جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

روزهایی که دنیا توی کادر کوچک کودکی هایم جا می شد

 

 

 

مامان بزرگ خدا بیامرز عادت داشت خاطرات کودکی ما را با صدای خودمان تعریف کند 

مثلا وقتی خاطره آن شبی را که من لج کرده بودم تعریف می کرد با صدای گریان و لحن کودکانه ادای مرا در می آورد و می گفت : من پدر و مادر خودمو می خوام  

مادر بزرگ می گفت که من نوک زبانی حرف می زدم . یعنی حرف سین ام می زده است

به ک هم می گفته ام ت 

مثلا وقتی حاجی عبدالله رفته بود حج از من که تازه زبان باز کرده بودم می پرسیدند بابا بزرگ کجاست ؟ و من هم می گفتم : رفته متته ( مکه ) 

دوربین یاشیکای نقره ای ، سوغات همان سفر حج بابا بزرگ بود . 

 

از آنجا که بابا هیچ وقت اعتقادی به خریدن چیزهای لوکس و فخر فروشی به دیگران نداشت و تا وقتی چیزی را واقعا لازم نداشتیم نمی خرید  این دوربین یاشیکای نقره ای دلربا احتمالا جذابترین وسیله ی در دسترس من در خانه بود که می توانستم با داشتنش سری بین سرها در بیاورم و  بروم و به چار تا دوست و رفیقم نشان بدهم و پز بدهم و قمپز در کنم .  

دوربین یاشیکا توی یک کیف چرمی مشکی رنگ بود و معمولا در جای امنی از خانه نگهداری 

 می شد . کیفیت عکسش فوق العاده بود . یعنی از تمام دوربین های عکاسی که لااقل اطرافیان ما داشتند عکس های بهتری می گرفت . عکس گرفتن با آن نیاز به دانش فنی خاصی نداشت . کافی بود روی auto تنظیمش کنی و عکس بگیری ... 

  

 

 

 

آنوقت ها که از دنیای دیجیتال خبری نبود ٬ عکاسی عالمی داشت انصافا 

از خرید فیلم عکاسی kodak یا fujiو canon و قوطی های بامزه سفیدرنگش بگیر تا همه مراحل و تشریفات دیگر عکاسی . انداختن فیلم داخل دوربین خودش لم  داشت و در نوع خودش تخصصی محسوب می شد . برای ما تازه کارها معمولا روال کار اینطور بود که دوربین را با خودمان می بردیم به عکاسی و از آقای عکاس درخواست می کردیم که فیلم را برایمان جا بیاندازد . مشخصه بارز فیلم های عکاسی تعدادشان بود . سه نوع 12 و 24 و 36 تایی ...  

بعضی ها که حرفه ای تر بودند می توانستند با یک فیلم ۳۶ تایی مثلا ۳۸ تا عکس بگیرند

عکاسی با دوربین به راحتی امروز نبود که یک دوربین دستمان بگیریم و فرت و فرت عکس بگیریم  

و در همان حال بازبینی کنیم که اگر خوب نبود پاکش کنی . 

گاهی ماه ها طول می کشید تا عکس هایی که گرفته ای چاپ بشود و بتوانی ببینی  

اگر عکسی خراب می شد کلی حسرت می خوردی که هم یکی از فیلم هایت هدر رفته هم اینکه برای چاپش پول بیخودی داده ای و هم اینکه یک صحنه یا خاطره را از دست داده ای و هم اینکه اینجور عکس ها را نمی شد توی آلبوم گذاشت و نشان کسی داد . 

ماجرایی داشت عکس گرفتن های آن موقع ها  

مثلا فکر کنید شما قبل از عید می رفتید و یک فیلم 36 تایی می خریدید و می گذاشتید توی دوربین و توی عید چند تا عکس می گرفتید و سیزده به در چند تای دیگر و بعد هم آخرهای بهار جشن تولد یکی از اعضای خانواده چند تای دیگر و فلان دوست هم با قرض گرفتن دوربین شما چند تا عکس از فلان میهمانی اش می گرفت و بعد چند تا عکس هم توی سفر تابستان و چند تا آخری را هم برای اینکه دیگر حوصله تان سر می رفت ،  روز اول مهر از در و دیوار مدرسه و کله کچل پسرتان که روز اول مدرسه اش بود می گرفتید و با هزار شور و شوق دوربین را می بردید عکاسی تا آقای عکاس فیلم را از تویش در بیاورد . چون درآوردن فیلم هم لم داشت و اگر اشتباه می کردی و فیلم ها نور می خوردند همگی می سوخت .  

اینطور می شد که مثلا وسط های پاییز شما تازه می توانستید عکس های عید هفت ماه پیشتان را ببینید تازه اگر شانس بیاورید و عکس ها خوب درآمده باشند . 

 

 

 

 

یکی از لذتبخش ترین تفریحات کودکی من تماشای نگاتیو ها بود . از توی صندوق فلزی بابا پاکت های نگاتیو عکس های قدیمی  را در می آوردم و چشم هایم را ریز می کردم تا شاید بشود آدم های توی عکس را که همگی موهایشان سفید بود تشخیص بدهم .  

و پیدا کردن عکسی که از روی آن نگاتیو چاپ شده است در بین آلبوم ها مثل حل کردن یک معمای پیچیده جنایی شیرین بود .  

 

دوربین یاشیکا بهترین رفیق دوران نوجوانی من بود . یار و همراه همیشگی ام 

تازه داشتم عکس گرفتن حرفه ای را با آن یاد می گرفتم  

اینکه شاتر را چطور تنظیم کنی و حساسیت و نور را چطور که بشود از یک شمع توی تاریکی مطلق و از خورشید وسط آسمان عکس های قشنگ گرفت . 

اگر آن اتفاق نمی افتاد شاید مسیر زندگی ام عوض می شد و حالا من به جای اینکه اینجا پشت میز این شرکت به عنوان یک کارمند-مهندس به مشتری ها مشاوره فنی بدهم ، ممکن بود حالا یکی از این کلاه کج های آرتیستی داشتم با مقادیر معتنابهی ریش و سیبیل و توی یک گالری بزرگ داشتم کتاب عکس هایم را برای هوادارانم  امضاء می کردم . 

خدا از باعث و بانی اش نگذرد ...  

 

+ قسمت دوم این خاطره بازی را به امید خدا فردا شب خواهید خواند ... 

 

 

مجازستان برای یکی از ما دو نفر جا دارد

هیچ وقت از جنجال و حاشیه خوشم نیامده است  

برعکس بعضی ها که فقط دنبال جنجال و حاشیه هستند  

و برعکس خیلی ها که از تماشای دعوا لذت می برند 

دوست دارم زندگی ام عین کارتون های بچگی پر از رنگ های شاد باشد و آدمهای خوشحال و بچه های در حال بازی  

امروز داشتم پست های چرکنویس جوگیریات را نگاه می کردم .  

بی اغراق چهار - پنج تا پست آماده داشتم که در بدترین شرایط روحی و عصبی نوشته شده و مثل موشک آماده به شلیک فقط منتظر زدن دکمه انتشار است . 

یعنی چهار پنج بار تا آستانه نوشتن خیلی حرفها رفته ام اما ثانیه آخر دست و دلم نرفته است  

 

از بچگی یادمان داده اند که با آدم بی آبرو نباید مثل خودش رفتار کرد  

اگر تو هم مثل او رفتار کنی شان و اندازه ات را همانقدر حقیر کرده ای که او هست .  

 

اما به هر حال هر آدمی ظرفیتی دارد و هر پیاله ای یکروز سر ریز می شود 

دعا کنید آن چند پست جوگیریات هیچ وقت منتشر نشوند و تصویری که از من در ذهنتان دارید 

آدمی باشد که وقتی حرف می زند اخم نمی کند .  

  

 

پیشنهاد می کنم پست امشب را حتما بخوانید . 

یک خاطره بازی دوست داشتنی ... 

 

  

 

تمدید کنیم آیا ؟

 

 

 

طی چند روز گذشته چند تا از دوستان اعلام کردند با وجود اینکه خیلی دوست دارند توی جشنواره شرکت بکنند و فیلم بفرستند اما یا سوژه مناسب پیدا نکردند یا اینکه وقت کافی برای ساختن فیلم نداشتند . من خودم فکر می کنم اگه زمان ارسال فیلمها خیلی طولانی بشه  

این بازی یه جورایی بیات میشه و از شور و شوق میفته ولی خب حیفه که فقط هفت هشت تا شرکت کننده داشته باشیم . 

می خواستم ببینم اولا با تمدید زمان جشنواره موافق هستید یا نه ؟ 

فکر می کنید بهترین وقت برای رونمایی از فیلمها کیه ؟   

 

 

 

+ دوستانی که در مورد جشنواره اطلاعات می خوان اینجا و اینجا رو بخونن  

++ اگر واقعا قصد دارید شرکت کنید لطفا تا دقیقه ۹۰ منتظر نمونید . چون آپلود کردن فیلم ها واقعا وقت گیر و زمانبره  

+++ اگر ایده ای در مورد نحوه برگزاری این بازی دارید خوشحال میشم بدونم  

 

  

 

اینهم همان کلیپ آرش پیرزاده که قولش را داده بودم : 

  

 

  

 

 

 

از اون جمله ها که نوشتنش یادم رفته بود

نمیدونم برای شما هم پیش اومده که مجبور باشید جایی منتظر بنشینید یا نه ؟ 

سوال احمقانه ای بود . معلومه که پیش اومده  

بعضی وقتها مجبورید یک جایی منتظر بنشینید و هیچ کاری هم نمی توانید بکنید جز صبر کردن 

 

اینجور وقت ها اگر اهل مطالعه باشید احتمالا کتابی از کیفتان بیرون می آورید و مطالعه می کنید 

یا با شخصی که می تواند دوست باشد و یا غریبه مشغول صحبت بشوید  

و یا اینکه با گوشی موبایلتان بازی کنید . 

 

چهارشنبه عصر توی آمفی تاتر فرهنگسرا توی یک جلسه انتخابات صنفی بودم  

خیلی از هم صنفی های ما نیامده بودند و قانونا امکان برگزاری جلسه وجود نداشت 

نه راه پیش بود و نه راه پس 

باید می نشستم و صبر می کردم  

گوشه دنجی از سالن نشسته بودم که کسی از دوستان کنارم نبود و نمی شد صحبت کرد 

کتابی هم همراهم نبود که تریپ روشنفکری بردارم و مطالعه کنم 

پس مشغول موبایل شدم  

بر خلاف تصورتان انگری برد هم بازی نکردم و شروع کردم به پاک کردن اس ام اس های گوشی .

اس ام اس های اضافی البته  

 

یکی از مزایای گوشی من اینست که شما تمام مکالمات یا بهتر است بگوییم مکاتبات گوشی را می توانید عین چت توی یک صفحه ببینید . یعنی می توانید سابقه ای از تمام حرفهایی که بین شما و دوستانتان رد و بدل می شود مشاهده کنید  

اس ام اس های مزخرف تبلیغاتی که معمولا به محض دریافت دیلیت می شوند 

اما باز هم بعضی هایشان جامانده بودند که پاکشان کردم  

همکاران و برخی از ارباب رجوع ها و دوستان کاری معمولا اس ام اس هایشان ارزش نگه داشتن ندارد . مثلا : فلان نقشه را ساعت ۸ فردا به دستم برسان یا برای امضای فلان سند در این تاریخ شهرداری باش یا اینکه من امروز دو ساعت دیرتر می رسم و ... 

اینها همگی پاک شدند  

بعد خیل عظیم پیامک های تبریک عید که خیلی هایشان بی پاسخ مانده بود 

اصلا توی لیست تماس های من آدم هایی هستند که مدتهاست نه با هم تماسی داشته ایم و نه پیامکی ردو بدل کرده ایم و نمی دانم چرا اصلا شماره هایشان را نگه می دارم .

البته برعکسش هم بود . دوستانی که چندین بار پیامک داده بودند و من جواب نداده بودم 

بعد هم یک عالمه جوک و لطیفه های پیامکی  

چرت و پرت های ردو بدل شده بین من و آرشمیرزا  

مرام بازی و رفیق بازی با محسن باقرلو  

حال و احوال دوستانه با خاصه رفیقان وبلاگی و .... 

 

مدام لیست اس ام اس ها را بالا و پایین می کردم  انگار دنبال چیز گمشده ای باشم  

آنوقت ها که با مهربان ازدواج نکرده بودم چقدر به هم اس ام اس می دادیم 

وقت و بی وقت  

شب و صبح 

اس ام اس های عاشقانه و پر شور و احساس

 

دقیقا دنبال همین می گشتم  

شور و احساس عاشقانه  

 

فهرست اس ام اس های ردو بدل شده ام با مهربان را بالا و پایین می کنم و خنده ام می گیرد : 

اس ام اس های صادره از من همگی عبارتند از : کجایی ؟ کی می رسی ؟ چیزی نمی خوای ؟ 

 و اس ام اس های مهربان : دوغ - ماست - گوشت چرخ کرده - پیاز - سیب زمینی - دستمال توالت - دلستر - چیپس و .... 

 

با خودم فکر می کنم که انگار آدم ها هیچ وقت به چیزهایی که می خواهند نمی رسند

یا آرزوی داشتنش در آینده را دارند  یا حسرت از دست رفتنش در گذشته را می خورند  

یاد روزهایی می افتم که هزار بامبول و برنامه می چیدیم تا چند دقیقه یواشکی یک گوشه ای با هم خلوت کنیم و حرف بزنیم . روزهایی که اگر صدای هم را نمی شنیدیم روزمان شب نمی شد  

وقت هایی که یکساعت با هم تنها ماندنمان قدر دنیا می ارزید  

روزهایی که اگر حرفهایمان را ضبط می کردیم می شد به جای شعر عاشقانه کتابش کرد 

  

اشتباه نکنم ۴۰۰ تا اس ام اس بیخودی از حافظه گوشی ام پاک شد  

اما یکی باید اضافه می شد  

تایپ می کنم : 

سلام عزیزم . خسته نباشی . میدونی چقدر عاشقتم ؟ 

 

و برای مهربان سند می کنم ... 

 

 

ای کتاب صورتی دس کج

سال ۸۸  با یک اسم ساختگی به نام کیامهر باستانی وبلاگ می نوشتم 

کیامهر اسم خواهر زاده منه و به خاطر علاقه شدیدم بهش این اسم رو انتخاب کردم  

بعد از فیلی شدن جوگیریات تصمیم گرفتم با اسم واقعی خودم بنویسم ولی با این وجود اسم کیامهر انگار جزئی از وجود و رگ و روح من شده باشه دست از سرم بر نداشت 

خیلی از دوستان صمیمی و نزدیک هنوز منو کیامهر صدا می زنند و خودم هم بدم نمیاد کیامهر مثل یک بعد شخصیتی دیگه از وجود من به حیاتش ادامه بده ... 

به همین خاطر بود که وقتی وبلاگ دانه های ریز حرف راه افتاد من توش با اسم سنت کیامهر قدیس نوشتم . 

این توضیحات رو برای دوستان جدید گفتم که دلیل اسم کیامهر رو پرسیده بودند .  

 

الغرض مهربان دیروز می گفت یک شیر پاک خورده البته بی معرفت این پست ما را از دانه ها برداشته و توی فیس پوک گذاشته و تا دیروز نمی دانم چند صد تا لایک خورده و چند صد نفر شیرش کرده اند و کامنت داده اند و به کامنت هم لایک زده اند و این حرفها  

ما هم که سر از این جنگولک بازی ها در نمی آوریم رفتیم اینجا و باچشم خودمان دیدیم که حقیقت دارد . بعد دوباره برگشتیم پست خودمان را دیدیم که کلا ۳۰ تا رای داریم با ۶ تا کامنت و حسابی خورد توی ذوقمون و داشتیم افسردگی می گرفتیم . یک لحظه خواستیم برویم از سر رو کم کنی هم شده یک پیج خفن توی فیس پوک بزنیم . 

راستش من هیچ وقت نتونستم با فیس پوک درست ارتباط برقرار کنم . جذابیت های ظاهریش برای من زیاد جالب نبود و زیاد خوشم نیومد یا بهتره بگم منو نگرفت . در نظر من تفاوت بلاگستان و فیس پوک مثل این خونه های کوچیک و ساده پایین شهر می مونه با خونه های تجملاتی و پر زرق و برق بالای شهر 

اینجا خیلی محدودیت ها هست که توی فیس پوک نیست . 

با این وجود آدم ترجیح میده توی جمع ساده و صمیمی اون خونه های ساده و کوچیک باشه تا بین زرق و برق و تجملات آدمهایی که با هم کم حرف میزنن و نمیشناسیشون و محبتشون رو با بیلاخ بهت نشون میدن . چه می دونم همین که اون بچه مایه دارهای بالای شهر بیان غذاشون رو از این پایین مایین ها بر دارن و ببر اونجا پز بدن واسه من یکی کافیه   

پس همینجا سنگرمون رو حفظ می کنیم تا انشاء الله روزی که فیس پوک کلا آزاد بشه شاید رفتیم با بچه های بلاگستان توی یه عملیاتی چیزی فتحش کردیم کلا . خدا رو چه دیدی ؟

 

 

در هر صورت ای دوست عزیز شیر پاک خورده ! نوش جونت عزیزم 

بیا بقیه مطالب ما رو هم ببر بذار دوستات ببیند و  بیلاخ بزنن بهش 

لازم هم نیست بگی که اینا مال کیه و از کجا برش داشتی 

ولی انقدر مرام داشته باش و بگو مطلب مال خودت نیست . همین ...  

 

 

 

 

 

+ عنوان پست که واضحه ایشالا ... اگه واضح نیست یک مقدار فکر کنید واضح میشه  

 

++ مستان ٬ دوست هنرمند بی وبلاگم خیلی خیلی زحمت کشیده و این پوستر زیبا رو برای جشنواره طراحی کرده . تصویر با کیفیت و در ابعاد واقعی پوستر رو اینجا ببینید .  

 

  

 

 

 

 

نحوه شرکت در جشنواره

امشب می خواستم یه فیلم کوتاه از سفر شمال براتون بذارم با بازی آرش پیرزاده 

یه شب داشتیم بازی می کردیم و آرش تو بازی بازنده شد و قرار بود هر کاری بگیم انجام بده 

فکر کنید آرش با ۱۱۰ کیلو وزن و دو متر قد با باسن از روی ۱۰ تا پله سرخورد و اومد پایین 

کرکره خنده ای بود در نوع خودش 

البته تا این لحظه این ویدیو رو به خاطر سرعت پایین اینترنت نتونستم آپلودش کنم 

امیدوارم طی این هفته از این مشکلات نداشته باشیم 

چون واقعا نمیشه خوش قول بود و بازی رو سر وقت رونمایی کرد . 

اگر این ویدیو آماده شد میذارم تا ببینید ... 

 

  

 

 

در مورد جشنواره در نظر داشته باشید که این جشنواره دو جنبه داره  

اول اینکه قراره دور همدیگه خوش بگذرونیم و از دیدن فیلم ها لذت ببریم  

بنابراین اصلا مهم نیست که فیلمی که می فرستید درمورد چیه و قرار هم نیست که کار شاقی انجام بدین . همه فیلم های ارسالی در یک تاریخ معین نمایش داده میشن و این نمایش بیشتر جنبه سرگرمی داره  

بنابراین زیاد روی اینکه از چی فیلم بگیرم و چی بسازم و نکنه بد باشه و نکنه خوششون نیاد و اینا فکر نکنید . باید بهش به چشم یه یادگاری نگاه کنید و یه خاطره سازی قشنگ  

چون مطمئنم روزی که فیلم ها به نمایش دربیاد کسانی که به خاطر این دلایل فیلم نفرستادند حسرت می خورند و میگن کاش ما هم شرکت کرده بودیم .

خدمت دوستانی که گفته بودند ما غریبه ایم و نمیدونیم میتونیم بازی کنیم یا نه  هم برای بار چندم عرض می کنیم که اینجا هیچکس غریبه نیست و همه چه دوست  قدیمی و چه تازه وارد 

چه با وبلاگ و چه بی وبلاگ به این بازی دعوتند و فیلم های ارسالی ( اگر مورد شرعی نداشته باشه  )حتما تو بازی شرکت داده خواهد شد . 

همونطور که گفتم هیچ محدودیتی برای موضوع وجود نداره فقط دو تا شرط هست : 

  

یک : اینکه فیلم رو خودتون ساخته باشید و کلیپی رو از جایی بر نداشته باشید    

 

دو : مدت زمان فیلم حتما کمتر از یک دقیقه باشه  

 

 

اما جنبه دوم این بازی همون رقابته بین فیلمهاست  

فیلم هایی که به مرحله مسابقه راه پیدا می کنند

بایدارزش هنری داشته باشند یعنی خلاقیت توش وجود داشته باشه   

و یکسری پارامترهای دیگه که بعدا مفصل توضیح خواهم داد . 

 

عجالتا شما به جنبه اول بازی نگاه کنید و زودتر ویدیو هاتون رو بفرستید . 

 

برای ارسال فیلمها ٬ویدیوتون رو در پیکو فایل یا پرشین گیگ آپلود کنید و آدرسش رو  خصوصی برای من بفرستید و حتما اطلاع بدین تا مطمئن بشید که دریافت شده .... 

 

دوستانی هم که دوست دارند این بازی رو اطلاع رسانی کنند میتونن بنر جشنواره رو توی وبلاگشون قرار بدن که روشش رو اینجا توضیح دادیم .   

همینطور میتونید کد زیر رو در قالب وبلاگتون کپی کنید تا لوگوی جشنواره در سمت چپ وبلاگتون به نمایش در بیاد : 

 

دانلود کد

  

بابت ساختن این کد از علیرضای عزیز ممنونم .

آخرین فرصت ارسال ویدیو ها سه شنبه هفته آینده است . 

یعنی از امشب یک هفته وقت دارید . 

 

 

باز هم ممنونم از اینکه کمک می کنید تا دور هم یک خاطره فراموش نشدنی بسازیم ... 

 

 

 

بازتاب جهانی

 

 

 .

 

خب از شواهد امر اینطور بر میاد که ایده جشنواره فیلم مورد استقبال دوستان قرار گرفته  

حتی رسانه های گروهی هم بطور گسترده ای این موضوع رو تحت پوشش قرار دادند . 

نمونه اش روزنامه همشهری :  

.

 

 

 

دوستانی که از چند و چون ماجرا بی اطلاع هستند میتونن پست قبلی رو بخونن  

دوستانی که در زمینه طراحی پوستر و لوگو و بنر تجربه دارند اگه دوست داشته باشند میتونن آثارشون رو بفرستند تا به اسم خودشون منتشر بشه . 

دوستانی که قصد شرکت در بخش مسابقه جشنواره رو دارند تا شب منتظر باشند تا توضیحات تکمیلی رو در این خصوص خدمتشون عرض کنم . 

دوستانی هم که تمایل دارند تا از این حرکت حمایت کرده و کمک کنند تا تعداد افراد بیشتری جذب 

بشن میتونن بنر جشنواره رو توی وبلاگشون قرار بدن  

کافیه کد زیر بنر رو کپی کنید و توی وبلاگتون ( قسمت کدهای html) قرار بدین ... 

 

 

 
با سپاس ....  
 
 
 
 

 

 

 

اولین جشنواره فیلم های یک دقیقه ای موبایل

جشنواره فیلم های یک دقیقه ای موبایل

 

 

 

 

از دیشب که قرار شد بازی جدید راه بیندازیم خیلی فکر کردم که چطور میشه یه کار جدی و جدید کرد . نظرات دوستان رو که خوندم اکثرا پیشنهاد بازی هایی رو داده بودن که یا عینا یا شبیهش قبلا انجام شده بود . 

فکری که به سرم زده واقعا یه کار تازه است  

با چند تا از بچه ها هم مشورت کردم 

یک مقدار سخته و دردسر هم داره  

خیلی ها هم ممکنه به خاطر پایین بودن سرعت اینترنت نتونند بازی کنند . 

همه بازی های وبلاگی که تا حالا انجام شده معمولا به سه دسته تقسیم میشه : 

دسته اول بازی های نوشتاری 

دسته دوم بازی های تصویری ( عکس دار ) 

دسته سوم بازی های صوتی 

 

اما کسی تا به حال بازی ویدیویی نکرده . حداقل من ندیدم . 

 

بازی ایندفعه جوگیریات یک مقدار نیاز به خلاقیت داره . متاسفانه دوستانی که اینترنت پر سرعت ندارند و از دایال آپ استفاده می کنند عملا نمیتونن شرکت کنند اما به نظرم علیرغم همه محدودیت هایی که داره ایده فوق العاده جالبیه ... 

 

اما روش بازی : 

 

این بازی یک مسابقه است . یه چیزی مثل جشنواره فیلم 

همه ما به گوشی موبایلی که قابلیت فیلمبرداری داشته باشه دسترسی داریم 

در طول روز هم هزاران هزار صحنه دیدنی و جالب جلوی چشممون رژه میرن  

این دیگه بر می گرده به خلاقیت و نوع نگاه خودتون که چطور این صحنه رو ببینید و از چه زاویه ای نگاه کنید . قراره هرکسی یک فیلم بسازه . یک فیلم کوتاه زیر یک دقیقه 

موضوعش هم آزاده  

میتونید از خودتون یا اعضای خانوادتون فیلم بگیرید 

همکلاسی هاتون 

بچه های فامیلتون 

حیوانات خونگی 

یه دعوا توی خیابون 

یک منظره از مسیر خونه تا محل کار 

سفره انداختن مامان و ناهار خوردن  

خر و پف کردن بابا 

شیطونی های بچه ها

نمیدونم هزاران هزار اتفاق و ماجرا هست که میشه ازش فیلم ساخت . 

 

از همین حالا یک هفته وقت هست برای ساخت یک فیلم کوتاه زیر یک دقیقه  

 

اینکه چطور فیلم ها رو بدست من برسونید بعدا براتون توضیح میدم 

همه فیلم ها با هم به نمایش در میاد و یک هیات داوران بهترین و خلاقانه ترین فیلم ها رو انتخاب می کنند و بعد هم با رای گیری شما بهترین فیلم یک دقیقه ای انتخاب میشه و به کارگردانش  اسکار میدیم شایدم سیمرغ بلورین و لوح افتخار و سکه بهار آزادی و خودرو پراید حتی .... 

 

نحوه ارسال آثار متعاقبا اعلام خواهد شد ... 

 

 

قبول دارم که کار سخت و بزرگیه اما نشدنی نیست . یه مقدار همت و تبلیغات می خواد  

ولی مطمئنم که کار خوبی از آب در میاد

 

اگه پیشنهادی دارید خوشحال میشم بدونم ... 

 

من چطوری اینطوری شدم ؟

امشب می خواهم داستانی برایتان تعریف کنم 

داستانی که شاید  شنیده باشید اما دوباره شنیدنش خالی از لطف نیست . 

خرداد ۸۸ که شروع به نوشتن وبلاگ کردم مثل همه تازه کارها درک درستی از اتفاقات اینجا نداشتم . نه می دانستم بازدید بالای یک وبلاگ چیست نه کامنت و نه حتی لینک را می فهمیدم

وقتی می دیدم که وبلاگی مثلا ۱۲ تا کامنت دارد آنچنان حسرت می خوردم که نگو 

یا فکر می کردم وبلاگی که یک عالمه لینک دارد خدای وبلاگ هاست  

آنروزها با دانه دانه کامنتهای بی ربط و حتی تبلیغی کیف می کردم و خدا به سر شاهد است که چقدر خون دل می خوردم که یکنفر برایم کامنت بگذارد . 

برای هر وبلاگی که می دیدم کامنت می گذاشتم و وقتی پست می نوشتم عالم و آدم را خبر  

می کردم که آقا جان من بروزم . برایم کامنت بگذارید ... 

 

تحول وبلاگ نویسی من از روزی شروع شد که با محسن  باقرلو آشنا شدم  

شهریار بلاگستان برو و بیایی داشت که بیا و ببین 

پست هایی می نوشت که دیوانه می شدی 

یعنی محشر ٬ یعنی خدا 

دروغ چرا ؟ 

به غیر از زیبایی پست ها به تعداد زیاد دوستانش و تعداد کامنتهایش هم حسودی می کردم . 

آنوقت ها محسن باقرلو اگر جواب کامنتهای مرا می داد ذوقمرگ می شدم چه برسد به اینکه برایم کامنت بگذارد یا لینک بدهد . اما شهریار بلاگستان خیلی خاکی تر از این حرفها بود و  زودی لینکم کرد . نمی دانید چقدر به جمع دوستانش حسادت می کردم . 

اینکه یکروز توی یکی از پستهایش از من اسم ببرد افتخاری بود و در باورم نمی گنجید که یکروز ممکن است من هم جزئی از این جمع باشم . 

همه چیز از بازی عکس های کودکی وبلاگ کرگدن شروع شد  

عکسم را فرستادم و نمی دانید من و چند نفر چه آتشی سوزاندیم در کامنتهای وبلاگ محسن  

چند نفری که بعدها دوستانی صمیمی شدیم و تمام آن صمیمیت را مرهون و مدیون همان بازی هستیم . بازی های وبلاگی محسن ادامه پیدا کردند و من مدام خودم را توی دل شهریار جا کردم و عزیز تر شدم . پیشنهاد بازی می دادیم و محسن هم که سر دماغ بود اجرایشان می کرد . 

با خودم می گفتم یعنی یکروزی می رسد که وبلاگ من هم این همه کامنت داشته باشد ؟ 

یعنی یکروز می شود که من هم بازی وبلاگی راه بیندازم و بچه ها را همینطور خوش و خرم دور هم جمع کنم ؟ 

من و محسن حالا دیگر رفیق شده بودیم . به خانه هم رفت و آمد داشتیم و محسن گاه و بیگاه لینک می داد به جوگیریات  

دوستان او دوستان مشترکمان شدند  

کسانی که به وبلاگ او سر می زدند مرا هم می خواندند  

تا استارت اولین بازی را در جوگیریات قدیمی زدم . 

قرار شد دوستان جوگیریات بیایند و روز تولدشان را بنویسند . 

با کمک محسن و دوستان دیگری که لینک دادند ۱۴۰ نفر در پست تولد بازی شرکت کردند و با 

۱۶۷۹ کامنت رکوردی جاودانه ساختند که حتی حالا بعد از این همه وقت خودم هم نمی توانم این رکورد را بزنم . وبلاگ تولدانه از همینجا متولد شد .حالا دیگر بچه ها مرا می شناختند . حالا دیگر می توانستم دور خودم دوست و رفیق جمع بکنم . حالا دیگر می توانستم خودم بازی راه بیندازم . و این شد مقدمه سریال بازی های وبلاگی جوگیریات ... 

  

بازی عکس های بچگی

۷۹ تا عکس و دو پست  یعنی  این و این مجموعا ۱۸۰۰ تا کامنت داشتند و چند شب دور هم بودیم و گفتیم و خوشی کردیم و خدا می داند چند تا دوست جدید پیدا کردیم .  

حتی مهندس چنگیزی عزیز اینجا به این بازی لینک دادند . 

 

بازی بعدی بازی نقاشی های کودکی بود . ۹۹ تا نقاشی ارسال شد که خودش یک رکورد بود و از همه مهمتر آقای چنگیزی مدیر بلاگ اسکای هم نقاشیشان را فرستادند . 

 

بازی آکادمی موسیقی خودش یک دنیا خاطره بود . راه اندازی و جمع و جور کردنش نزدیک به ده روز طول کشید و هر شب بساط دور همی و خنده و کامنت داشتیم  .   

اتفاقات این بازی و کامنتهایش را می توانید اینجا و اینجا  و اینجا و اینجا ببینید . 

 

ماه رمضان سال گذشته و بازی سفره های آسمانی ٬ ضیافت معنوی بچه های بلاگستان که طعم تک تک غذاهای ساده و خوشمزه اش را جاودانه کرد . 

 

بازی عکس دیروز و امروز باباها یادمان انداخت که بزرگ شدن ما به قیمت سفید شدن چه موهایی بوده است . یادمان انداخت کمی قدردان لطف پدر و مادرمان باشیم . 

 

بازی عکس چشم ها فوق العاده بود و با نگاه آدم هایی آشنا شدیم که خیلی وقت بود  

می شناختیم و حرفها و نوشته هایشان را خوانده بودیم اما تصوری از چهره آنها نداشتیم . 

بازی عکس پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها میهمانی اشک و آه و حسرت بود . 

 یادبود فرشته هایی که پر زده اند و دیگر کنارمان نیستند . 

 

راستش به دلایل خیلی شخصی دوست داشتم بازی عکس پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها آخرین بازی جوگیریات باشد . دوست داشتم وارد فاز جدی بشوم . دوست داشتم داستان بنویسم  

پست های دلی و محشر بسازم . شاید به آنجایی رسیدم که محسن باقرلو قبل تر از من رسیده بود . یکجور اشباع شدن وبلاگی  

راستش را بگویم ؟ دوست داشتم اینجا را به خاطر خودم بخوانید  

به خاطر نوشته هایم نه به خاطر پاتوق بودن 

نه به خاطر لینکهایش 

و نه به خاطر خبر دار شدن از اینکه چه کسی بدنیا آمده و چه کسی از دنیا رفته  

 

 

هر آدمی رسالتی برای خودش دارد  

در تمام این مدت وقتی رادیو جوگیریات ها را درست کردم و یا مصاحبه ها را نوشتم و یا  

تشخیص هویت و تاپ تن راه انداختم ناخودآگاه هدفم همین بود بدون اینکه بدانم و بخواهم   

اینکه دوباره همه دور هم جمع شویم و دوستان تازه پیدا کنیم . 

امروز وقتی شور و شوق بچه ها را توی کامنتدونی دیدم فهمیدم که شاید وظیفه من هم این است و من در جواب این همه محبت وظیفه دارم که پاسخگو باشم . 

کامنتهای تیراژه و دل آرام و آوا و میلاد و گلنار دلم را لرزاند . 

چه بخواهم و چه نخواهم حلقه ای به دستم سپرده شده که سر یک زنجیر طولانی محبت است 

یک عالمه خاطره و غم و شادی و لبخند و اشک پشت این دور همی هاست 

مگر دست خودم است که بخواهم تمامشان کنم و دیگر ادامه اش ندهم ؟ 

 

اول از همه از استادم و برادر بزرگم و رفیق با معرفتم محسن باقرلو تشکر می کنم که مرا به این دنیای مجازی راه داد  و یادم داد چطور می شود آدم ها را دور هم جمع کرد و بعد هم دست تک تک شما عزیزان را می بوسم که جوگیریات را برای این دور همی های خاطره انگیز قابل  

می دانید .  

جوگیریات وبلاگ من نیست ٬خانه شماست و من تا عمر دارم خادم شما خواهم بود ...  

 

همه اینها را گفتم که دوستان تازه جوگیریات فکر نکنند بابک اسحاقی آدم بزرگی در عرصه بلاگستان است . گول این بازدیدها و کامنتها را نخورید لطفا  

اگر این خانه برو و بیایی دارد من هنری نکرده ام . فقط شانس آورده ام که یک عالمه دوست مهربان و عزیز دورم حلقه زده اند .

می خواهم بدانید که اگر کامنتهای شما بی جواب می ماند  

اگر دیر به دیر برایتان کامنت می گذارم و طول می کشد تا اسمتان را توی لینک ها بیاورم 

به خدا از روی غرور نیست .

والله من همان کیامهری هستم که وقتی عدد کامنتهایش از یک به دو می رسد ذوق می کنم و پر می کشم برای خواندنشان 

اگر کم لطفی از من می بینید 

اگر نمی رسم بازدیدتان را پس بدهم به این خاطر است که اولویتم روشن ماندن چراغ این خانه است . شاید شبی کسی راهش را گم کرده باشد و بتواند کمی اینجا فراموش کند غم های دنیای واقعی را و بچشد طعم حقیقی دوستی و دوست داشتن را  

قسمتان می دهم هر بدی و بی مهری که از من دیده اید همین امشب حلال کنید 

اگر پاسخی درخور برای لطفتان نداشته ام نه اینکه نخواسته باشم 

باور کنید از توانم خارج بوده است . 

 

 

 

به شکرانه محبتتان فردا شب ساعت ۱۰:۰۰ یک بازی وبلاگی کلید خواهد خورد . 

ایده اش هم از شما  

فعلا چیزی به ذهنم نمی رسد ... 

 

 

 

برای گلنار

خاصیت دنیای مجازی اینست که تو یک عالمه دوست پیدا می کنی 

دوستانی که در دنیای واقعی پیدا کردنشان بعید بود 

دوستانی که ندیده ای و شاید هیچ وقت هم نبینی 

دوستانی که نه می دانی که هستند 

نه می دانی کجا زندگی می کنند 

نه می دانی اسم واقعی آنها چیست 

نه حتی می دانی که تو را می خوانند  

ولی با وجود اینهمه ندانستن ٬ می دانی که دوستشان داری 

 

از روزی که نوشتن وبلاگ را شروع کرده ام یک عالمه از این دوستها داشته ام  

دوستانی که خاموش بوده اند ولی نفس گرمشان را پشت هر پست حس کرده ام 

رد پای مهربانیشان خیلی اوقات در خاطرم باقی مانده

دوستانی که آمده اند و چند صباحی دل به دل هم داده ایم و خوشی کرده ایم  

خیلی هایشان دیگر  مجازی نماندند  

وبلاگ زدند و حتی حقیقی شدند  

همیشه هستند و دلم به بودنشان گرم است . 

مثل آقا مجید ٬ مثل مهدی عجمی ٬ مثل دل آرام مثل میلاد ٬ مثل پروین خانم ٬ مثل سیمین ٬ مثل محدثه مثل آوا ٬ مثل رهنا  

 و خیلی های دیگر که حافظه ضعیف من یاری ام نمی کند که نام ببرم  

خیلی هایشان هم دیگر نیستند و تو هیچ راهی نداری برای دوباره پیدا کردنشان 

و حتی گفتن یک ( ممنونم که مرا خواندید )

کاش واقعا می شد تک تک آنها را بشناسم و روبرویشان بایستم و بگویم که چقدر وجودشان برایم عزیز است . کاش می شد یکروز بتوانم تک تک کامنتهای بی پاسخشان را جواب بدهم که حداقل تشکری خشک و خالی باشد در ازای محبتشان  

اصلا شاید یکروز رفتم و از همان اولین پست اولین وبلاگ  

دانه دانه کامنتها را خواندم و اسم تک تک ناشناس هایی را که یکروز کلیک مبارکشان را بر این خانه نهاده اند یادداشت کردم و از آنها تشکر کردم . 

اما بعید می دانم حوصله و فرصت چنین کاری را داشته باشم  

در هر صورت این پست را برای همه مخاطبان خاموش این خانه نوشتم  

دوستانی که شاید هیچ وقت برایم کامنت نگذارند اما یکبار آمدنشان باعث شده که دیگر غریبه نباشیم و دوست بشویم . 

من قبلا هم برای مخاطبان خاموش جوگیریات پست نوشته بودم  

اما این پست را خاص و ویژه تقدیم می کنم به یکی از عزیز ترین دوستان بی نام و نشان این خانه که مدتهاست تک تک پست های جوگیریات را می خواند و محبتش را کلمه می کند و یادگاری می گذارد توی کامنتها   

این پست به نمایندگی از تمام خوانندگان خاموش گذری و دائم این خانه تقدیم می شود به گلنار عزیز ... امیدوارم یکی از همین روزها وبلاگی بسازد و نشانی اش را یواشکی برایم بگذارد و من اولین کسی باشم که برایش کامنت می گذارم . 

گلنار مرا به یاد یکی از محبوب ترین فیلم های بچگی ام می اندازد . 

یادتان هست ؟ 

 

 

این ترانه انتهای فیلم بود که با هم می خواندیم :  

گلنار مثل گلی بود که گفتن پرپر گشته 

ولی حالا دوباره به ده ما برگشته