جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

همه چیزمان به همه چیزمان می آید

طی یک ماه گذشته یکی دو بار که به مراکز درمانی رفتم با دیدن دفترچه بیمه ام می گفتند که کد نمیدونم چی دفترچه باید 18 رقمی بشه و دفترچه من قابل قبول نیست . دفترچه مهربان هم تمام شده بود و به همین خاطر مجبور شدم برای تعویض دفترچه ها برم تامین اجتماعی .

تامین اجتماعی هم چند سالیست که این دردسر بزرگ را از سرش باز کرده وشرکت هایی به عنوان کارگزار حجم زیادی از مراجعات روزانه سازمان را که به تعویض و تمدید دفترچه ها و واریز فیش های بیمه مربوط می شده است به عهده گرفته اند .



انتظار داشتم وارد محیطی بزرگ و تر و تمیز بشوم اما کارگزاری در طبقه دوم یک ساختمان معمولی بود . در واقع یک واحد آپارتمان آنهم یک خوابه تبدیل شده بود به کارگزاری . رئیس خودش رفته بود توی همان یک اتاق نشسته بود و پذیرایی که شاید سی متر بیشتر فضا نداشت پر بود از صدها مراجعه کننده . وارد که شدم بوی نفس و بدن آدمها خورد توی دماغم طوری که می خواستم برگردم . جای سوزن انداخت نبود چه برسد به ایستادن .

یک دستگاه نوبت دهی وجود داشت که آن هم کاغذ تمام کرده بود و وقتی به خانم باجه شماره یک اعتراض کردم خیلی خونسرد گفت که این مردم نفهم ! به جای اینکه یکی یک دانه شماره بگیرند بیست تا بیست تا تبرک بر می دارند .


از آب سرد کن خبری نبود و روی در دستشویی هم نوشته بود درحال تعمیرات است . چند تا نیمکت داخل سالن هم پر بود و همینکه کسی بلند می شد چند نفر به سمت آن هجوم می بردند .


به واقع امکان نفس کشیدن نبود تا اینکه یکی از خانم های پشت باجه پنجره ها را باز کرد و اوضاع کمی بهتر شد .


داشتم به این فکر می کردم که چرا ؟ واقعا چرا وقت و شخصیت مردم ما نباید انقدر برای سازمان تامین اجتماعی ارزش داشته باشد که محیطی بهتر و شایسته تر برای کارگزارشان انتخاب کنند ؟ سازمانی که به گواه آمارها ثروتمند ترین سازمان کشور است و شرکت و کارخانه و معدن و هتلی دولتی وجود ندارد که درصدی از سهام آن متعلق به تامین اجتماعی نباشد .


اگر من به عنوان یک شهروند بروم و درخواست تاسیس کارگزاری بکنم هزار و یک شرط و سنگ جلویم می اندازند که پشیمان بشوم اما چطور ممکن است مسئول محترم تامین اجتماعی صلاحیت این کارگزار را با این شرایط تایید کرده باشد ؟

چطور ممکن است کسی همچین محیطی را ببیند و فکرش به سمت رابطه بازی و رشوه گرفتن نرود ؟


مردم هم ناچار می آمدند و شکوه ای می کردند . یا پشیمان می شدند و بر می گشتند یا تحمل می کردند و منتظر می ماندند .بعد از یکساعت بالاخره نوبتم شد و دفترچه هایمان را گرفتم . از حق نگذریم مسئولین باجه ها با وجود اوضاع غیر قابل تحمل و تعداد زیاد مراجعه کننده ها رفتار مودبانه ای داشتند .



دفترچه ها را که گرفتم می خواستم از این برچسب های آبی رنگ که مثل شیرازه می مانند بردارم که خانم پشت باجه مودبانه گفت : بیزحمت فقط یکی بردارید .از این برچسب ها کم داریم .


موقع بیرون رفتن چند نفری روی پله ها نشسته بودن تا نوبتشان بشود . چشمم خورد به پیرمردی که یک صفحه کامل از این برچسب ها را مثل غنیمت جنگی برداشته بود و در دستش گرفته بود . همین پیرمرد چند دقیقه پیش با وجود اینکه روی در دستشویی نوشته بودند که خراب است رفت داخل و کارش را کرد و پیروزمندانه بیرون آمده بود .


باید واقع بین باشیم . حتی اگر بهترین آدمهای دنیا هم بیایند و مسئول ما بشوند احتمالا از بعضی رفتارهای بعضی مردم روانی خواهند شد .

باید واقع بین باشیم . نمی شود همه تقصیر ها را گردن دیگران انداخت .

شاید توجیه و تربیت خودمان واجب تر از هر اصلاح و تغییر دیگری باشد .




جمعه 25 مهرماه


ساعت 9 صبح که بیدار شدم راستش اصلا دلم نمی خواست از خواب صبح جمعه ام بزنم .

وقتی که در خانه را باز کردم و چشمم به آسمان نیمه ابری خورد و چند قطره ای هم باران آمد و باد شدید را دیدم پشیمانی ام پر رنگ تر شد . جالب اینجا بود که یکی از رفقا به نام مهدی چند صد متر آنور تر از خانه ما زندگی می کرد و من تا همین دیشب که قرار و مدار می گذاشتیم بی خبر بودم .


قرارمان پارک چیتگر بود و مطمئن بودیم در این صبح جمعه سرد که حال هوا زیاد خوش نیست و قرار باران دارد احتمالا مشکلی برای پیدا کردن جا نخواهیم داشت اما اشتباه می کردیم . تمام آلاچیق های مسقف اشغال شده بودند و بعد از چند بار دور خودمان چرخیدن بالاخره شانسی یکی پیدا کردیم . دوستان مجهز بودند . چادری علم کردیم و نشستیم .

راستش کلیت ماجرا زیاد به پیک نیک های مرسوم نمی مانست . خبری از سیخ و منقل و کباب بازی نبود . دور همی یک چای دبش زدیم و تمام آن چند ساعت که مثل برق و باد گذشت از خاطرات مدرسه گفتیم و خندیدیم . باورم نمی شد اینهمه وقت با هم گذشته بس که خوش گذشته بود .کلا با خودم هشت نفر بیشتر نبودیم و همین هشت نفر هم غنیمت بود . البته دو تا از دوستان به خاطر مشغله زودتر رفتند و باقی که مانده بودیم جای شما خالی ناهاری خوردیم و از زندگی و شغل و خانواده هایمان گفتیم . بی اغراق قرار محشری بود . من که مدتها بود اینطور نخندیده بودم و وقتی برگشتیم اصلا احساس خستگی نمی کردم .

با اینکه خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودیم اما هیچکدام حس غریبگی نداشتیم . اینجور دوستی ها برای خودشان اصالت دارند . ریشه این رفاقت ها شاید خیلی توی خاک مانده باشد اما در عوض محکم و تناور شده است .

جای شما خالی روز خوشی بود و امیدوارم قرار بعدیمان خیلی زودتر از 17 سال فرا برسد .






ضیافت از نوع مختصر و مفید

یکی از فانتزی های همنسلان من این بود که درست مثل رفقای فیلم ضیافت کیمیایی با هم یکروز خاص در آینده را تعیین کنیم و جایی با هم قرار بگذاریم . احتمالا شما هم با دوستان دوران مدرسه چنین قرار و مداری داشته اید .


فانتزی شیرینی بود که بروی کنج دنج یک کافه بنشینی و از صاحب ارمنی کافه بپرسی : ماتائوس به نظرت یادشون نرفته که ؟ و بعد چشم بدوزی به خیابان پشت پنجره و منتظر بنشینی که کدام رفیقت اول از همه می رسد و بعد ببینی رفقا یکی یکی با ماشین های لوکس و گوشی موبایل سر می رسند و ....


البته زمانه فرق کرده ...

دیگر نه داشتن ماشین خیلی افتخار است و نه موبایل کالای لوکس به حساب می آید .


من و همکلاسی هایم در دبیرستان شهید رجایی شهرک ناز چهار سال با هم درس خواندیم و سال 76 وقتی از هم خداحافظی می کردیم مثل همه همکلاسی ها قول و قرارهای زیادی برای دیدن دوباره هم گذاشتیم .

یکبار وقتی سرباز بودم با لباس افسری توی کافه ای در کرج همدیگر را دیدیم و قرار بعدی هم چون شهرستان بودم نشد که بروم .

یکی دو تا از بچه ها را طی این چند سال دیده ام . هم محلی های قدیم را که گاه و بیگاه می شود دید و صمیمی تر ها را در مراسم مختلف مثل عروسی من و عروسی خودشان یا روز خاکسپاری بابا .


حالا و در قرار سوم فردا می خواهیم برویم پارک چیتگر و دیداری تازه کنیم .

بعد از تقریبا 17 سال دیدن دوستان حال و هوای غریبی دارد .

هرچند توی فیس بوک و وایبر گاه گداری چشممان به عکس و کامنت هم می خورد و گاهی چند خطی برای هم دل و قلوه می دهیم اما اینکه بشود این گروه را دوباره جایی دور هم جمع کرد کمی دل می خواهد که بعضی ها ندارند .

رفاقت ها مثل قبل نیست . سالهاست که از هم بی خبریم . از خانواده و شغل هم خبر نداریم و سالهاست تبریک و تسلیت به هم نگفته ایم . بعضی هایشان آنسوی مرزها دارند زندگی می کنند . بعضی هایشان سری توی سرها درآورده اند و خوششان نمی آید با رفقای قدیمی دمخور بشوند و بعضی ها هم می گویند : خب که چی ؟

روز تعطیلی سر صبح برویم زیر باران بنشینیم که چه ؟


این شد که بعد از تقریبا یک ماه هر روز یادآوری و گوشزد و برنامه ریزی امشب آخر وقت فقط چهار نفرشان مطمئن گفتند که می آیند و قرار تا مرز کنسل شدن رفت . اما همین چهار نفر دور همی هم ضرر ندارد .

شاید باقی رفقا هم حوصله پیدا کردند و  آمدند . خدا را چه دیدید ؟







تولد به توان دو

اگر از من بپرسید باید بگویم یکی از سخت ترین کارهای دنیا نوشتن پست برای روز تولد خود آدم است .

روز تولد هر آدمی ملغمه ای است از احساسات متناقض 

اینکه تو مرکز توجه اطرافیانت باشی و مدام تبریک بشنوی و هدیه بگیری و عزیز ( تر ) باشی بدون شک حس خوبیست و اینکه شمع های کیک تولدت را بشماری و یادت بیفتد کم کم داری پیر می شوی کمی حزن انگیز است .


در هر صورت فردا روز تولد من است و من وارد سی و ششمین سال عمرم خواهم شد .

و جشن تولد سی و پنج سالگی من مصادف شد با یک خبر خیلی خیلی خوب 


اینکه خانواده سه نفری ما بزودی چهار نفره خواهد شد .


برای گفتن این خبر خوب تا امشب صبر کردم که تبریک های تولدتان را مثل توپ های پلاستیکی قدیمی دو لایه کنید و با محبت به سمت بنده شوت کنید که اینروزها شدیدا به دلگرمی و انرژی شما محتاجم .


و در آخر می خواهم اولین عکس از نی نی متولد نشده مان را نشانتان بدهم :


دوستان : نی نی

نی نی : دوستان





اولد ددی

نمیدونم برای شما هم پیش اومده یا نه ؟

در حالتی که خیلی خاص نیست و کاملا معمولیه

مثلا جلوی تلوزیون یا پشت فرمون ماشین و یا هر جای عادی دیگه

یهو بدون دلیل یاد یه خاطره ای بیفتید که تا حالا خیلی کم بهش فکر کردید

و یاد آدم هایی بیفتید که هیچ تاثیر خاصی در زندگی شما نداشتن


شاید 20 سال پیش بود . مطابق معمول داشتیم توی کوچه فوتبال بازی می کردیم . نوجوان های تازه بالغی بودیم که کوچه را قلمرو قدرتمان می دانستیم . بچه های کوچک تر را بازی نمی دادیم مگر اینکه برادر رفیقمان باشند یا یار کم داشته باشیم . 


پیرمرد با اینکه بالای هشتاد سال سن داشت اما سرحال بود . نمی توانست شق و رق راه برود اما به عصا و واکر هم نیاز نداشت . وسط بازی دیدیم که با یک پسر بچه هفت - هشت ساله چند قدم پشت تیر دروازه ما دارند فوتبال بازی می کنند . محله ما کوچک بود و همسایه ها همدیگر را می شناختند . معلوم شد تازه اسباب کشی کرده اند . 

حین بازی گاهی توپمان که می افتاد پس می دادند و لبخند و سلامی هم مبادله می کردیم .


همزمانی بازی ما با بازی پیرمرد و پسر بچه که به نظر می رسید نوه اش باشد چند بار دیگر هم تکرار شد تا اینکه یکی از بچه ها گفت که پیرمرد دکترای زبان آلمانی دارد و صاحب یک موسسه زبان معتبر در تهران بوده و با منشی جوان موسسه ازدواج کرده و پسر بچه فرزند اوست نه نوه اش . بعدها هم که با پسر بچه بیشتر عیاق شدیم گفت که برادر و خواهر های بزرگ دارد . بزرگ مثلا همسن بابای من . پیرمرد به هر دلیلی موسسه را رها کرده بود و آمده بود حاشیه شهر یک خانه با زن و بچه اش گرفته بود تا زندگی آرامی داشته باشد . شاید برای رها شدن از مشکلاتش با فرزندان همسر اول و شاید هم به خاطر اینکه خسته بود و بازنشسته شده بود . بعدها که همسر او را دیدیم حساسیتمان بیشتر شد و فضولیمان بیشتر گل کرد . همسرش خانمی بود فوق العاده جوان نهایتا بیست و چند ساله . ظاهرش هم کاملا شبیه پسر بچه بود  انگار که پسر بچه را بیست سال بزرگتر کرده و یک روسری سرش کرده باشی 


در عوالم نوجوانی داستان زندگی این خانواده برایمان جذابیت زیادی داشت . شاید به خاطر اختلاف سنی زیاد پیرمرد و همسر جوانش . البته هنوز هم برایم سوال برانگیز است که چه دلایلی می تواند باعث شود یک دختر جوان همسری پیرمردی را که بی اغراق می تواند پدربزرگش باشد بپذیرد . برایم جالب است بدانم همچین زوجی با این همه مشکلات و حاشیه هایی که بعد از ازدواجشان دچار می شوند وقتی تصمیم می گیرند صاحب فرزند بشوند دقیقا به چه چیزی فکر می کرده اند ؟ توجیه ماجرا شاید از جانب زن پذیرفتنی تر باشد . یک زن که جوانی و آرزوهایش را به هر دلیل برای شروع زندگی با شوهری مسن هزینه می کند احتمالا بیشتر از اینکه بعد عاطفی این وصلت برایش اهمیت داشته باشد به مسائل مادی آن فکر کرده است . این زن برای اینکه تضمینی برای آینده اش داشته باشد صاحب فرزند می شود . اما این میل به ادامه نسل آن هم از طرف پیرمردی با تحصیلات که در بهترین حالت چند سالی از عمرش بیشتر باقی نمانده و صاحب فرزندان بزرگی هم هست اصلا برایم قابل هضم نیست . پیرمرد به گمانش می خواست مثل باباهای جوان باشد . پسرکش را می آورد توی کوچه و توپ بازی می کردند تا پسر بچه احساس خلاء نکند . اما بچه که چشم دارد و می بیند . احتمالا خیلی ها مثل ما فکر می کنند که پیرمرد پدربزرگ اوست و بدون شک با این اختلاف سنی فاحش و توی ذوق زننده متوجه تفاوتش با بچه های همسن و سال خود می شد .

توی مهمانی و مدرسه و سفر می دید که بابای پیرش با باباهای جوان خیلی فرق دارند .

متوجه می شد که بابای پیرش چقدر با دنیای او و مادرش فاصله دارد .

این چیزها را نمی شود از بچه ها پنهان کرد .

خودشان می بینند و خوب هم می فهمند .


چند وقت پیش مهمان یکی از شبکه های تلوزیونی پیرمردی بود که در آستانه صد سالگی از همسر نمی دانم چندمش صاحب فرزند شده بود . قدیم تر ها البته این اتفاق معمول تر بود اما در شرایط امروز درک کردن چرایی این ماجرا واقعا سخت و عجیب است . از قدیم هم مثل بوده که به بچه هایی که در سنین پیری والدین بدنیا می آیند زنگوله پای تابوت می گفته اند .

مطمئنا اختلاف سنی پدر و فرزند کلی مشکل و عدم تفاهم همراه دارد اما به نظر شما این سر پیری و معرکه گیری خودخواهی محض یک پدر نیست ؟ پدری که می داند زمان کافی برای تماشای بزرگ شدن و بالندگی فرزندش را ندارد .

پدری که در سخت ترین بزنگاه های عمر فرزندش مثل مدرسه و فارغ التحصیلی و ازدواج یا نخواهد بود یا اگر هم باشد آنطوری که یک پدر باید باشد نمی تواند باشد .


چند روز پیش اتفاقی یاد پیرمرد و پسرش افتادم . اصلا یادم نیست که کی اسباب و اثاثیه شان را جمع کردند و رفتند . اسمشان هم خاطرم نیست اما دوست دارم بدانم آن پسر بچه هفت - هشت ساله که احتمالا حالا جوان برومندی شده است در مورد پدر و مادرش چه فکرهایی در سر دارد ؟



نقاشی یک چشم رنگی بالای یک خط سیاهبنفش روی یک بوم سفید

عینک آفتابی اش را گذاشته بود روی سر بالای شال سبز رنگش

قد متوسطی داشت

چهره اش را نمی دیدم اما می شد حدس زد جوان است

عابر بانک ، کارت پولش را پس داد و دختر غر غری کرد و به مردی که به فاصله نزدیک پشت سرش ایستاده بود یک ببخشید گفت و دوباره کارت را درون عابر بانک قرار داد . دکمه ها را زد و دوباره عابر بانک کارتش را پس داد . مردی که پشت سرش ایستاده بود غرولندی کرد و دختر مستاصل شد و کارتش را گرفت و از زیر سایبان آبی رنگ عابر بانک بیرون آمد و به مرد گفت : بفرمایید .

آنجا بود که چهره اش را دیدم . سفید رو با چشمهای رنگی و موهای خرمایی رنگ . بی اغراق یکی از زیباترین صورتهایی که در تمام عمرم دیده بودم . اما چیزی که بیشتر از تمام اجزای صورت بی عیب و نقصش در نگاه اول به چشم می آمد یک خط سیاه زیر چشم چپش بود . یک خط سیاه مایل به بنفش .  یک کبودی به قول معروف : بادمجان زیر چشم .


از بچگی اینطوری بودم . برای آدمهایی که شده چند دقیقه ای کنارم ایستاده اند داستان ساخته ام . با خودم می گفتم این زن اگر هرجای دیگر جهان به دنیا آمده بود احتمالا مدل می شد . اما حالا به جای اینکه در فشن شوهای مطرح دنیا کت واک برود زیر ستیغ آفتاب گرم مرداد ماه دارد با خودپرداز بانک ملی کنار دادگستری کلنجار می رود .


حساب آدم با کسانی که حلقه ازدواج در انگشت دارند مشخص است . کسی که حلقه ازدواج در انگشت دارد متاهل است اما وقتی کسی حلقه دستش نمی کند نمی شود فهمید .

نمی شود فهمید که ازدواج نکرده یا اینکه ازدواج کرده و عادت به حلقه دست کردن ندارد یا اینکه دلش نمی خواهد  یا بدش می آید حلقه ازدواج دستش باشد .

مرد کارش با عابر بانک تمام شد . دختر اجازه گرفت تا زودتر از من برود و من هم عجله نداشتم . بدم نمی آمد داستان ناتمامم را تمام کنم . سر تکان دادم و او دوباره کارتش را در عابر بانک گذاشت .

حلقه در دستش نبود . کاغذهای توی دستش حدسم را تایید می کردند . از دادگاه آمده بود .

شاید زنی که همسرش او را به باد کتک گرفته و او هم تقاضای طلاق کرده 

شاید دختری که برادر غیرتی اش بادمجان زیر چشمش کاشته . نه هیچکس از برادرش شکایت نمی کند .

شاید مهریه اش را اجرا گذاشته . شاید می خواهد حضانت بچه اش را بگیرد . شاید مزاحمی آشنا  این بلا را سر صورت زیبایش آورده است .


خودپرداز دوباره کارت پول دخترک را پس زد . دخترک با عصبانیت بد و بیراهی به بانک گفت و نا امید کارتش را پس گرفت و به من اشاره کرد : بفرمایید .


گرمی نفس هایش را پشت گردنم احساس می کردم . نفس های بریده بریده و پر شتاب . نمی دانم چرا ولی هول شده بودم . انگار مراقب امتحان بالا سرت ایستاده باشد و چشم از برگه امتحانت بر ندارد . حتی اگر شیشه خرده ای نداشته باشی دستت می لرزد و مضطرب می شوی . بعد از دو بار اشتباه وارد کردن ارقام و اعداد بالاخره قبضی که در دستم بود پرداخت شد . کارت پول و رسید پرداخت قبض را برداشتم . انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شده باشد از عابر بانک دور شدم . اما سنگینی نگاه دختر را پشتم احساس می کردم . راه رفتنم سریع بود اما هنوز به قدم چهارم نرسیده صدایم کرد : ببخشید آقا !

مثل بازی مجسمانه خشکم زد . به طرف دختر برگشتم و صدایم را صاف کردم و پرسیدم : بله ؟

تونستید پول بگیرید ؟

نمی دانم چرا اما نمی توانستم توی صورت زیبای صاحب صدا نگاه کنم . با مشنگی احمقانه ای گفتم : پول ؟

انگار یادم رفته بود که جلوی عابر بانک ایستاده ایم . 

دوباره پرسید : از عابر بانک پول گرفتید ؟

چند ثانیه ای مکث کردم و بعد قبضی که توی دستم بود نشانش دادم و گفتم : قبض بود . پول نگرفتم .

کارت پولش را نشانم داد و گفت : ده بار امتحان کردم . پول نمیده . امکانش هست ؟ و همینطور که سوالش را می پرسید به سمت من آمد : امکانش هست بیست هزار تومن به من بدید و من این پول رو به کارتتون بریزم ؟


بدون معطلی کیف پولم را باز کردم و دو تا اسکناس ده هزارتومانی بیرون آوردم و به سمت دختر که فقط به اندازه یک قدم با من فاصله داشت گرفتم . با لبخندی همراه با شرم دستش را جلوی اسکناس ها گرفت و گفت : تشریف بیارید پول رو به کارتتون بریزم .

از رفتار بی فکرم احساس شرم می کردم . خانمی که روبرویم ایستاده هرچقدر هم زیبا اما من که نباید انقدر شل و پخمه باشم . کارتش را در عابر بانک فرو کرد و بعد از فشار چند دکمه از من شماره کارتم را پرسید .

شماره ها را دو تا دو تا برایش خواندم و او دکمه ها را فشار می داد . مدام چشمم می خورد به خط تیره زیر چشم چپش و وسوسه ای عجیب آشفته ام می کرد . دلم می خواست بپرسم کدام نامردی دلش آمده صورت تو را به این روز بیاندازد ؟


عابر بانک کارت را پس داد و اینبار دختر از عصبانیت می خواست فریاد بزند . نگاهی به من انداخت و گفت : لعنتی خرابه

و از کنار من گذشت و دور شد و من با دو تا اسکناس ده هزار تومانی توی دستم هاج و واج نگاهش کردم .


خانوم ! خانوم !

برگشت و با عصبانیت نگاهم کرد .

اسکناس ها را به سمتش گرفتم و بدون فکر گفتم : بفرمایید .

نگاهی متعجبانه کرد و گفت : دیدی که خراب بود .

گفتم : اشکال نداره . مهم نیست .

انگار کمی ناراحت شده باشد گفت : آقا من پول رو واسه کرایه تاکسی می خواستم . تو کارتم پول هست . 


نمی دانم این راه حل احمقانه از کجا به فکرم رسید که گفتم : هر وقت داشتید بندازید صندوق صدقات

لبخندی زد و گفت : بیست هزار تومن بندازم صندوق صدقات ؟ نه آقا میرم از یه عابر بانک دیگه میگیرم .

گفتم : خانوم هوا گرمه . این دور و بر هم عابر بانک نیست . بفرمایید


چند لحظه ای همانطور بدون اینکه حرفی بزنیم گذشت . انگار که معذب باشد گفت : حداقل شماره کارتتون رو بدین من براتون فوری می ریزم و خودکاری از توی کیفش بیرون آورد . تنها کاغذ دم دستم همان برگه رسید پرداخت قبض بود که به دستش دادم و دوباره شماره کارت را دو رقم دو رقم خواندم و او نوشت و بعد پرسید : اسمتون ؟ و من هم اسم و فامیلم را گفتم .


وقتی نوشتنش تمام شد با شتابزدگی بی دلیلی می خواستم بروم که گفت : لطفا شماره تماستون رو هم بدین که وقتی پول رو ریختم خبر بدم .

با وجود اضطرابی که داشتم می دانستم اینکار واقعا لزومی ندارد . یک حس موذی و لذتبخش داشت قلقلکم می داد . انگار شیطان خفته درونم توی دلش قند آب می شد . مقاومتی نکردم و شاید هیچ مردی در چنین وضعیتی نخواهد یا نتواند که مقاومت کند .



توی ماشین مدام لبخند روی لبم بود . باور کنید یا نه من در تمام عمرم چنین تجربه ای نداشته ام . مطمئن بودم که دختر دلیلی برای گرفتن شماره تماسم داشته و این دلیل هرچه که بود و به هر اتفاقی که منتهی می شد لبخند به لبم می آورد . 


یکی دو روز اول مدام منتظر بودم که زنگ بزند اما خبری نشد . آب ها که از آسیاب افتاد به جای فکر کردن به رویاهای فانتزی به این فکر کردم که هرچند ظاهر کارم خیرخواهانه بوده اما باطنا از سر انساندوستی و کار خیر به دختر کمک نکرده ام .اگر به جای این دختر زیبا مردی چنین درخواستی می کرد یا چه می دانم پیرزنی یا اصلا زنی که انقدر زیبایی اساطیری و مبهوت کننده در صورتش نداشت لابد خیلی راحت سر تکان می دادم یا به دروغ می گفتم که پول همراهم نیست . شاید اصلا اگر مبلغ بیشتر از اینها بود هم قبول نمی کردم .


قضاوت شما برایم مهم نیست اما طی این دو ماه هر بار که پیامکی می آید یا شماره ناشناسی روی گوشی می افتد همان حس لذت بخش به سراغم می آید . با خودم می گویم شاید همان دختر زیبا باشد که تماس می گیرد و می گوید پول را ریخته و تشکر می کند از اینکه به او اعتماد کرده ام و من هم خواهم گفت : ارزش اعتماد به آدم ها خیلی بیشتر از بیست هزار تومان است و او پشت خط لبخند خواهد زد .


به هر حال دختر قصه ما پولمان را پس نداد و زنگ هم نزد اما نمی دانم چرا حس می کنم حتی شده سالها بعد بالاخره یکروز توی کیفش برگه رسید پرداخت قبض مرا پیدا خواهد کرد و اسم و شماره مرا خواهد دید و تماس خواهد گرفت .


و بالاخره یکروز من از او خواهم پرسید : کدام نامردی دلش آمد که صورت زیبای تو را به این روز بیاندازد ؟



همراهان رادیو هفت



مایه افتخار ماست که اسم بنده  و دوستان عزیزم در محفل رادیو هفت در وبگاه رسمی این برنامه در بخش همراهان رادیو هفت قرار داده شده و لینک دانلود پرفورمنس نامه های جادویی نیز  در این بخش قرار گرفته است .


شاید ساندیس های بهشت دلش را زده باشند

دوباره خواب بابا را دیدم

خوابی که مثل همیشه دوست نداشتم تمام شود 

برعکس تمام خوابهای این نه ماه می دانستم که مرده است و متعجب بودم

و مدام می پرسیدم : بابا تو که مرده بودی چطور دوباره زنده شدی ؟


قرار بود او را برسانم جایی

توی ماشین نشسته بودیم و من رانندگی می کردم

مدام قربان و صدقه اش می رفتم و از اینکه برگشته بود ذوق می کردم

بابا ولی فقط می خندید

رسیدیم به یک پل نیمه کاره

فقط یک راه باریک وجود داشت و هیچ ماشینی هم از آنجا رد نمی شد

مثل یک خیابان متروکه

بابا پیاده شد و به سمت دکه روزنامه فروشی رفت

دنبالش رفتم و به شوخی گفتم : مگه شما مرده ها سیگار هم می کشید ؟

نمی دانم چرا فکر می کردم رفته سیگار بخرد ؟

وقتی رویش را برگرداند دیدم یک شیشه آب معدنی دستش گرفته و دارد می نوشد

گفت : خیلی تشنه ام شده بود


از خواب پریدم

و یک بطری آب معدنی از یخچال برداشتم و تا ته سر کشیدم




چهل پرتره از خواهران براون طی چهل سال




داستان از چهل سال قبل شروع می شود . تابستان سال 1975 نیکلاس نیکسون از همسرش و سه خواهر او دعوت می کند تا کنار هم بایستند و او  از آنها عکس یادگاری بگیرد . ناگهان فکری به سر نیکلاس خطور می کند و می پرسد موافقید هر سال به همین ترتیبی که در این عکس ایستاده اید عکسی از شما بگیرم ؟ و چهار خواهر قبول می کنند و نتیجه کار می شود چهل پرتره دیدنی از چهار خواهر در کنار هم طی چهل سال  .

مجموعه ای تماشایی که در سراسر دنیا و در موزه هنر مدرن به نمایش گذاشته شده و در ماه نوامبر کتابی از این عکس ها با عنوان ((چهل سال با خواهران براون )) منتشر گردیده است .


تماشای این چهل پرتره مصداق عینی گذر عمر است .

مدل موها و لباس ها تغییر می کنند

فصل های سرد و گرم می آیند و می روند

دختران جوان می شوند دختران بالغ

دختران بالغ می شوند زنان جوان

زن جوان می شود زن جا افتاده

بزرگ می شوند بزرگ می شوند مسن می شوند

بزرگ می شوند بزرگ می شوند پیر می شوند

و به چشم بر هم زدنی چهار دختر جوان تبدیل می شوند به چهار پیرزن

درست عین خود زندگی که به چشم بر هم زدنی می گذرد

آدم ها همان آدمها هستند

اما نگاهشان چهل سال پیرتر شده است 


خواهران براون یکدیگر را در آغوش کشیده اند و با چشمهایشان دعوتتان می کنند به تماشای گذار چون برق و باد چهار دهه از عمرشان . تماشای پیری تدریجی چهار خواهر که احتمالا صدها سال بعد از مرگشان هم مردم دنیا آنها را در آغوش یکدیگر خواهند دید

لبخند خواهند زد

و شاید آهی بلند خواهند کشید ...


امروز اتفاقی به لینک روزنامه نیویورک تایمز رسیدم و حیفم آمد شما را در تماشای این تصاویر محشر شریک نکنم . در ادامه مطلب می توانید چهل عکس از خواهران براون طی سالهای  1979 تا 2014 ببینید .

تصاویری که نمی شود نگاهشان کرد و شده برای چند دقیقه به فکر فرو نرفت .


  ادامه مطلب ...

چند خط برای درد لامصب دلتنگی

خنده دار است ....

گاهی فراموشم می شود


وقتی یک حال خوشی دارم

وقتی اتفاق جالبی برایم می افتد

وقتی از چیزی بی اندازه دلخور و غمگین می شوم

وقتی مانی شیرین کاری جدیدی می کند

وقتی پول کم می آورم

وقتی کارم جایی گیر می کند

وقتی در کاری موفقیتی کسب می کنم


یکهو دستم می رود سمت تلفن که با بابا حرف بزنم و برایش تعریف کنم

که ...


امروز داشتم به بابا فکر می کردم

به اینکه بعد از رفتنش

تشویق هیچکس به اندازه او خوشحالم نمی کند

از هیچکس به اندازه او نمی ترسم و حساب نمی برم

خوشحالی هیچکس مثل او خوشحالم نمی کند

و احترام کردن هیچکس اندازه او برایم مهم نیست


وقتی دلم برایش تنگ می شود به آسمان نگاه نمی کنم

سرم را پایین می اندازم

نمی بینمش اما گاهی صدایش را توی خواب می شنوم که صدایم می کند

نمی بینمش اما توی چشم های مانی و کیامهر و رادین گاهی به من چشمک می زند

لبخند می زند و بی صدا محو می شود


دلتنگی درد لامصبی است

نه با عکس و فیلم

نه با دست کشیدن به اسباب باقی مانده

نه با مرور خاطرات

نه با محکم بوسیدن مادر

و نه حتی با فاتحه ای بر سر مزار

درمان نمی شود


بغض می کنم و حسرت می خورم وقتی این حقیقت یادم می افتد

که حتی اگر پیرمرد هم بشوم

هیچ آغوش محکمی دیگر مرا به یاد بغل های امن بابایم نخواهد انداخت

و ترس برم می دارد

که حتی مرگ پایان این دریغ و حسرت نباشد ....