنفر خیلی خیلی شبیه به او را می شناخته ام ولی هرچه فکر  

می کنم یادم نمی آید که این یکنفر کیست . چهره خانم چورک خیلی بامزه و شیرین است .  

از این شیرین های معصومِ شبیه مریم مقدس نیست از این شیرین های شیطنت آلود است . شبیه این دختر مدرسه ای هایی که ته کلاس می نشینند و کلونی می کنند و معلم های مرد جوان را اسکول می کنند و می خندند .  

خانم چورک یک مانتوی روشن پوشیده بود و یک شال هم روی سرش بود که موهای سیاه رنگش از زیر آن معلوم می شد . فکر می کنم اولین روز کاری خانم چورک بود . 

بی اندازه مضطرب بود و هیجان زده  

وقتی وارد شدم دو نفر دیگر هم داخل مغازه بودند .  

به جز خانم چورک یک خانم دیگر هم پشت پیشخوان ایستاده بود و داشت قفسه های نان را از داخل کوره بیرون می کشید . دو نفر مشتری حرص مرا در می آوردند . فهمیده بودند که خانم چورک تازه کار است و انگار از مضطرب کردنش لذت می بردند و مدام چیزهای مختلف و عجیب و غریب می خواستند . عینهو رانندگانی که با سرعت از کنار ماشین آموزشگاه رانندگی ویراژ  

می دهند و با بوق زدن پیاپی کارآموز آن را هول می کنند .  

خانم چورک مدام همه چیز را از آن یکی خانم پشت پیشخوان سوال می کرد . 

قیمت نان ها ... نحوه باز کردن صندوق ... قیمت شیرینی کشمشی .. قیمت پیراشکی ... چیپس ... نان رژیمی ... نان جو ... آرد سوخاری و .... 

دلم برایش می سوخت . احساس می کردم به خاطر بلد نبودن کارش دارد خجالت می کشد . 

مشتری ها رفتند و من ماندم و خانم چورک   

به سختی و با شلختگی نان ها را از وسط نصف کرد و گذاشت داخل نایلون و داد به دستم

سختش بود حساب کردن قیمت چهار تا باگت فرانسوی و بقیه پولم را هم خرده نداشت که پس بدهد.دخلش را با عجله زیر و رو کرد تا یک وقت من چیزی نگویم که عجله کن یا همچین چیزی ... 

برای بار سوم پرسید : ببخشید خورد ندارین ؟ و من هم سرم را تکان دادم .  

در تمام این مدت خانم دیگر پشت پیشخوان زیر چشمی حرکات خانم چورک را زیر نظرداشت و بصورت کاملا عامدانه هیچ کمکی به او نمی کرد . نمی دانم شاید از روی غرض و مرض بود وشاید هم عین پرنده هایی که بچه هایشان را رها می کنند تا پرواز بیاموزند از روی خیر خواهی ... 

خانم چورک دست آخر در حالیکه گونه هایش از خجالت کمی سرخ شده بود گفت :  ۵۰ تومن طلبتون  و من هم از مغازه بیرون آمدم . 

 

دیروز عصر که داشتیم با مهربان بر میگشتیم خانه ٬ نزدیک بازارچه مهربان برای خرید وارد مغازه ای شد و به من هم گفت که چند تا نان بخرم . راستش اصلا یاد خانم چورک نبودم   

اصلا حضورش در آن عصر آخرهای اسفند و سردرگمی و اضطرابش یادم نبود 

اصلا فکر نمی کردم قرار است فروشنده نان فانتزی چورک بشود و فکر می کردم شاید برای کمک آمده است ولی به محض وارد شدن تمام اتفاقات ساده آن روز به یادم آمد . 

خانم چورک یک روپوش سفید پوشیده بود عین خانوم دکترها  

مقنعه اش را به طرز عجیب و غریب و بامزه ای سر کرده بود . جوری که آدم ناخودآگاه توجهش جلب می شد .در آن واحد سه نفر وارد مغازه شدند و سفارش هر سه نفر را گرفت . 

نان های باگت را از توی قفسه بیرون آورد  و گذاشت روی میز و عین سامورایی ها در یک حرکت سریع با چاقوی بلندش به زیبایی خرد کرد و در عرض چند ثانیه گذاشت داخل نایلون و اسکناسها  را از ما گرفت و باقی پولمان را پس داد .  

از مغازه که بیرون آمدم لبخند از روی لبهایم محو نمی شد . نمی دانم چطور احساسم را توصیف کنم . خوشحال بودم که خانم چورک موفق شده است این شغل را بدست بیاورد . 

برایم قابل تحسین بود دختری به سن و سال و تیپ و قیافه او به جای اینکه توی خیابان علاف بچرخد دارد کنار آتش کار می کند و پول در می آورد .   

۵۰ تومن باقی پول هم حلال جونت خانم چورک ... 

 

  

 

+ تولدت مبارک  

 

ساختمان اقاقیا - واحد شماره ۲ : مرتضی و سمیه

 

 

 

 

 

گلدان چینی به همراه چهار شاخه گل داخلش چرخید و چرخید و به سمت صورت سمیه رفت که اگر در آخرین لحظه سرش را ندزدیده بود کارش تمام بود . گلدان با شدت به دیوار پشت سر سمیه خورد و جا در جا هزار تکه شد و صدای مهیبی برخاست . 

یک لحظه سکوت بین هر دو طرف برقرار شد . مرتضی در حالیکه از شدت عصبانیت نفس نفس می زد به سمیه نگاه کرد و سمیه در حالیکه آرام سرش را از پشت کاناپه بالا می آورد گفت : دیوونه ! گلدون رو واسه چی شکستی ؟  

و این انگار مرتضی را بیشتر آتشی کرد . مثل سامورایی ها که فریاد کشان به سمت دشمن هجوم می برند در حالیکه داد می زد : می کشمت ٬ به سمت سمیه دوید و سمیه هم جیغ کشان به سمت اتاق خواب فرار کرد . 

درست در لحظه ای که سمیه سعی داشت در اتاق را ببندد و مرتضی با پایش مانع بسته شدن در می شد ساکنین ساختمان اقاقیا احتمالا متعجبانه گوش هایشان را چسبانده بودند به در و دیوارها و داشتند ماجرای بزن بزن این زوج جوان و نمونه را پیگیری می کردند . زوجی که همیشه خدا به عشقولانگی زبانزد خاص و عام بودند و کسی فکر نمی کرد روزی از گل بالاتر به هم بگویند حالا داشتند مثل سگ و گربه همدیگر را جرواجر می کردند .  

 

 

 

ادامه مطلب ...

مواظب تورم شتر باشید

 

 

 

 

 

 نمیدونم تا چه حد از افزایش نرخ دیه اطلاع دارید . 

آقایان در قوه قضائیه درست شب عید نرخ دیه رو برای بار دوم در سال ۹۰ افزایش دادند و این قانون از روز اول فروردین ۹۱ داره اجرا میشه .  

یعنی اگر ماشین دارید باید هرچه سریعتر به نمایندگی های بیمه مراجعه کنید و برای بیمه نامه قبلیتون الحاقیه بزنید .  

توجه داشته باشید که خرداد ماه امسال مصادف شده با ماه رجب که از ماه های حرام هستش و نرخ دیه در این ماه ۱۲۶ میلیون تومنه . درحالیکه سقف بیمه نامه های فعلی ۹۰ میلیون تومنه .  

به نظرم منطقیه که هرچه سریعتر اقدام بفرمایید . 

دوست عزیزم نینا ٬ بطور کامل این موضوع رو اطلاع رسانی کرده  

اگر در خصوص صدور الحاقیه یا هرگونه بیمه نامه دیگه سوال یا مشکلی داشته باشید  

میتونید اینجا از نینا سوال کنید . 

 

 

 

+ به تاریخ امروز توجه کردید ؟ 

۱۹/۱/۹۱ 

دفعه بعدی که این اتفاق بیفته هیچکدوممون زنده نیستیم . 

 

++ قسمت دوم ساختمان اقاقیا - واحد شماره دو : مرتضی و سمیه 

 امشب راس ساعت 

 

 

 

  

 

جانوری به نام رادین

 

 

 

اگر خاطرتان باشد روز عید قربان سال ۸۹ ٬ رادین پسر خواهرم نرگس به دنیا آمد . 

من همانروز اسمش را گذاشتم ببعی و البته خیلی ها گفتند کار خوبی نیست روی این بچه اسم جانور بگذاری ولی پیش بینی من درست از آب در آمد و رادین در حال حاضر عملا یک جانور شده است البته از نوع بامزه و خوردنی ... 

تا همین چند هفته پیش بود که داشت چهار دست و پا راه می رفت و گوگوری و ناز و خواستنی بود ولی پدرصلواتی یکروز دستش را گرفت به لبه مبل و ایستاد و شروع کرد به دویدن  

باور بفرمایید اغراق نمی کنم 

قبل از اینکه راه رفتن را درست و درمان یاد بگیرد دوید عینهو یک بچه آهو 

ثانیه ای آرام و قرار ندارد  

کلیه لوازم و اسباب خانه را به سطوح بالا منتقل کرده اند تا دست نزند 

دقیقا دو تا آدم بالغ بایستی بیست و چهار ساعته تحت نظرش داشته باشند   

عینهو موش لای سوراخ سمبه های خانه جولان می دهد

همین یک عدد فسقل جغله به تنهایی طی یکساعت عید دیدنی کل خانه ما را کن فیکون کرد طوری که  به شکل قبل از خانه تکانی در آمد .   

این بچه اصلا گویا حس درد و ترس را نمی شناسد  

آتش قلیان را انداخت روی خودش و  چند جای بدنش تاول زد ولی گریه نکرد و صدایش در نیامد  

اصلا انگار اعصاب انتقال درد توی بدنش ندارد 

یا شاید هم دارد ولی سیم ها یک جایی قطع شده اند یا اتصالی کرده اند 

شبی که رفته بودیم خانه آنها عید دیدنی میز پذیرایی را چپ کرد روی خودش 

شیشه به چه سنگینی افتاد روی پایش 

من که گفتم پایش شکسته 

انقدر شیشه سنگین بود که آدم گنده نمی توانست تکانش بدهد 

کمی گریه کرد  

شیشه را که برداشتیم شروع کرد لنگان لنگان دویدن 

بردیم از پایش عکس انداختیم که الحمدالله خبری نبود . 

دنبالش می کنم فرار می کند و محکم به در و دیوار می خورد یا روی زمین بدون فرش می افتد  

جوری محکم که من چشمهایم را می بندم از ترس 

بلند می شود و مثل ترمیناتور خودش را تکان می دهد و جیغ می زند یعنی دوباره دنبالم کن 

امروز یک سر رفته بودم خانه نرگس 

اصلا طرز نشستنش به آدمیزاد نمی ماند . 

خواستم اسلوب نشستن این جانور را تقلید کنم ٬ گلاب به رویتان جای برادری خشتکم جر خورد  

حالا خدا را شکر شلوار پایم بود و گرنه هیچ ...  

 

 

نرگس داشت پیاز پوست می کند 

اشک می ریخت و پیاز خرد می کرد . 

آقا رادین دستش را کرد توی ظرف و یک تکه پیاز برداشت و شروع کرد به خوردن 

گفتم الان اشکش در می آید 

همانطور گاز زد و پیاز را خالی خالی خورد طوری که من اشکم در آمد 

بعد هم آورد و باقی پیاز گاز زده تفمالی اش را به من تعارف کرد 

بس که مهربان است این جانور ....  

 

 

نمی دانم یک حکمتی در کار خدا هست لابد  

امسال عید توی مسافرت ٬ آرش پیرزاده  یک جلسه توجیهی یکساعته برای من و مهربان گذاشت و طوری با ما صحبت کرد که هم من و هم مهربان قانع شدیم که هر چه زودتر باید دست به کار شویم و استارت بزنیم برای بچه دار شدن  

اما آن شب که رادین جغله داشت به تنهایی خانه و زندگیمان را تکان تکان می داد 

من و مهربان به هم نگاه معنی داری کردیم و توی دلمان گفتیم : 

اجاق آدم اگر کور باشد خیلی بهتر است تا آدم را روانی کند ...  

 

 

 

شماره یک : امان از انعکاس صداها

دیشب نشسته بودیم پای کامپیوتر و در عوالم خودمان بودیم که یکهو گلاب به رویتان یک فین بلند کردیم در همین حین مهربان جیغ بلندی کشید و از آن اتاق دوید به سمت من و با گریه گفت :  

یه مرد توی دستشویی ماست . 

یک آن قلبمان آمد توی دهنمان . گفتم : کی ؟ گفت : نمیدونم 

گفتم : از کجا فهمیدی ؟ گفت : داشتم می رفتم دستشویی صدای فین کردنش را شنیدم  

می گویم : مهربان جان ! عزیز دلم کدام الاغی نصفه شب می رود خانه مردم آنهم توی توالت ؟ 

به فرض هم که برود با صدای بلند فین می کند ؟ 

حالا هی از ما اصرار و از مهربان انکار 

رفته ام در دستشویی را باز کرده ام و بلند بلند می گویم : آقای محترم ! تشریف ببرید بیرون ... خجالت نمی کشی توی دستشویی ما بلند بلند فین می کنی ؟ عیال ما زهره ترک شد . 

و مهربان در حالیکه می خندد اشکهایش را پاک می کند .... 

 

 

شماره دو : خبر آمد خبری در راه است . 

از روز سیزده به در خبر جدیدی روی سایت بلاگ اسکای بالا آمده است که در آینده نزدیک ٬ نسخه جدید بلاگ اسکای رونمایی خواهد شد و نوید داده که امکانات خیره کننده ای دارد . 

بنده که به شخصه بی صبرانه منتظر رونمایی از نسخه جدید هستم . 

از همه دوستانی که هنوز دارند از سرویس دهندگان دیگر وبلاگ نویسی استفاده می کنند نیز دعوت می کنم هرچه زودتر به راه راست هدایت شده و با بلاگ اسکای رستگار شوند . 

فردا روز آمدید اینجا هی حسرت خوردید نگید نگفتم ها ...  

اصل خبر را از اینجا بخوانید .

 

 

 

شماره سه : دستم بگیر دستم را تو بگیر  

مهربان ابتکار جالبی به خرج داده است . نوشتن در مورد دستها ایده جالبی است . خودم یکبار می خواستم بازی تصویری اش را راه بیندازم که نشد . اما بدون شک دست ها یکی از کاربردی ترین و مهم ترین اعضاء بدن ما هستند . ما برای کار ٬ انجام امور روزانه ٬سلام و مصافحه ٬ لمس و  نوازش و انتقال احساس امنیت از دست هایمان کمک می گیریم . 

هرچند مهربان دوست ندارد من به پست هایش لینک بدهم  

اما پیشنهاد می کنم اینجا را بخوانید .  

 

 

 

روز بدون نت

 

 

 

 

چند شب پیش تلوزیون یک برنامه علمی نشان می داد در خصوص مضرات استفاده از تکنولوژی .

خب مسلم است که ابزار و آلاتی که بشر اختراع کرده هدفی جز راحتی و رفاه او نداشته است ولی خب هر روز می شنویم که استفاده از فلان وسیله هزار و یک مشکل و ضرر جانی و روحی دارد . توی این برنامه یک آقای محققی وارد یک خانه شد و  کلیه وسایل برقی و الکترونیکی منزل را بصورت نمادین قفل و زنجیر  کرد . 

البته یک هفته تمام قبل از اینکار با حسگرهای مخصوصی کلیه فعالیت های بدنی اعضای این خانه را سنجش کرده بود و در طول این یک هفته عدم استفاده اجباری هم مجددا همین حسگرها به این بندگان خدا آویزان بود . 

در طول این یک هفته اعضای این خانواده از اتوموبیل استفاده نمی کردند . تلوزیون و ویدیو و اینترنت و کامپیوتر نداشتند . ماشین لباسشویی و ظرفشویی و جارو برقی و مایکرو فر و غیره نداشتند و مجبور بودند همه کارهای خانه را بصورت سنتی و دستی انجام دهند . بعد از اتمام یک هفته وقتی آقای محقق کلید قفل و زنجیر ها را به این بندگان خدا پس داد همچین با ذوق و شوق دویدند سمت وسایل خانه که انگار از جنگل فرار کرده و تازه به تمدن رسیده اند . 

آقای محقق هم رفت سراغ داده های اخذ شده از حسگرها و آنها را با کمک رایانه پردازش و بررسی نمود و با محاسباتی که معلوم نبود چطور انجام گرفته به این نتیجه رسید که اگر ما در طول سال از وسایل برقی و الکترونیکی استفاده نکنیم ۶ کیلو لاغر می شویم  . 

قاعدتا این بخش از این تحقیق برای آدمی مثل بنده که اضافه وزن دارد باید خیلی جالب و جذاب باشد ولی خب اینکه آدم از وسایل و ابزارآلات خانه به منظور لاغر شدن استفاده نکند  ایده احمقانه ایست . 

نکته جالب ٬ نظر افراد آن خانواده بعد از یک هفته عدم استفاده از تکنولوژی بود . 

پدر و مادر خانواده هر دو تصمیم گرفته بودند تا بصورت اصولی از وسایل استفاده کنند  

مثلا بعضی روزها پیاده به محل کارشان بروند یا اینکه روزهایی از هفته تماشای تلوزیون و استفاده از رایانه را به منظور سلامتی فرزندانشان ممنوع اعلام کنند . 

به نظرم ایده خیلی خوبی بود  

بعضی اوقات که چند ساعتی به نت دسترسی ندارم عین این عملی های خمار٬ تن و بدنم شروع می کند به خارش و اعصابم به هم می ریزد  

وقتهایی که چند دقیقه نت قطع می شود عین دیوانه ها وسط خانه قدم می زنم  . یا مثلا همین چند روزی که بعد از عید به شرکت می رفتم به خاطر جلو کشیدن ساعت ٬ اینترنت شرکت از ساعت ۹ وصل می شد و از ساعت ۸ تا ۹ به آن دسترسی نداشتم دست و دلم به کار نمی رفت .

خب اینها همه نشانه اعتیاد است و آخر و عاقبت اعتیاد هم که معلوم است 

یا کارتن خواب می شوی یا از توی جوب آب درت می آورند . 

 

جدای از شوخی خیلی فکر کردم که یکروزی از هفته یا ماه را به نام روز بدون نت نامگذاری کنیم و انصافا هرچقدر هم بهمان فشار آمد طرفش نرویم . والله به هیچ جای دنیا بر نمی خورد .

البته در مورد این که این روز کی باشد هم خیلی فکر کردم ولی راستش به نتیجه نرسیدم .... 

  

  

ساختمان اقاقیا - واحد شماره ۱ : آقا ابراهیم کلاته ای

 

 

 

 

آقا ابراهیم کلاته ای همانطور که از فامیلش پیداست از اهالی کلاته بود . آدمهایی که کمی اطلاعات جغرافیایی دارند وقتی اسمش را می شنیدند فکر می کردند که اهل کلات نادری خراسان است اما آقا ابراهیم خیلی اصرار داشت که بگوید اهل کلاته سادات بالاست که روستایی است در نزدیکی داورزن سبزوار و برخلاف تصور ٬ اصلا هم با داورزنی ها میانه خوبی نداشت . مثلا محمد داورزنی را که هم دوره خدمت سربازیش بود ٬ یک بار موقع قسمت کردن غذا چنان به باد کتک گرفت که یک ماه اضافه خدمت خورد . یا علی داورزنی که توی اداره کشاورزی رئیسش بود و انقدر با هم جدل کردند که از وزارتخانه وقت دستور آمد و آقا ابراهیم را دو سال فرستادند یزد و حتی همین اواخر این پسرک جوان که پشت پیشخوان بانک رفاه می نشست و حقوق ماه به ماه بازنشستگی آقا ابراهیم را می داد . وقتی فهمید داورزنی است چنان جنجالی به راه انداخت که رئیس بانک نزدیک بود پسر جوان را از کار بیکار کند . اینها همه و همه نشان از لجباز بودن آقا ابراهیم داشت و خب این خلق و خو برای یک پیرمرد هفتاد ساله زیاد عجیب نیست ولی وقتی یک عمر کار آدم یک لنگه پا ایستادن بر عقیده ای باشد که خودش هم دلیل و منطقش را نمی داند کمی عجیب است . بگذریم ... 

 

 

ادامه مطلب ...

ساختمان اقاقیا - طبقه همکف

ساختمان اقاقیا یک آپارتمان چند طبقه است وسط شهر   

هر طبقه ساکنینی دارد که هر کدام از این ساکنین داستانی دارند  

داستان هایی گاهی مجزا از یکدیگر و گاهی مرتبط با هم  

از گذشته و حال و آینده

تلخ و شیرین و ملس  

گاهی ترسناک و وهم آلود و گاهی عشقولانه و احساس برانگیز  

 

خیلی وقت بود که دوست داشتم یک مجموعه داستان جدی بنویسم از آدم ها 

آدم هایی که مطمئنا خیلی هایشان ما به ازاء عینی در زندگی من داشته اند 

خیلی هایشان شبیه خیلی از آدمهایی هستند که من می شناسم  

و بعضی هایشان هم شبیه آدم هایی که دوست داشته ام بشناسم . 

 

مجموعه داستان ساختمان اقاقیا درباره آدم هایی است که توی این ساختمان زندگی می کنند 

و بدون شک خیلی هایشان را دور و بر خودمان دیده ایم و شاید اصلا بشناسیم . 

راستش را بخواهید الان هیچ پیش زمینه ای از اینکه چه اتفاقاتی خواهد افتاد و با ساکنین چند طبقه از این ساختمان آشنا خواهیم شد ندارم . 

به تدریج و طی چند هفته آینده هر هفته حداقل یک قسمت از این مجموعه را خواهم نوشت . امیدوارم که مورد توجه شما قرار بگیرد ...  

 

 

 

+ امشب با ساکن طبقه اول ساختمان اقاقیا - آقا ابراهیم کلاته ای - آشنا می شویم .