جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

میهمان گرچه عزیز است ...

پلان اول - پارک جنگلی : 

ماشین نیروی انتظامی داشت به آرامی پیچ جاده جنگلی را بالا می رفت که یکهو چشم یکی از سربازها خورد به یک رنوی زردرنگ که به طرز مشکوکی بین درختها پارک شده بود . 

مورد را با بی سیم به کلانتری اطلاع دادند و شماره پلاک رنو را استعلام کردند که سرقتی نبود . 

با احتیاط و به آرامی ماشین را در نزدیکی سوژه پارک کردند و دو سرباز در حالیکه یکی باتوم و یکی کلت کمری به دست داشت نزدیک سوژه شدند و پشت درختها کمین گرفتند . 

ماشین با وجود اینکه خاموش بود به طرز مشکوکی تکان می خورد .  

 

 

 

پلان دوم - ماشین نیروی انتظامی : 

مرد جوان عز و التماس می کند تا سرباز بی خیال بردنشان بشود اما گوشش بدهکار نیست . 

دست می کند توی جیبش و چند تا اسکناس هم در می آورد و نشان سرباز می دهد اما سرباز در حالیکه در آینه به زن جوان که مشغول گریه است نگاه می کند می گوید : هر توضیحی داری توی پاسگاه به جناب سروان بده ... 

 

پلان سوم - پاسگاه : 

شما خجالت نمی کشی ؟ روز عید؟ وسط جنگل ؟توی ماشین ؟ 

مرد جواب می دهد : برای چی خجالت بکشم ؟ 

والا خیلی پررویی ... این خانوم رو از کجا سوار کردی ؟ فراریه ؟ 

فراری چیه جناب سروان ؟ زنمه 

آها ... زنته ؟ منم اوشگولم دیگه ؟ 

خانوم ! خونت کجاست ؟ اهل کجایی ؟ 

و زن در حالیکه گریه می کند می گوید : جناب سروان به خدا زن و شوهریم  

و جناب سروان در حالیکه لبخند به لب دارد صورتجلسه را تکمیل می کند . 

 

یکساعت بعد جناب سروان در حالیکه متعجبانه دارد به شناسنامه ها و عقد نامه نگاه می کند و عکس شناسنامه ها را با چهره متهمین مطابقت می دهد می پرسد : 

آخه مرد مومن ! وسط عید جا قحطی بود اومدید تو نیم وجب ماشین وسط جنگل با هم چیز  

می کنید ؟ و مرد جوان پاسخ می دهد : جناب سروان ! من که گفتم عوضی گرفتی  

امروز روز نهم عیده ... از یه روز قبل عید ٬پونزده تا از اقوام عیال از شهرستان اومدن تهران ریختن تو چهل و پنج متر آپارتمان نقلی ٬خوردن و پاشیدن نوش جونشون ... والا کف کردیم به خدا 

چاره چیه ؟ به بهونه خرید زدیم بیرون . هوا هم که بهاری بود ما هم که زده بودیم بالا 

خب چیکار کنیم ؟ 

 

جناب سروان در حالیکه لبخند از روی لبش پاک نمی شود می گوید : استغفرالله ... 

خواهر! بیاین زیر این صورتجلسه رو امضاء کنید . 

 

 

 

 

+ عنوان پست از این ضرب المثل قدیمی گرفته شده است : 

میهمان گرچه عزیز است ولیکن چو نفس ٬ خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود ...  

 

 

سال تحویل ها

امروز داشتم به این فکر می کردم که خاطره انگیز ترین سال تحویلم کی بوده است  

یاد خیلی از سال تحویل ها افتادم 

آن سالی که قبل از سال تحویل رفتیم خانه عمه ام و بابا و شوهر عمه نشستند به تخته نرد و ما هرچه التماس می کردیم که برویم و برویم  آنها حرفمان را گوش ندادند و بازی کردند  

آخر سر ٬لحظه سال تحویل به جای اینکه خانه مادر بزرگ باشیم توی ترافیک سه راه آذری سالمان تحویل شد . هیچ وقت بابا  را به خاطر آن سال تحویل مزخرف نبخشیدم . 

یا سال تحویل سال ۸۳ که افسر راهنمایی و رانندگی بودم و لحظه سال تحویل توی کیوسک راهنمایی و رانندگی پل فردیس با یکی از همکارها تنها بودم و سنگ و ساعت و سوت و علف گذاشتیم به جای سین های سفره هفت سین  

و اولین ماشینی را که رد می شد کنار زدم و راننده را بوسیدم و تبریک عید گفتم . 

یا آن چند سال تحویلی که تنها توی خانه می ماندم و کت و شلوار می پوشیدم و موقع سال تحویل تنهایی کنار سفره هفت سین حال می کردم از این که مرد و بزرگ شده ام . 

هرکدام از این ها را اگر بخواهم سر حوصله بنویسم یک پست مشتی می شود ولی راستش حس و حالش را فعلا ندارم . بعدها شاید اینکار را کردم . 

اما یکی از بهترین سال تحویل های عمرم بر می گردد به سال ۸۱ 

 

۲۸ اسفند برای اولین بار با مهربان تلفنی صحبت کرده بودم و فضا شدیدا عشقولانه بود 

توی یک تاکسی سرویس رزوشن بودم . 

عید آن سال با محرم همزمان شده بود و موقع سال تحویل به جای یا مقلب القلوب اذان گفتند 

آن هم چه اذانی ...  

روح آدم می خواست از تنش بزند بیرون از بس که غمگین و احساس برانگیز بود . 

من بودم و یکی از راننده ها به اسم مظاهر 

غریبانه بود و دلگیر ولی خیلی دوستش داشتم آن سال را 

 

سریال شب دهم را پخش می کرد و من عاشق بودم به اشد وضع 

مهربان را ندیده بودم و چهره اش را به جای کتایون ریاحی سریال شب دهم تصور می کردم 

و توی صحبت های تلفنی مهربان را شازده خانوم صدا می کردم 

مثل حسین یاری ... 

 

یادش به خیر 

سیزده روز عید که تمام شد مجبور بودم بروم دانشگاه  

نه عید دیدنی رفتم نه مسافرت و نه تعطیلات 

مدام توی آژانس بودم

سی هزار تومان بابت این مدت حقوق گرفتم که اولین حقوق تمام عمرم هم بود . 

 

حالا که فکر می کنم می بینم بدترین و مزخرف ترین و سخت ترین عید تمام عمرم  

 از تمام عیدها بهتر بوده است  ... 

 

بعضی حادثه ها توی کادر جا نمی شوند

میز کوچک پذیرایی خانه مامان را می گذارم کنار جا کفشی کوچک چوبی 

دوربین را از توی کیفش بیرون می آورم و می گذارم روی میز 

بابا ٬ مامان و مهربان و سفره هفت سین توی کادر هستند  

دکمه دوربین را تنظیم می کنم روی گزینه فیلمبرداری 

دو دقیقه بیشتر نمانده تا سال تحویل  

من و مهربان و سفره هفت سین و بابا و مامان باید توی کادر باشیم 

وحید جلیلوند دارند با سوز صدایش دلم را چنگ می زند  

این ثانیه ها برای من بزرگتر از حد تصور هستند  

هضمشان نمی توانم کنم 

بی اختیار بغضم می گیرد  

و مثل امروز اشکم سرازیر می شود . 

دست مهربان را گرفته ام و هر دو ایستاده ایم 

اشکهایم دانه دانه از گوشه چشمم لیز می خورند و سرازیر می شوند . 

چشمم می افتد به صورت بابا  

به ریش های سفیدش  

به چین های روی پیشانی و صورتش 

به صورت همیشه عرق کرده اش 

چقدر شکسته شده ای مرد ! 

به مامان که به زحمت روی پا ایستاده و مدام این پا و این پا می شود از درد دیسک

صندلی می آورم و مامان می نشیند  

ثانیه های آخر 

بغض 

امسال دوست داشتم زار زار گریه کنم 

چرایش را نمی دانم ولی 

امسال یک چیزش با سال های دیگر فرق می کرد  

چه چیزی نمی فهمم ... 

صدای تیک تیک ساعت   

بومممممممممممم 

یا مقلب القلوب و الابصار 

یا مدبر الیل و النهار  

یا محول الحول و الاحوال  

حول حالنا الی الحسن الحال  

 

همدیگر را می بوسیم 

چشمم را پاک می کنم  

می روم به سمت دوربین 

خاموش است  

مموری فول ... 

 

جز چند ثانیه اول هیچ چیز از حادثه عظیم تحویل ضبط نشده بود  

افسوس ...