جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

عصای پیری

من معذرت می خوام پسرم . میدونم کار درستی نکردم اما باور کن مجبور بودم .


( مانی ) : چرا ؟

اول به خاطر خودت و دوم به خاطر مامانت و در نهایت یه کمی هم به خاطر خودم بود که ناچار شدم ...

اصلا میدونی ؟ اون قدیم ندیما یکی از مهمترین دلایلی که باعث می شد پدر و مادرا بچه دار بشن این بود که به کمک فرزندشون نیاز داشتن . یعنی بچه دار می شدن که بچشون رو بفرستن سر زمین کمک دستشون باشه با هم کشاورزی کنن . یا گاو و گوسفند رو بسپرن بهشون که ببرن چرا .


(مانی ) : چرا ؟

نه اون چرا . منظورم چراست یعنی چریدن


( مانی ) : منظورمنم همون چرا بود . یعنی چرا به کمک بچه هاشون نیاز داشتن ؟

خب زمونه با الان فرق داشت پسرم . مردم سه دسته بودن یا کشاورزی می کردن یا دامداری یا  جنگ و دعوا . بنابراین هرچی جمعیت یه خانواده بیشتر می شد اون خانواده قدرت بیشتری داشت . مثلا وقتی یه بابایی هفت تا پسر داشت توی محلشون با هر کی دعواش می شد می ریختن سرش هشت تایی انقد میزدنش تا دیگه پر رو بازی در نیاره . در واقع اون قدیما پدر و مادرا وقتی بچه دار میشدن یجورایی سرمایه گذاری می کردن . مث الان نبود که هر کدوم از بچه ها بره سر خونه زندگی خودش حاجی حاجی مکه . همه با هم توی یه خونه زندگی می کردن . هرکی هرچی کار می کرد و نون در میاورد میومدن سر یه سفره با هم میخوردن .درسته که الان زمونه فرق کرده ولی هنوز یه نموره از اون حس منفعت طلبی تو وجود ما پدر و مادرا هست . مثلا من انقد دوست دارم تو یخورده بزرگ تر بشی بهت بگم : مانی بابا برو یه لیوان آب بیار بابایی بخورم . یا مثلا کمک کن این خریدا رو ببریم خونه . یا برو در پارکینگ رو باز کن می خوام برم بیرون . توقع زیادی ازت ندارم پسرم در همین حد .

ولی خب پسرم اگه از چهل و پنج هزار و پونصد تومن یارانه ات بگذریم  تو تا این سن فقط برای ما هزینه داشتی . یعنی از بابت بدنیا اومدنت ما هیچ سودی کسب نکردیم . یعنی من به عنوان یه بابا که از همون بدو بدنیا نیومدنت تا حالا این همه زحمت کشیدم . واست خرج کردم . واست اسباب بازی و لباس و پوشک خریدم . واست کارتون خریدم . واسه ات میوه خریدم شیر خشک خریدم . مریض بودی بالا سرت نشستم . گریه کردی تا صب بیدار موندم حق ندارم یه سود کوچولو از تو ببرم ؟

اینجوری نیگا نکن پسرم . من که گفتم کارم اشتباه بود . من که معذرت خواستم .


(مانی )  : چرا ؟

ای بابا . چرا نداره که . پسرم خب بانک شلوغ بود . مردم همه داشتن با هم حرف میزدن . مامانت غر می زد منم مرخصیم داشت تموم میشد . اون خانومه پشت بلند گو می گفت : شماره 124 به باجه 2 بعد شماره ما 208 بود . تو اصلا میدونی از 124 تا 208 چند تا فاصله است ؟

 میدونی وقتی بانک به اون بزرگی فقط دو تا باجه داشته باشه و 84 نفر تو صف باشن یعنی چی ؟ نمی فهمی دیگه پسر گلم . یه چیزایی هست که شما بچه ها نمی فهمین . ما باباها ناچاریم یه کاری کنیم بر خلاف میلمون . فکر میکنی من خوشم میاد تو اذیت بشی و دردت بیاد و گریه کنی ؟

من فقط یه گاز کوچولو از دستت گرفتم . البته قبول دارم خیلی هم کوچولو نبود ولی باور کن ما بچه بودیم باباهامون دستمون رو گاز می گرفتن بعد گولمون میزدن میگفتن برات ساعت خریدیم . ما نه تنها گریه نمی کردیم . کلی هم ذوق می کردیم که ساعت دار شدیم . بعد شما انقدر نازک نارنجی هستید که می زنید زیر گریه . بیزحمت درک کن پسرم من واقعا در شرایطی بودم که نیاز داشتم تو گریه کنی .  دیدی که نقشه مون هم گرفت . تو زدی زیر گریه و اون آقای مهربونی که کت و شلوار خاکستری داشت و پشت باجه می نشست دلش سوخت و کارمون رو بدون نوبت راه انداخت .


 

نتیجه گیری :

ما باباها و مامان های عصر جدید انتظار نداریم که بچه هایمان عصای دست دوران پیری ما بشوند . چون مطمئنیم تا آن موقع که ما پیر بشویم تکنولوژی انقدر پیشرفت کرده که نیاز به عصا نداریم . ما بابا ها و مامان های عصر جدید فقط از شما بچه ها انتظار داریم اگر گاهی ناچار شدیم کاری کنیم که شما اذیت شدید بشینید پای حرفمون کلاهتون رو قاضی کنید و اگه دیدید حق با ماست . ما رو ببخشید ....


+ این یک داستان طنز بود ...



رادیو هفت

اوایل شهریور یکروز که رفته بودم سرخاک بابا تا سنگ مزارش رو عوض کنیم تلفنم زنگ خورد و خانمی پشت خط گفت : شما برای بخش بیننده منتخب برای برنامه رادیو هفت ثبت نام کردید؟ من هم با تعجب گفتم : نه

بعد گفتم که با کمک دوستانم  یک فایل صوتی به مناسبت تولد رادیو هفت ساختیم و در برنامه نمایش داده شده ولی در سایت رادیو هفت ثبت نام نکردم . خانم پشت خط گفت : یعنی دوست ندارید بیاید رادیو هفت و در بخش بیننده منتخب شرکت کنید ؟

گفتم : چرا دوست ندارم ؟ با کمال میل میام .

و ایشان توضیح دادند که یک متن یک دقیقه ای انتخاب کنم و در برنامه بخوانم .

امشب متنی که خدمتتان عرض کردم در برنامه رادیو 7 نمایش داده شد .

متنی به نام یک دقیقه سکوت که میتونید این ویدیوی کوتاه رو از آدرس زیر دانلود بفرمایید :



http://s5.picofile.com/file/8143258118/radio7.wmv.html


جا داره از منصور ضابطیان عزیز بابت برنامه دوست داشتنی رادیو هفت تشکر کنم

همچنین منصوره مشیری عزیز که منو با رادیو هفت آشنا کرد

و در آخر از دوست ناشناس و نازنینی که لطف کرد و به جای من در سایت رادیو هفت ثبت نام کرد بی نهایت سپاسگزارم .




پروفسور مجید سمیعی

پروفسور مجید سمیعی بی شک از مفاخر علمی ایران در جهان هستند .

برای سلامتی و طول عمر ایشان دعا کنیم .

زنده باشی استاد مجید سمیعی







+ درنگذشته ها
++ لطفا برای شادی روح همه عزیزان پرکشیده در این شب عزیز فاتحه بفرستید .


فقط برای خنده




مقایسه کار خوبی است ؟ نیست ؟ هر دو ؟ هیچکدام ؟ گزینه آخر ؟


برنامه تلوزیونی ( فقط برای خنده ) یک مجموعه ی دوربین مخفی هوشمندانه و بی نظیر است که در کانادا تهیه شده و از شبکه های مختلف دنیا و با اندکی تلخیص از تلوزیون ایران هم پخش می شود . مجموعه ای که بنابر ذات بامزه و خنده دار آن بایستی بنشینید و تماشا کنید و انقدر بخندید تا دل درد بگیرید . یک کلکسیون تمام نشدنی از خلاقیت و زیرکی و ترفند برای قرار دادن آدم ها در موقعیت های عجیب و غریب و ثبت عکس العمل های غیر ارادی آنها که باعث خنده تماشاگر می شود . 


به شخصه برایم دو نکته این مجموعه بسیار جالب و تفکر برانگیز است .

اول خلاقیت بی اندازه سازندگان که تبحر خاصی در خلق موقعیت های عجیب و غریب و باورنکردنی دارند . طوری که آدم به خودش می گوید اگر دوربین مخفی این است پس این چیزهایی که امیر حسین قهرایی می سازد اسمش چیست ؟

و دوم عکس العمل مردمی که سوژه دوربین مخفی می شوند قبل و بعد از اینکه بفهمند تمام اتفاقات بوجود آمده فقط یک شوخی بوده است .


مقایسه کار خوبی است ؟

نمی دانم

اما برای منی که خارج نرفته ام و جز هموطنانم با مردم کشورهای دیگر دنیا حشر و نشر نداشته ام این مقایسه خیلی دردناک است . انقدر ناراحت کننده که گاهی به جای اینکه من هم از تماشای ( فقط برای خنده ) بخندم و دل درد بگیرم می نشینم غصه و تاسف می خورم و حسادت می کنم .


مقایسه کار درستی است ؟

اصلا مهم نیست ولی به هر حال مردم دنیا با هم فرق دارند . نباید انتظار داشته باشیم مردم غزه که هر دو سال یکبار شهرشان با خاک یکسان می شود اخلاقیاتشان شبیه مردم برن سوئیس باشد که کشورشان حتی ارتش ندارد .


مسلما عکس العمل من جوان ایرانی که توی شلوغی ها انقلاب بدنیا آمده ام و توی موشکباران ها مدرسه رفته ام و با جنس کوپنی بزرگ شده ام و همزمان با خدمت رسانی پاک ترین دولت تاریخ ازدواج کرده ام و صاحب شغل و فرزند شده ام فرق دارد با یک جوان سی و پنج ساله کانادایی که بدون هیچ دغدغه و فکر و خیالی دارد توی فضای سبز  یکی از پارک های ونکوور ورزش می کند .

اگر کسی توی خیابان یک ظرف لجن به صورتم بریزد چه دوربین مخفی باشد چه نباشد من از عصبانیت اجدادش را جلوی چشمش می آورم و اصلا عجیب نیست که جوان سی و پنج ساله کانادیی با تعجب و لبخند به سمت مرد لجن پاش برود و علت کارش را جویا بشود و وقتی فهمید دوربین مخفی است همدیگر را به آغوش بکشند و از ته دل غش غش بخندند .





مقایسه کار خوبی نیست

اما وقتی امیر حسین قهرایی دوربین مخفی می سازد من نه تنها خنده ام نمی گیرد بلکه هیچ چیزی هم یاد نمی گیرم . اما با دیدن ( فقط برای خنده ) خیلی چیزها دستگیرم می شود .

اینکه روی همین کره زمین گردآلویی که همگی رویش قدم می زنیم انسان هایی وجود دارند که با اینکه یکدیگر را نمی شناسند اما به هم اعتماد می کنند و اگر کمکی بخواهی بلافاصله می پذیرند و به سالمندان و به معلولین و به حیوانات و به کودکان و به فقرا و به پلیس و به مشاغل پایین رتبه جامعه و از همه مهمتر به همشهری هایشان احترام می گذارند . 


علم بهتر است یا ثروت ؟

اخبار یکی از شبکه های آنسوی آب دارد با آب و تاب از اعتراضات والدینی می گوید که بچه هایشان را در مدرسه ای در تهران ثبت نام کرده اند . هر سال این موقع ها که می شود مسئولین آموزش و پرورش در همه رسانه ها اعلام می کنند که دادن پول به مدرسه خلاف مقررات است و هیچ مدرسه ای ( منظور مدارس دولتی هستند ) حق ندارد به اجبار از والدین پول بگیرد .

اما مدرسه ای که صحبتش شده است کار غیر قانونی نکرده است و خیلی دموکراتیک پیش پای والدین بچه ها راه حل گذاشته است . اگر پول بدهید بچه هایتان در کلاس های هوشمند ثبت نام می شوند و اگر پول ندهید یا ندارید که بدهید یا اینکه دارید و نمی خواهید بدهید بچه هایتان باید بروند سر کلاس های غیر هوشمند و معمولی بنشینند . 


به زبان ساده ... یک مدرسه دولتی در همین کلانشهر تهران بصورت خودجوش و کاملا هوشمندانه کلاس هایش را به دو دسته هوشمند و معمولی تقسیم کرده است و منطقا بچه های این مدرسه هم به دو دسته بچه های هوشمند و بچه های معمولی تقسیم خواهند شد . 

به عبارت دیگر بچه های هوشمند همان بچه هایی هستند که مامان و بابا هایشان به مدرسه پول می دهند و سر کلاس تبلت دستشان می گیرند و معلمشان با لب تاپ موارد درسی را روی تخته هوشمند کلاس آموزش می دهد و بچه ها احتمالا به اینترنت ملی دسترسی دارند و از امکانات آزمایشگاهی استفاده می کنند و کلاس کامپیوتر دارند و از بین رشته های فوتبال و بسکتبال و پینگ پنگ و بدمینتون یکی را در زنگ های ورزش خواهند آموخت  و بچه های معمولی که بابا و ننه هایشان پولی به مدرسه نداده اند مثل بچگی خودمان می روند سر کلاس و با خودکار و کاغذ سر و کار دارند و معلم هم با گچ روی تخته سیاه برایشان اشکال هندسی می کشد و به جای کلاس کامپیوتر و آزمایشگاه می روند توی حیاط مدرسه فوتبال بازی می کنند و زنگ های ورزش هم چون احتمالا معلم ورزش رفته سر کلاس های هوشمند ، معلم ندارند و تعطیلشان می کنند بروند خانه سریال های ترکیه ای ماهواره را تماشا کنند .


دارم تصور می کنم بچه های معمولی بدبخت اینطور مدارس چقدر دچار دوگانگی می شوند . احتمالا شاگردان مدرسه هم به دو دسته تقسیم می شوند . مثلا بچه های هوشمند با بچه های معمولی دوست نمی شوند و با هم بازی نمی کنند و زنگ های تفریح هم احتمالا هرکدامشان می روند از بوفه مخصوص به خودشان خوراکی می خرند . به هرحال بوفه بچه های هوشمند باید یک فرقی با بوفه بچه های معمولی داشته باشد دیگر ....



همین چند وقت پیش یکی از دوستانم که به استرالیا مهاجرت کرده است داشت از نظام آموزش و پرورش آنجا می گفت . حرفهایی می زد که فک شما را از تعجب به آسفالت کف خیابان می چسباند . فقط یک نمونه کوچکش را برایتان بگویم و از مابقی داستان بگذریم . دوستم تعریف می کرد که وقتی برای ثبت نام به مدرسه رفته بوده مسئول مدرسه مبلغی بابت خرید لوازم التحریر از ایشان طلب می کند . دوستم می گوید که تمایل دارد خودش برای پسرش بهترین لوازم التحریر را خریداری کند اما مسئول مدرسه نمی پذیرد و می گوید همه بچه ها باید یک نوع لوازم التحریر داشته باشند . مبادا یکی از بچه ها که توان مالی خریدن نداشته با دیدن خودکار و جامدادی و مداد رنگی همکلاسی اش حسرت بخورد و سرخورده بشود .


به قول فامیل دور :

من دیگه حرفی ندارم ....




آغاز مدرسه

مدرسه ما اصلا شبیه مدرسه نبود . اصلا شهرک کوچک ما مدرسه نداشت .

مدرسه ما یک خانه ویلایی بود که اتاق هایش را تبدیل کرده بودند به کلاس .


اولین روز مهرماه سال 64 مامان دستم را گرفت و به سمت مدرسه رفتیم

اصلا آدم های آن موقع با آدم های امروز خیلی فرق داشتند

دوران جنگ بود . دوران صف ایستادن برای همه چیز

دوران زندگی یارانه ای - کوپنی

مثل حالا نبود که بابا و مامان ها برای اولین روز مدرسه ی بچه هایشان اشک بریزند

فرش قرمز بیاندازند و بچه ها در میان فلاش های دوربین ها و با سرود و آواز و خنده و نقل و نبات و شیرینی بروند و تفریح کنند .

مدرسه ها بر خلاف امروز که سعی دارند با رنگ و لعاب و لبخند و هدیه مدرسه را جذاب و دوست داشتنی جلوه دهند از همان اول کار گربه را دم حجله می کشتند .  اعتقاد داشتند اگر همین ابتدا رشته کار از دستشان در برود دیگر نمی توانند اوضاع را کنترل کنند . برای همین معمولا به جای اینکه ما را به آموزش علم و دانش علاقه مند کنند بیشتر برایمان خط و نشان می کشیدند . که اینجا مدرسه است نه خانه . قانون دارد . برای تکان خوردن هم باید اجازه بگیرید . برای دستشویی رفتن باید صبر کنید . برای آب خوردن باید صف بایستید .


من بچه اول خانه بودم و پر از غرور مردانه

حتی وقتی صورتم را بخیه می زدند گریه نکردم

برای همین هیچ ترسی از روز اول مدرسه نداشتم .

اما وقتی توی خیابان دیدم که یک پسر بچه همسن من دارد ضجه می زند و مادرش دارد دست بچه اش را به زور می کشد و مثل اسکی روی آسفالت او را به مدرسه می برد هری دلم ریخت .

همه توی حیاط خانه ویلایی که قرار بود مدرسه ما باشد جمع شده بودیم . از دیدن این همه آدم جدید ترسیده بودم و دست مادرم را فشار می دادم. بچه های کلاس بالایی با شور و شوق داشتند بازی می کردند اما کلاس اولی ها مات و مبهوت تماشا بودند . مادرم گفت : در همین فرصت کوتاه برود و چند تا نان برای خانه بخرد . البته معلوم بود از قبل برای این کار نقشه کشیده است چون زنبیل قرمزش را به همراه آورده بود .

از او قول گرفتم که وقتی بچه ها می روند داخل کلاس حتما باشد و راهنماییم کند . مادر قول داد اما نمی دانست نانوایی شلوغ است . زنگ مدرسه از همین چکش هایی بود که به یک تکه فلز می خورد . ناظم بچه ها را به صف کرد و بچه ها را به کلاس فرستاد و من مدام به در حیاط مدرسه نگاه می کردم شاید مادرم بیاید اما نیامد .


بله من روز اول مدرسه گریه کردم ...

نه از ترس درس و مدرسه

گریه کردم چون می ترسیدم مادرم دیگر دنبالم نیاید .



گلدونا رو آب بدیم ...

برای خرید مایحتاج خانه وارد میوه فروشی می شوم

مشغول سوا کردن سیب زمینی و پیاز هستم که پسر بچه کوچکی همراه مادرش وارد مغازه می شود و با صدا بلند رو به صاحب مغازه می گوید : عمو ! سلام

میوه فروش جواب سلام می دهد .

پسر بچه به سمت من و آقایی می آید که کنار من مشغول خرید سیب زمینی و پیاز است .

به مرد کنار من سلام بلندی می کند و مرد با تعجب نگاهی به پسر بچه می اندازد و بعد هم به مادرش نگاه می کند تا شاید او را بشناسد و بعد سری تکان می دهد . بعد پسر بچه با همان صدای بلند و با لبخند می گوید : سلام عمو

من هم لبخند می زنم و به گرمی می گویم : سلام پسر گلم

پسر بچه دستش را دراز می کند و با من دست می دهد و سریع به سمت هندوانه ها می رود و همین که خانمی با دختر کوچکش وارد مغازه می شود با خوشحالی به سمت آنها می رود و سلام می کند .

مادر پسر بچه خریدی که کرده حساب می کند و دست پسر بچه را می گیرد و از مغازه خارج می شوند و پسر بچه برای همه دست تکان می دهد و خداحافظی می کند .

مردی که کنار من ایستاده پوزخندی می زند و رو به من می گوید : عقب افتاده بود نه ؟

می گویم : قیافه اش که مشکلی نداشت . چطور مگه ؟

نگاه عمیق و کارشناسانه ای به سیب زمینی ها می اندازد و خیلی خونسرد می گوید : آخه به همه سلام می کرد .

دلم می خواهد بگویم : عقب افتاده تویی مرد حسابی با این ذهن مریضت که آدمی را که به همه سلام می کند عقب افتاده می دانی . اما حرفم را قورت می دهم .

آقای میوه فروش خرید هایم را حساب می کند و من موقع خروج از مغازه به مردی که کنارم ایستاده بود لبخند می زنم و می گویم : سلام

و از تماشای چهره متعجبش قند توی دلم آب می شود .



فیلم های عروسی غمگین ترین فیلم های جهانند

قبل تر ها که همه چیز به سمت دیجیتال نرفته بود اکثر دوربین های فیلم برداری ویدیویی بودند . اصطلاح فنی دقیقش را نمی دانم ولی فیلم های کوچکی بودند شبیه فیلم های وی اچ اس قدیم . مراسم عروسی من و مهربان هم به همین شیوه فیلمبرداری شده بود و چون دستگاهی برای تماشای فیلم مادر عروسی نداشتیم همان یک عدد دی وی دی که فیلمبردار تحویلمان داده بود تماشا می کردیم .

خب وقتی دو تا دوربین سیر تا پیاز مراسم را از آب و شانه زدن موی داماد و گل زدن به ماشین عروس و آرایشگاه و باغ و مردانه و زنانه و بدرقه خانه والدین را فیلمبرداری کرده باشند می شود شش هفت ساعت . ولی دی وی دی تحویل شده نهایتا یک ساعت و خرده ای بود و اکثر تصاویر موزیک داشت و گلچین شده بود . این بود که بعد از شش سال تصمیم گرفتیم فیلم مادر را تبدیل به دی وی دی کنیم تا هم فیلم عروسی را بطور کامل و دیجیتال حفظ کرده باشیم و هم صدای تمام اتفاقات را داشته باشیم .

نتیجه کار شد چهار عدد دی وی دی

و احتمالا حدس می زنید که با دیدنش چقدر گریه کردیم ؟


شش سال به ظاهر زمان زیادی نیست اما اتفاقاتی که طی این مدت نسبتا کوتاه افتاده بود انقدر زیاد و عجیب بودند که باور کردنش سخت بود . باور اینکه تنها شش سال از آن روز تابستانی گذشته باشد .

بچه کوچولوهایی که حالا برای خودشان خانم و آقا شده اند و تو وقتی الانشان را می بینی باورت نمی شود یکروزی انقدر کوچک و کم سن بوده اند . تغییرات ظاهری زیادی هم رخ داده بود . لاغر و ترکه ای هایی که حالا چاق و چله شده اند و توپ تکانشان نمی دهد . و تپل مپل هایی که حالا مانکنی شده اند برای خودشان .

موهای سیاهی که سفید شده اند و قامت های راستی که امروز خمیده و خسته اند

لباس ها و تریپ ها و مدل موهای خنده داری که اگر امروز پول دستی هم بدهی صاحبانشان حاضر نیستند دقیقه ای انتخابش کنند و به قول معروف از رده خارج و آلامد شده اند .

زندگی هایی که از هم پاشیده اند . زوج های خوشبختی که لبخند روی لبشان است و باور نمی کنی شادی چهره هایشان در آینده نزدیک جای خودش را به غم جدایی و طلاق خواهد سپرد .

وصلت هایی که خنده بر لب آدم می آورند و حتی کمی در مخیله ات نمی گنجد که این خانم کوچولوی توی مجلس زنانه یکروزی می شود همسر این آقا پسری که دارد توی مجلس مردانه لبخند می زند .

اما تلخ ترین بخش فیلم عزیزانی بودند که دیگر نیستند .

با مهربان شمردیم . 14 نفر از حاضران فیلم عروسی طی همین 6 سال فوت کرده بودند . بابای من و بابای مهربان . بابا بزرگ و مامان بزرگ . خاله و دایی بابای مهربان . وحید و آقا یعقوب و حسن آقا و آقا ایوب و خانم نوروزی و خانم ایوانی و آقای نجات و توران خانم .

چهره هایشان را برانداز می کنیم و صحنه هایی که در آن حضور دارند دوباره به تماشا می نشینیم .

تصور مرگ تک تکشان عجیب و بعید است . بس که لبخند توی صورتشان دارند .

بس که حالشان خوب است و سرحال هستند . بس که هیچ چیزشان به مرده ها نمی ماند .


به چهره تک تکشان نگاه می کنم

هستند

یکطوری که انگار قرار نیست هیچ وقت بروند

ولی رفته اند

یکطوری هم رفته اند که  انگار هیچ وقت نبوده اند .



شریران نا بالفطره


امروز صبح برای کاری رفته بودم دادگاه

جلوی در دادگاه خانواده با خانمی روبرو شدم حدودا 25 ساله که یک مقنعه مشکی داشت و یک مانتوی سورمه ای تنش بود . تکیه داده بود به ستون مجاور در شعبه دادگاه خانواده . چند نفر از پله ها بالا آمدند . یک آقا و خانم مسن و یک خانم چادری به همراه یک پسر بچه شش هفت ساله و آقایی که از وجناتش مشخص بود وکیل است با همان ظاهر معمول کیف چرمی و کت و شلوار و ته ریش ...

زن جوان خودش را جمع و جور کرد و موهای بیرون ریخته اش را با دست داخل مقنعه فرو برد . بعد با حالتی آمیخته با شرم و حیا به احترام پیرمرد و پیرزن ایستاد و سلام کوتاهی کرد .

پیرمرد با گوشه چشم نگاهی از سر نفرت به زن جوان انداخت و گفت : دست شما درد نکنه

زن جوان گوشه چشم هایش خیس شد و گفت : آقا جون ! به خدا من بی تقصیرم .

پیرمرد اما سری به نشانه تاسف تکان داد و از او فاصله گرفت و به همراه آقای وکیل و خانم مسن وارد دادگاه شدند . پسر بچه دست خانم چادری که همراهش بود را رها کرد و به سمت زن جوان دوید . زن توی راهرو زانو زد و پسر بچه را محکم به آغوش کشید و سر و صورتش را غرق در بوسه کرد . مدام صورتش را می بوسید و قربان و صدقه اش می رفت و اشک از چشمهایش جاری بود . پیرمرد از اتاق بیرون آمد و دست پسر بچه را از دست مادرش جدا کرد . زن جوان با همان بغض می گفت : آقا جون ! به خدا قسم من فقط بچه ام رو می خوام . نه مهریه نه نفقه نه شکایت . فقط بچه ام رو می خوام .


همین حین مردی که از قرار همسر زن جوان بود همراه سربازی که به دستش دستبند زده بود وارد راهرو شدند . حتی به صورت زن جوان نگاه نکرد . زن جوان پشت سر او وارد اتاق شد و پیرمرد پسر بچه را به خانم چادری که همراهشان بود سپرد و او نیز وارد اتاق شد و در را بستند .


به سمت پله ها که می رفتم شنیدم که پسر بچه از خانم چادری که دستش را گرفته بود می پرسید : مگه بابا دزدی کرده که پلیس گرفتتش ؟



سرباز جلوی دادگاه موبایلم را  پس می دهد . پارکینگ پر از ماشین است و آدمها فوج فوج وارد دادگاه می شوند . با صورتهایی که گاهی خستگی گاهی غم گاهی نفرت و گاهی شرارت در آنها نمودار است .


فکرم پیش پسر بچه گیر کرده است . در ناصیه کودکی که هنوز به مدرسه نرفته ، دست بند خوردن پدر و کتک خوردن مادر را به چشم دیده است و به جای بچه های بی آلایش تازه مدرسه رفته با قاضی و پلیس و وکیل و دادگاه همکلاسی شده است آینده خوشی نمی شود دید . باید دعا کرد پدر یا مادری که قیمومیت او را می گیرند طوری تربیتش کنند که بیست سال بعد  نشود یکی از همین آدمهایی که موقع ورود به دادگاه شرارت را می شود از صورتشان خواند .



ممنون آقای هیچکس تنها نیست

صبح روز یکشنبه بیست و سومین روز شهریور ماه است . از خواب بیدار می شوم . مطابق معمول این چند ماه لنگ لنگان راه می روم و آبی به دست و صورتم می زنم و بعد موبایلم را بر می دارم و اسمس های خوانده نشده را می خوانم .


امروز به خیلی ها زنگ زدم . دوستان قدیمی . بچه های دوران خدمت سربازی . همکلاسی های دبیرستان . هم دانشگاهی ها . وبلاگی هایی که خیلی وقت بود با هم حرف نزده بودیم . اکثرا با تعجب می پرسیدند که چه شده یاد ما کرده ای ؟

روز خوبی بود . مهربان شده بودم . یکروز در سال مهربان شدن ضرر ندارد . اینکه زنگ بزنی به کسانی که خیلی وقت است صدایشان را نشنیده ای . اینکه بفهمی فلان رفیقت ازدواج کرده و آن یکی کارشناسی ارشد گرفته و آن یکی در انتظار تولد اولین فرزندش است . اینکه فلان رفیقت یک ماهست بیمار شده و آن یکی که قصد مهاجرت داشته هنوز دارد خودش را به در و دیوار قفس می زند . اینکه پسر رفیقت دانشگاه قبول شده و آن یکی سفر خارجه رفته است و ....


تازگی ها از هجوم اخبار و اطلاعات وحشتم می گیرد . اخبار دنیا در دستمان است و از هم بی خبریم . حوصله جواب دادن اسمس هایم را هم ندارم . حوصله انگشت شست نشان دادن به حرف های قشنگ دوستانم را هم همینطور .


اما شاید یکروز در سال مهربان شدن برای همه ما واجب باشد . به هر بهانه ای حتی


صبح روز یکشنبه بیست و سومین روز شهریور ماه است . از خواب بیدار می شوم . مطابق معمول این چند ماه لنگ لنگان راه می روم و آبی به دست و صورتم می زنم و بعد موبایلم را بر می دارم و اسمس های خوانده نشده را می خوانم . همراه اول تولدم را تبریک گفته است و می گوید اگر فلان کد را به فلان شماره بفرستی بیست و چهار ساعت فرصت داری تا با همراه اولی ها رایگان مکالمه کنی . بیست و چهار ساعت بهانه داری مهربان باشی . کسی که نمی فهمد تو ادای مهربان ها را در بیاور .


بابا شناسنامه ام را یکماه زودتر گرفت تا یکسال زودتر بروم مدرسه . روز یکشنبه بیست و سوم شهریور ماه روز تولد شناسنامه ای من بود و آقای هیچکس تنها نیست هدیه قشنگی به من داد .

کاش یکی از رفقا بیدار بود و تا ساعت 9:24 صبح که مهلت بیست و چهار ساعت مهربانی من تمام می شود با هم حرف می زدیم . اصلا حرف چرا ؟ با گوشی روشن و چشم های بسته به خرج همراه اول صدای نفس های هم را گوش می دادیم .