جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دست خونی

خیلی سال پیش وقتی که مدرسه ابتدایی بودم یک مدتی شایعه ای توی مدارس دهان به دهان می چرخید و روز به روز هم همه گیر تر می شد . نمی دانم یادتان هست یا نه ؟ اوایل دست زرد بود و بعد هم شد دست خونی . دست خونی به مراتب ترسناک تر و وهم انگیز تر از دست زرد بود . 

شایع شده بود که در یکی از مدارس نمی دانم کجای تهران یک دست از توی توالت بیرون می آید و بچه های مردم را می گیرد .

اینکه این شایعه چرا و توسط چه کسی ساخته شده بود مثل همیشه مشخص نیست اما تبعات این شوخی بی مزه و کثیف بسیار فراتر از تصور بود . خیلی وسیع تر از شایعات امروزی که فلان سوسیس سرطان زا است و فلان خرما آلوده و مسموم به سم داعش . خیلی فراگیر تر از اینکه فلان شیر را نباید خرید و فلان کالا را نباید خورد .

تا مدتها دستشویی مدارس از ترس بیرون آمدن دست خونی بی مشتری بود و بچه های طفل معصوم جرات نداشتند برای قضای حاجت بروند دستشویی . به چشم خودم دیده بودم که بعضی همکلاسی هایم از درد به خودشان می پیچند و حتی گاهی داستان به خیس کردن شلوار ختم می شد اما از ترس دست خونی خفت و خواری تمسخر همکلاسی ها را به جان می خریدند و دستشویی نمی رفتند . و این ترس روز به روز بیشتر می شد و از مدارس به خانه ها هم رسید . یادم هست خواهرهایم مخصوصا شبها و به خصوص وقتی برق قطع می شد برای دستشویی رفتن همدیگر را پوشش می دادند . یعنی یکی می رفت دم در دستشویی تا به محض اینکه اتفاقی افتاد و احیانا دستی از توی دستشویی بیرون آمد زود کمک خبر کند .

چرایی اینکه عده ای تبحر خاصی در ساخت و پرداخت شایعات دارند واقعا مشخص نیست . البته در بعضی موارد می شود علت را حدس زد . عده ای از شایعه سود می برند . مثلا شرکت های رقیب با تخریب رقبایشان منفعت مادی کسب می کنند و گاهی ضربات مهلکی به حریف وارد می کنند . به عنوان مثال در یک مورد خاص که شخصا در جریان چند و چون آن هستم این بود که چند سال پیش شایعاتی در مورد مسموم بودن محصولات یکی از شرکت ها بر سر زبان ها افتاد . طوری که محصولات این شرکت به طور کل از چرخه فروش بازماندند و ضرر مالی سنگینی به آن وارد شد . به واسطه آشنایی با یکی از مدیران این شرکت فهمیدم که تمام ماجرا به باج خواهی برخی مسئولین بر می گشته و منشاء تمام شایعات نیز منابع خبر پراکنی وابسته به ایشان بوده است . ماجرا البته ختم به خیر شد . شرکت مربوطه تاوان سنگینی پرداخت و به لطایف الحیلی مسئولان ناراضی به رضایت رسیدند و وزارت بهداشت هم طی بیانیه ای رسمی آلوده بودن محصولات آن شرکت را تکذیب کرد و همان محصولات برگشتی با قیمتی بالاتر از قبل به دست مردم رسید .


اما جدا از شایعاتی که با اهداف مالی و سیاسی و ... ساخته می شوند یک عده آدم بیمار و روانی هم هستند که از شایعه سازی لذت می برند . البته هیچ سود و منفعتی هم پشت این کارشان وجود ندارد . یکجور مرض دارند که با شایعه سازی ارضا می شوند . مثلا درک نمی کنم شایعه مرگ فلان هنرمند که در بستر بیماری است جز آزار دادن بستگان و علاقه مندان او چه لذتی ممکن است برای شایعه ساز داشته باشد ؟

این نوع شایعه سازی پیشتر از طریق شفاهی و دهان به دهان و امروزه با کمک وسایل ارتباط جمعی و شبکه های اجتماعی شکل می گیرد .

اینروزها اکثریت قریب به اتفاق ما عضو این شبکه ها هستیم . هر روز صبح به محض بیدار شدن تا وقتی که سرمان را به بالین می گذاریم گوشی های موبایلمان توی دستمان است انبوه اخبار و اطلاعات را می خوانیم و به اشتراک می گذاریم و زبانی به دیگران منتقل می کنیم . اخباری که نه سندی دارند و نه مدرکی . در دنیای اطلاعات اصل اول اصالت خبر است . هزاران آدم دانا و نادان ،مغرض یا بدون غرض صبح تا شب دارند در شیپوری می دمند و اخباری را جار می زنند که شاید یک دیوانه در گوشه ای دیگر از آن دنیا از سر تفریح ساخته و حالا دارد به ریش دنیا می خندد . با این وسایل  ارتباط جمعی یک خبر چنان سریع در جهان پخش می شود و توسط افرادی بازگو می شود که آدم حتی به عقل خودش شک می کند .


گاهی چنان استدلالات علمی و تخیلی هم پشت  حرفهایشان هست که آدمهای به روز و تحصیل کرده هم گول می خورند . حتما یادتان هست همین چند وقت پیش بالای پشت بام منتظر بودیم لوگوی پپسی رو ماه بیفتد ؟


مخلص کلام : تک تک ما عضوی از این کل سرگردان و سردرگم هستیم . لطفا با انتشار اخبار بی پایه و دروغ و بدون مدرک سردرگمی این جماعت را بیشتر نکنیم . یادمان باشد اینکه خبری در صفحه اول جستجوی گوگل ظاهر می شود دلیل بر صحت آن نیست . بعضی شایعات تاثیرات مخربی بسیار فراتر از تصور ما دارند . بیایید با منتشر نکردن اخبار دروغ دستهایمان را خونی نکنیم .


ممنون ...




خاطره ی آقای سونا و مرد عجیبی که توی مه فرو رفت

نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه که در حالی شبیه خواب و بیداری ،خاطره ای مات و مبهم به ذهنتان خطور کند . خاطره ای که زمان و مکان و آدمهای داخل آن ربطی به هم ندارند و تاثیر مهمی هم در زندگی شما نداشته . خاطره ای آنقدر گنگ و محو که شک می کنید آیا واقعا رخ داده یا تماما ساخته ذهن شماست . خاطره ای که طی سالیان متوالی در مواقعی بی ربط یکهو یادتان افتاده و با یادآوریش تعجب کرده اید . نمی دانید ارکان سازنده این خاطره درست سر جای خودشان نشسته اند یا اینکه خرده خاطراتی هستند که ذهن خاطره باز شما از زمان و مکان های مجزا جدا و مثل تکه های پازل کنار هم سوارشان کرده است .


خیلی کوچک بودم . شاید شش یا هفت ساله 

داخل یک ویلای ساحلی بودیم درست چسبیده به دریا

خانه ای بسیار شیک

که بیرون پنجره هایش باران می آمد و هوا ابری و تاریک بود .

صاحب خانه اسمش آقای سونا بود و از دوستان پدرم .

دوستی که سالهاست از او بی خبریم و حتی شماره تماسی از او نداریم .

شاید نام خانوادگی عجیب و خنده داری به نظر برسد اما من در تمام این سالها تا همین لحظه که دارم این کلمات را تایپ می کنم متوجه عجیب بودنش نشده بودم از بس که آقای سونا جنتلمن و موقر و دوست داشتنی بود .

چهره اش یادم نیست اما دیوان قطور آبی رنگ شهریار پدرم که هدیه ای بود از طرف او با امضاء و تقدیم او در ذهنم مانده است . دستخطی بسیار زیبا و امضایی زیباتر :

با احترام : عزیزِ عزیز سونا


یک پسر به نام علی داشتند و یک دختر به نام بهناز

بهناز بعدها مطابق اصل همیشگی "چه دنیای کوچیکیه" هم دانشگاهی دختر خاله ام شد و آن سالهایی که من راهنمایی بودم داشت مهندسی عمران می خواند در دانشگاه خواجه نصیر و یک تابلوی نقاشی هم کشیده بود که هنوز داریمش و اگر اشتباه نکنم به دیوار خانه مریم باید باشد .


یکبار هم مریم موقع برگشتن از خانه آنها برای یکی از عروسک های بهناز لج گرفت و با وجود انکار های پدر و مادرم آقای سونا عروسک را به مریم داد و او هم اسمش را گذاشت مرضیه و تا سالها بعد تنها و بهترین عروسکش بود . عروسکی بسیار زیبا با موهای بلوند که هم می خندید هم گریه می کرد و هم وقتی می خوابید چشم هایش باز و بسته می شد .


تلوزیون روشن بود و داشت فوتبال نشان می داد . شاید خنده دار باشد اما یادم هست که بازی اسپانیا و دانمارک بود . علی از من پرسید : طرفدار اسپانیا هستی یا دانمارک ؟ خوب یادم مانده چون تا آن روز اسم دانمارک را نشنیده بودم و نمی دانستم که طرفدار بودن یعنی چه ؟ گفتم دانمارک چون از اسمش خوشم آمده بود و علی گفت که بازی اسپانیا خیلی بهتر است .


مادرم احتمالا از آن سفر خاطرات واضح تری دارد اما من ترجیح می دهم همین خاطره گنگ و مبهم با همین شکل و روایتی که برایتان می گویم دست نخورده بماند . مخصوصا این بخش ماجرا که خاطره ای دونفریست بین من و بابا . خاطره ای که نمی دانم واقعا رخ داده یا زائیده تخیلاتم است . به هر حال من این خاطره را دوست دارم . چه واقعی باشد چه نباشد دوست دارم برایتان بنویسم تا با من به گور نرود .


بابا یک مرد شب بیدار بود . خیلی کم پیش می آمد که قبل از نیمه شب بخوابد مگر اینکه کسالت داشته یا بی نهایت خسته باشد . آنروز صبح زود هم دقیقا همینطور بود . بیدارم کرد و دستم را گرفت و با هم از ویلا بیرون رفتیم . شهر خلوت مطلق بود . هیچ ماشینی توی خیابان ها نبود  .

هوا گرگ و میش مایل به شب بود . احتمالا چهار و پنج صبح .

صدای موج های وحشی دریا می آمد . صدایی که ترسناک بود و مرا مجبور می کرد دستهای پدرم را محکم تر بگیرم . مه غلیظی سیلان داشت . انگار که توی ابرها راه می رفتیم . تا آن موقع مه را از نزدیک ندیده بودم . فضایی وهم انگیز داشت شبیه روایت های تلخ چارلز دیکنز از لندن قرن 19


بابا پرسید : کله پاچه می خوری ؟

و من سفیهانه پرسیدم : کله پاچه چیه ؟


توی کله پزی نشسته بودیم و از تصور اینکه قرار است مغز و زبان یک گوسفند را بخورم داشت حالم به هم می خورد . اما بابا هی اصرار می کرد که خوشمزه است . و سفارش می کرد که با آبلیمو بخورم که روی دلم سنگینی نکند . اعتراف می کنم که اولین تجربه کله پاچه خوردنم تجربه تلخ و بدی بود . یکی دو لقمه آن هم به اصرار بابا خوردم و بلعیدم و ابدا از طعم و مزه اش خوشم نیامد . هوا روشن شده بود و مه داشت کم کم ناپدید می شد . گلاب به رویتان همین که از مغازه بیرون آمدیم درست توی جوی آب روبروی کله پزی بالا آوردم .

گند زده بودم به آن خاطره مجردی پدر و پسری .

به گمانم نا امیدش کردم .

بابا صورتم را شست و وقتی مطمئن شد حالم خوب است راه افتادیم که به ویلا برگردیم .


صحت این خاطره را تا اینجا با دقت زیاد مطمئنم . چیزی که عجیب است همین موقع اتفاق افتاد . دقیقا وقتی که ما جلوی کله پزی ایستاده بودیم و بابا داشت سر و صورتم را می شست .  انقدر عجیب که با اینکه تصاویرش مثل روز برایم روشن است و فریم به فریم واضح و شفاف از جلوی چشمم می گذرند نمی توانم باورش کنم . انگار بین خواب و رویا دیده باشمشان . شبیه یک خوابی که یک شب دیده باشی و یادت رفته و بعدها با دیدن صحنه ای تعجب کنی و تنت بلرزد و با خودت بگویی من که  این را قبلا هم دیده بودم .


یک آقایی توی پیاده رو به طرف ما آمد .

شمایلی شبیه همفری بوگارت در کازابلانکا وقتی که در میان مه و غبار فرودگاه محو شد .

از دور آمد و به من و بابا نگاه کرد 

چشم دوخته بود به ما انگاری که بخواهد نام چهره آشنایی را توی خیابانی شلوغ به خاطر بیاورد .

همانطور خیره به ما نگاه کرد و بعد از جلوی ما رد شد .

بابا هم متوجه نگاه عجیب مرد شده بود .

مرد چند قدمی رفت و یکهو انگار که چیزی یادش آمده باشد با لبخند برگشت و با پدرم دست داد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد . بابا با حالتی بین کنجکاوی و شرمندگی با او صحبت می کرد و بعد از چند دقیقه مرد عجیب خداحافظی کرد و رفت . از بابا پرسیدم که این مرد که بود ؟

و پدرم در کمال خونسردی گفت : نشناختمش 



به سن و سالش نمی خورد شاگرد بابا باشد . شاید یک همکلاسی یا هم خدمتی قدیمی بوده اما برایم خیلی عجیب بود که چطور آن وقت صبح یک مرد غریبه در شهری غریبه پدرم را شناخته ولی پدرم او را به یاد نداشت .

و از آن عجیب تر اینکه یکی دوسال قبل که یاد این خاطره افتاده بودم  یک شب خاطره را با تمام مختصاتش برای بابا بازگو کردم .

بابا فقط لبخند زد و گفت : یادش نمی آید .




آمدیم نبودید شنا کردیم برگشتیم آقا



سرما خوردگی توی تابستان ضد حال بدیست

بی سواد مآبانه یک مشت قرص بالا می اندازم و سعی می کنم با یک لیوان آب خنک فرو بدهم

زیر باد کولر دراز می کشم و یک پتوی مسافرتی می کشم روی خودم

هم خر را می خواهم هم خرما را

هم انقدر گرمایی هستم که روشن بودن کولر را فرض لایتغیر تابستان می دانم

نه انقدر احوالم ردیف است که بدون پتو بخوابم

لذت رخوتناک نشئگی قرص ها آرام آرام می دود زیر پوستم و چشمهایم به سمت سنگینی می روند که تلفنم زنگ می خورد و کیامهر پشت خط می پرسد : دایی ! امروز نمی ریم استخر ؟



بابا وقتی بود هر هفته می رفت دنبال کیامهر و او را می برد استخر

و حالا من باید اینکار را بکنم

درست مثل ختم و عروسی هایی که باید به جای او بروم


می گویم : دایی جون . حالم خوب نیست . شب هم مهمون داریم . یه روز دیگه می برمت

و کیامهر می گوید : دایی ! امروز سه شنبه است ها

و سه شنبه همانروزی بود که بابا مرد .


مایو و حوله را بر می دارم و توی ساک می گذارم . مهربان لیست خرید می دهد و سفارش می کند که زود برگردم که مهمان داریم .

کیامهر را از خانه مادر بزرگش برداشته ام و مایو ندارد . بلیط خریده ایم و دم در بوفه منتظریم تا برایش مایو بخریم . خوب دندان مرا شمرده است . نقطه ضعفهایم را دقیق می شناسد . توی اسjخر مدام از بابا می گوید : بابا بزرگ همیشه خودش لباس تنم می کرد . بابا بزرگ همیشه برایم خوراکی می خرید . بابا بزرگ اصلا منو ول نمی کرد بره سونا و ...


ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت . هرچه می نشینیم صاحب بوفه نمی آید . حالم خوش نیست . دست کیامهر را می گیرم و بلیط ها را پس می دهم و پولم را پس می گیرم . کیامهر غر می زند . می نشینیم توی ماشین . از پنجره به بیرون نگاه می کند و بغض دارد . می گوید : دایی بیشتر می موندیم . شاید میومد . و من هم می گویم :دایی حالم خوب نیست . مهمون داریم ایشالا یه روز دیگه و بعد یادم می افتد که اگر بابا بود هیچ وقت نمی گذاشت لبخند صورت سوگلی نوه هایش اخمی بشود . طاقت نمی آورم . می رویم توی پاساژ و برایش هم مایو می خرم هم عینک شنا .

در پوستش نمی گنجد و مدام مجیز می گوید و دلبری می کند .


توی استخر وقتی پا دوچرخه یادش می دهم انقدر ذوق می کند که نگو . خوشحال است که مثل آدم بزرگ ها آمده در قسمت عمیق . دست می اندازد دور گردنم و مرا می بوسد و می گوید : دایی ! تو کم کم داری از بابا بزرگ هم مهربون تر میشی . مرسی که منو دوباره آوردی . اگه بر نمی گشتیم روزم خیلی خراب می شد .



+ عکس مال امروز نیست .




اندر حکایت مالیات بر ارث آقا جانم رحمه الله (2)

پروسه انحصار وراثت خودش یک دنیا دردسر داشت . مراجعه به شورای حل اختلاف و بیست بار کپی کردن همه مدارک و دویست بار بالا و پایین رفتن از پله ها و آگهی به روزنامه که ما چهار نفر تنها وراث مرحوم پدرم هستیم و اگر بعد از بیست روز کسی نیامده باشد و ادعای خواهر و برادری نداشته باشد یک برگه کاغذ به دستمان می دهند که من و مریم و نرگس و مامان تنها وراث آقای اسحاقی هستیم . و بعد اداره دارایی و شروع ماجرای مالیات بر ارث . کلیه دارایی های پدرم باید درج می شد . از حساب بانکی و خط موبایل و تلفن و آب و برق و گاز گرفته تا ماشین و باغ و آپارتمان و ملک ...

مثلا برای باغ طالقان نامه دادند به اداره دارایی طالقان و آن نامه را بردیم و آنها جواب دادند و برای حساب های بانکی هم برای بانک ها نامه نوشتند و آنها هم موجودی حساب بابا را در نامه ای دیگر پاسخ دادند . خودتان تصور کنید چنین پروسه ای در چنین بروکراسی اداری سرگیجه آور و بلبشو چقدر اعصاب خرد کن و زمانبر و فرساینده می شود . حالا اینها به کنار بررسی دارایی ها در خود اداره دارایی خودش یک ماراتن عذاب آور و الیم جداگانه بود . مثلا برای یک مغازه بیست متری توی یکی از خیابان های فرعی شهر سه تا نامه مجزا برای بخش های مختلف اداره دارایی فرستادند . یکی برای خود بخش مالیات بر ارث و یکی هم برای بخش مشاغل و یکی هم برای بخش املاک و مستغلات . هرکدام از این بخش ها هم علاوه بر برو فردا بیاهای معمول و مرسوم اداره جات دولتی بایستی یکبار تشریف بیاورند مغازه را ببینند و کارشناسی بکنند و از بد روزگار ما هم خوردیم به بحبوحه شلوغی اداره دارایی در روزهای تسلیم اظهار نامه ها و خر بیار و باقالی بار کن . این شد که کاری که از اوایل امسال کلید خورده بود قریب به شش ماه وقت برد و رسیدیم به اینجا که می دانید و برایتان در پست قبل گفتم .


خسته و درمانده از پله ها بالا می روم . خانم کارمند برگه آ چهار سفیدی به دستم داده تا به مبلغ مالیات اعتراض بنویسم و به رئیس بدهم . چشمم می خورد به صف ارباب رجوع های جلوی اتاق رئیس . به فرض هم که رئیس تخفیف بدهد و 18 میلیون بشود 15 میلیون . 15 میلیون از کجا بیاورم که این گره لعنتی را باز کنیم ؟ زنگ می زنم به نرگس و مبلغ را می گویم و او هم شروع می کند به قصه بافتن که نگفتم چنین کنیم و چنان؟


همان اوایل که می خواستیم کفش های سربی پایمان کنیم و عصای آهنی دست بگیریم و برویم به جنگ اداره دارایی یک بنده خدای کاربلدی پیشنهاد داده بود که با چند ترفند می شود مالیات بر ارث را دور زد . مثلا یک قولنامه جعلی برای اموال پدرم بسازیم که قبل از فوتش فلان چیز را به من و بهمان چیز را به خواهرهایم فروخته و حتی محضرخانه آشنا هم داشت که با مبلغی رشوه این نقل و انتقالات را قانونی کند و اینطوری مالیاتی شامل حالمان نمی شد . اما من کله شق گفتم که کار غیر قانونی نمی کنم .البته نمی دانستم که قرار است نقره داغمان کنند .


از آب سرد کن طبقه سوم یک لیوان آب خنک بر می دارم و می ریزم روی آتش درونم و همانجا مستاصل می نشینم روی یک از صندلی های آبی رنگ طبقه سوم . پاشنه پایم درد می کند . قرار بود بروم فیزویتراپی اما هنوز وقت نشده است . دلم می خواهد پایم را در بیاورم و کمی مشت و مالش بدهم بلکه دردش تسکین بگیرد . یکهو رضا را می بینم که از اتاق رئیس بیرون می آید . گل از گلم باز می شود انگار یک فامیل نزدیک را در یک کشور غریبه و دور دیده باشم . محکم همدیگر را بغل می کنیم و ماچ و بوسه حواله هم می سازیم . می پرسد اینجا چکار می کنی رفیق و من هم سیر تا پیاز داستان را بازگو می کنم . لبخند می زند و دستم را می گیرد و می رویم توی یکی از اتاق ها شلوغ طبقه دوم اداره دارایی و یک استکان چای قند پهلو می گذارد جلوی دستم و کاغذهایم را تماشا می کند .


رضا همسایه قدیمی ما بود . چند سالی از من کوچکتر است و در حقیقت هیچ وقت با هم رفیق و دمخور نبوده ایم اما چنان تحویلم می گیرد که انگار رفقای جانی بوده ایم . بعد از سالها روز تدفین بابا همدیگر را دیدیم . من توی غسالخانه با اشک و گریه مشغول شستن بابا بودم و او پشت شیشه با صدای بلند زیارت عاشورا می خواند و گریه می کرد .


رضا چند تا زنگ به اینور و آن ور می زند و می گوید : چرا از اول نیومدی پیش خودم ؟  و من هم می گویم خبر نداشتم تو اینجا کار می کنی . با هم می رویم زیر زمین اداره و بخش مالیات بر ارث . همه به پای رضا بلند می شوند و آقای رئیس هم اینبارتحویلم می گیرد و می پرسد چرا از اول آشنایی نداده ام ؟ اینجاست که پیشنهادات سازنده به سویم سرازیر می شوند .


می روم پیش مامان و سند ازدواجشان را می گیرم و توی دادگستری برابر اصل می کنم . یک اظهار نامه جدید می گیریم و اظهار می کنیم که مهریه مادرم پرداخت نشده و آقای رئیس هشتاد هزارتومان مهریه سال پنجاه و شش را به نرخ روز تبدیل می کند که رقم قابل توجهی از مبلغ کل دارایی ها کسر می شود . چند تا فاکتور بیمارستان و کفن و دفن و قبرستان هم ضمیمه اش می کنیم . رضا خودش پرونده را دست می گیرد و مدام از پله ها بالا و پایین می رویم . نامه ها توسط رئیس هایی که نمی شناسم پاراف می شوند و بالاخره بعد از دو سه روز دوندگی 18 میلیون و ششصد هزار تبدیل می شود به هشت و نیم میلیون تومان . رقمی که شاید اگر روز اول گفته بودند خیلی ناراحتم می کرد اما حالا با چنان خوشحالی مفرطی دارم فیش ها را پرداخت می کنم که انگار توی بانک یک جایزه ده میلیونی برده ام . دلم برای وضع بی سر و صاحابمان در این مملکت می سوزد . بعد یاد حرفهای رفیق از فرنگ برگشته ام می افتم که می گوید در بلاد کفر مردم گاهی تا نصف درآمدشان را مالیات می دهند و ما اینجا فقط به فکر دور زدن و فرار هستیم . شاید حق داریم و شاید هم نه . اگر دولت ما هم همان خدماتی را که به خارجی ها می دهد به ما می داد ما هم لابد دست و دلمان برای دادن این پول ها می رفت . اما در مجموع این داستان درد دارد . اینکه اینجا بدون پول و پارتی کار مردم راه نمی افتد . خدا رو شکر که ما داشتیم و این پول را دادیم اما اگر یک بدبختی نداشته باشد چه ؟ نداشته باشد خرج دفن و کفن و مرده اش را بدهد ؟اینکه تا پرداخت کامل مالیات  نتواند چندرغاز پول توی حساب بانکی آن مرحوم را بعد از چند ماه دوندگی بردارد ؟



فیش های پرداختی را برای آخرین امضا می برم پیش رئیس کل . نگاهی معنا دار به پرونده می اندازد و یادش می افتد که من آشنای رضا هستم . بعد از کلی منت که من رضا را خیلی دوست دارم و پسر خوبی است و اگر هر کسی جز او بود چنین تخفیفی نمی دادم می پرسد بالاخره چقدر کم شد ؟ و من می گویم ده میلیون

چشمهایش گشاد می شود و با خنده می گوید : شما که ما رو ورشکست کردید .

می خندم و می گویم : آقای رئیس من دو سال افسر راهنمایی و رانندگی بودم . وقتی می خواستم کسی رو جریمه کنم می گفتم : صد هزار تومن جریمه ات میشه و باید ماشینت رو بخوابونیم . بعد وقتی برگه جریمه بیست هزار تومنی رو بدستش می دادم می خواست دستم رو ماچ کنه . شما هم دقیقا همین بلا رو به سر ما آوردید .

رئیس هم می خندد و می گوید : داستان همینه آقای اسحاقی . باید به مرگ بگیریم تا این جماعت به تب راضی بشن ...





اندر حکایت مالیات بر ارث آقا جانم رحمه الله

دوباره و با دقت بیشتر به ارقام نگاه می کنم .

سعی می کنم سه تا سه تا جدایشان کنم و بعد هم مشکل قدیمی تبدیل ریال به تومان که احتمالا از درس حساب سال دوم دبستان پا به پای من قد کشیده و بزرگ شده به سراغم می آید . عینکم را روی چشمم صاف می کنم و یکبار دیگر ارقام را از راست به چپ به دسته های سه تایی تقسیم می کنم . مهم ترینشان که همان چند رقم اول سمت چپ هستند را بلند بلند توی مغزم تکرار می کنم . یک ... هشت ... شش و باقی زیاد مهم نیستند . مغزم سوت می کشد و ملتمسانه رو می کنم به خانمی که روبرویم نشسته و می پرسم : هیجد میلیون ؟

خانم کارمند اداره دارایی لبخندی می زند و می گوید : هیجده میلیون و ششصد و ....

و من می پرسم : تومن ؟

و خانم کارمند اداره داریی به نشانه تایید سر تکان می دهد .



روزهای اول وقتی صحبت از انحصار وراثت می شد انگار فحش ناموسی شنیده بودم . با خودم می گفتم یعنی ما انقدر قدرنشناس و نامردیم که هنوز کفن بابایمان خشک نشده برویم سراغ تقسیم مال و اموالش ؟ نمی دانستم که انحصار وراثت یک پروسه زمانبر و طاقت فرساست . شنیده بودم که برای استفاده از معافیت های مالیاتی شش ماه از تاریخ فوت بابا وقت داریم تا اقدام کنیم ولی باورم نمی شد این پروسه انقدر طول بکشد .


یکهو انگار جرقه ای در مغزم زده باشند به خانم کارمند می گویم : خانم مطمئنید که معافیت های مالیاتی محاسبه شده ؟ ما قبل از شش ماه اظهار نامه دادیم و خانم کارمند هم تاکید می کند که این مبلغ با احتساب تمام و کمال همه معافیت ها و تخفیف هاست .


یادم می افتد که همان روزهای اول یکبار با یکی از دوستان پدرم که از قرار وکیل هم هست مشورت کردیم و او هم خیالمان را راحت کرده بود که مبلغ مالیات بر ارث یا انقدر ناچیز است که متوجهش نمی شویم و یا اصلا شامل بخشودگی می شود . راستش ابدا فکر اینچنین رقمی را نمی کردیم . همیشه مقایسه می کردم با مالیات بر ارثی که به خانه و مغازه بابا بزرگم خورده بود و می گفتم وقتی مالیات یک خانه و مغازه توی تهران شده چهار - پنج میلیون بدون شک مالیات ما خیلی کمتر خواهد بود .


شروع می کنم از خانم کارمند سوال کردن که این مبلغ بر اساس چه منطقی و برای کدام یک از اموال پدرم وضع شده و او هم جواب سر بالا می دهد و مرا به رئیس واحد مالیات بر ارث حواله می کند .

این آقا را خوب یادم هست . یکبار برای بازدید سوارش کردم و تا مغازه بابا رفتیم . توضیح می دهد که بیشترین مبلغ مربوط می شود به همین مغازه . همین مغازه ای که ماه هاست خالی مانده .

به آقای رئیس می گویم ما چطور می توانیم این مبلغ را پرداخت کنیم وقتی هنوز هیچکدام از اموال پدرم را نفروخته ایم و برای فروش تک تک آنها هم باید مفاصا حساب مالیاتی ارائه کنیم ؟

سر تکان می دهد و می گوید : قانونه دیگه آقا

با عصبانیت می پرسم : آقای محترم این قانون از نظر شما اشکال نداره ؟

می گوید : من که قانون وضع نکردم . برو از دولت بپرس


تلفنم طبق معمول این چند روز زنگ می خورد و آقای نمی دانم چی چی دوباره سراغ سند ماشینش را می گیرد . سالی جان را قبل از عید فروختم . ماشین خودم بود اما به اسم بابا . چه می دانستم قرار است بابایم بی خبر بمیرد و بدبخت شویم . می گفتم حالا حالا ها هست و نفس می کشد و پدر و پسر که این حرفها را نداریم . هر وقت خواستم بفروشمش بابا می آید و سند می زند . حالا ماشین چند دست بین دلال ها چرخیده و این بنده خدا می خواهد سند بزند . ماشین به اسم باباست و دفترخانه هم برای سند گواهی مفاصاحساب مالیات بر ارث می خواهد و مبلغ آن هم که شده  18 میلیون ششصد هزار تومان و من حس خری را دارم که دارد توی گل دست و پا می زند .




+ به گمانم بعد از این همه وقت ننوشتن این سر صبحی ناپرهیزی کردم و دست به کیبورد بردم . انشاء الله ادامه داستان در پست بعدی ...



به مناسبت تولد رادیو 7


آخرین جمعه مرداد ماه سالگرد تولد رادیو هفت بود . با تلاش منصوره مشیری فراخوانی برای ارسال فایل های صوتی طرفداران این برنامه در صفحه محفل رادیو هفت داده شد و دوستان زیادی برای تولد رادیو هفت فایل فرستادند . منصوره عزیز اجازه داد تا من هم در این کار نقشی بر عهده بگیرم . در ویدیوی زیر می توانید بخش های کوتاهی از این برنامه را که در رادیو هفت پخش شده ملاحظه بفرمایید .








این کار را بصورت کامل می توانید از نشانی های زیر دانلود کنید .


کلیپ پرفورمنس نامه های جادویی به رادیو هفت


دانلود فایل صوتی نامه های جادویی





+ با سپاس از احمد عزیز بابت میکس این فایل





مسافر کوچولو و موهبت های دو لبه

من یک مسافر کوچولو هستم و تازه به سیاره شما آمده ام .

اعتراف می کنم که شما آدم ها ، موجودات عجیب و غریبی هستید .

چند وقتی  مهمان شما هستم و خاطراتم را برایتان می نویسم ....

 

امروز می خواهم در مورد یک پدیده جالب به اسم فراموشی صحبت کنم .

همانطور که قبلا گفتم  آدمها از لحاظ فیزیکی نواقص زیادی دارند و برای من واقعا عجیب است

که چطور توانسته اند با این همه نقص و ضعف جسمی روی این سیاره زندگی کنند .

 

 

بچه آدمها وقتی به دنیا می آید، خنگ ترین و ضعیف ترین موجود روی زمین است

و سالها باید از او مراقبت شود و آموزش ببیند تا بتواند مستقل بشود .

در حالیکه بقیه موجودات زمین خیلی زود می توانند از خودشان مراقبت کنند .

مغز آدمها هم همانطوری که گفتم از یک ماده پروتوئینی لزج تشکیل شده است

و همه اطلاعات مورد نیاز زندگی آدمها در آن نگهداری می شود و همه آموزشهای دیده شده

و تجارب کسب شده آنها نیز در همین چیز پروتوئینی لزج ذخیره می شود .

جالب اینجاست که هیچ فرآیندی برای پشتیبانی از این اطلاعات اندیشیده نشده است

و این اطلاعات در هیچ جای دیگری ذخیره نمی شوند

و در صورت از بین رفتن ، امکان بازیابی مجدد آنها وجود ندارد .

 

مثلا اگر یک چیز محکمی توی سر یک آدم بخورد و آن آدم مرگ مغزی بشود

دیگر به هیچ  دردی  نمی خورد و دیگر آدم قبلی قابل بازسازی نیست .

باید قطعات سالم اورا باز کرد و به آدمهای دیگری که مغزشان سالم است پیوند زد .

 

آدمها دو نوع حافظه دارند :

کوتاه مدت و بلند مدت

حافظه کوتاه مدت آنها به محض ری استارت شدن آدمها از بین می رود

یعنی وقتی می خوابند خیلی از جزئیات و اتفاقات روزهای گذشته خود را فراموش می کنند .

حافظه بلند مدت آنها هم تعریف چندانی ندارد .

مثلا ممکن است اسم خیلی از آدمهایی را که در بچگی می شناخته اند فراموش کنند .

یا خیلی از تجربه های بزرگی را که آموخته اند به خاطر گذر زمان از یادشان برود .

 

مثلاً  وقتی یک اتفاق خیلی بد برای آدمها می افتد

کلیه سیستم عصبی آنها تحت تاثیر آن اتفاق قرار می گیرد

نمی توانند درست فکر کنند و تصمیم بگیرند

نمی توانند خوب زندگی کنند و از زندگی لذت ببرند

چشمهایشان خیس می شود و آبی به اسم اشک از چشمشان بیرون می آید .

 

وقتی از کسی که دوستش دارند به هر دلیلی جدا می شوند

یا به آنها خیانت می شود

یا از کسی به شدت متنفر می شوند

یا کسی را که خیلی دوست دارند از دست می دهند

آنقدر از لحاظ عصبی آسیب می بینند که نمی توانند به خوبی زندگی کنند

نمی توانند بخندند و خوشحال باشند

حتی اگر بخواهند هم نمی توانند خوشحال باشند .

اما به محض اینکه  زمان می گذرد و چند بار بخوابند و بیدار بشوند

و چند بار سیستم عصبیشان ری استارت بشود

سیستم دفاعی فراموشی به کمک آنها می آید

و تلخی آن اتفاق بد را  کم می کند .

قیافه آدمی که دوستش داشته اند کم کم محو می شود .

تنفر از آدمی که به او بدی کرده است کاسته می شود

و به نبودن آدمهایی که دیگر نخواهند بود عادت می کنند .

 

 

اوایل من به موضوع فراموشی به چشم یک نقطه ضعف نگاه می کردم .

اما حالا که درست فکر می کنم می بینم شاید این یک موهبت باشد که خدا به آنها داده است .

فراموشی به آدمها کمک می کند تا

غم ها ، درد ها ، غصه ها و اتفاقات تلخ  زندگی را فراموش کنند .

عیب این سیستم دفاعی در این است که گاهی

شادی ها ،لذت ها ، خوبی ها و اتفاقات قشنگ

و آدمهای مهربان زندگیشان را نیز از یاد می برند .

طوری که انگار هیچ وقت ، وجود نداشته اند .

 

نتیجه گیری :

تمام موهبت هایی که خدای زمینی ها به آنها بخشیده

مثل سکه دو رو دارد

جنبه خوب آن خیلی خیلی خوب

و جنبه بد آن خیلی خیلی بد است .

مسافر کوچولو و مقوله بغرنج ورزش

من یک مسافر کوچولو هستم و تازه به سیاره شما آمده ام .

اعتراف می کنم که شما آدم ها ، موجودات عجیب و غریبی هستید .

چند وقتی  مهمان شما هستم و خاطراتم را برایتان می نویسم ....

 

امشب می خواهم در مورد یک چیز خیلی پیچیده به نام ورزش صحبت کنم .

 

موریل عزیز !

آدمهای کره زمین یک چیز خیلی خوبی دارند به اسم ورزش

آدمها معمولا دوست دارند بی حرکت بمانند و استراحت کنند

یا کارشان طوری است که مجبورند بی حرکت بمانند

و به همین خاطر بدنهایشان شروع می کند به تنبل شدن

و غذاهایی که می خورند تبدیل می شود به چربی و دمبه

البته بعضی کارها هم هست که بدون حرکت نمی شود انجام داد

مثلا  حمالی  که شغل خیلی خوبی است و آدم در آن دائم حرکت دارد

اما همه آدمها  ترجیح می دهند کارهای بی تحرک انجام بدهند

مثل سعید که هر روز پشت میزش با کامپیوتر کار می کند

اما می گوید شغلش از حمالی بد تر است

ولی زورش نمی رسد حتی یک کمد را جابجا کند

ولی  امان الله  که خیلی  آدم خوبی است و حمال است  می تواند یک یخچال بزرگ

را روی دوشش بگذارد و ببرد طبقه چهارم خانه سعید

و من اینها را وقتی داشتند جهیزیه نیلوفر را می چیدند خودم دیدم .

 

 

 

آدم ها برای اینکه بدنهایشان تنبل نشود و زود نمیرند ورزش می کنند

ورزش یک کارهایی است که خیلی خوب و خنده دار است

یک جورهایی مثل رقص می ماند

و من صبحها وقتی به پارک می روم از دیدن آدمهایی که ورزش می کنند خیلی می خندم

چون خیلی چاقالو هستند و معمولا پیر هستند

و یک چیز عجیب در مورد آدمها همین است

که وقتی  پیر و چاقالو می شوند  سلامتی برایشان مهم می شود

و وقتی جوان و لاغر هستند به آن اهمیت نمی دهند .

 

من تا چند وقت پیش فکر می کردم ورزش خیلی چیز خوبی است

و خوشحال شدم که بالاخره شما آدمها یک کار خوب هم انجام می دهید

اما حالا یک مقدار گیج شده ام و شک دارم که ورزش کار خوبی باشد

مثلا یک ورزشی هست به اسم شطرنج

که دو نفر می نشینند پشت میز و آن ورزش را می نمایند

ولی با هم حرف نمی زنند و  تکان هم نمی خورند

و من نمی فهمم با این ورزش چطوری بدنشان سلامت می شود .

 

یا ورزش اسب سواری که  در حقیقت اسبها در آن ورزش می کنند

ولی جایزه را به اسب سوار می دهند نه اسب بیچاره .

(البته اسب سوار هم بیچاره است چون جایزه را به صاحب اسب می دهند )

 

یا ورزش اتوموبیل رانی که من اصلا متوجه نمی شوم چرا اسمش ورزش است

آن آدمی که توی ماشین لم داده است  و حرکت نمی کند و اسمش راننده است

با این ورزش به جای اینکه به سلامتی خود کمک کند و عمرش طولانی بشود

بیشتر  دارد سلامتی خودش را به خطر می اندازد .

 

یا ورزش تیر اندازی که آدمها به سمت یک چیز گردی تیر می اندازند

امکان دارد که چشم آدم ضعیف بشود ولی کمکی به سلامتی آدم نمی کند .

 

از این طور ورزشهای الکی خیلی زیاد هستند  و فقط اسمشان ورزش است

 

اما در بین ورزشها یک چیزی به اسم فوتبال هست که از همه آنها عجیب تر است

و 95 درصد آدمها آن را دوست دارند .

بعضی از آنها حتی بلد نیستند دوتا روپایی بزنند ولی اسم همه فوتبالیستها را بلدند  .

من اول ها اصلا از این ورزش خوشم نمی آمد ولی بعدتر خیلی خوشم آمد .

چون خیلی بامزه  و خنده دار است .

من چند بار با مملی به استادیوم رفتیم و در آنجا خیلی به ما خوش گذشت .

آدمهایی که به استادیوم می روند  دو دسته هستند .

یا استقلالی یا پرسپولیسی  و به همدیگر فحش می دهند .

ورزش برای استقلالی ها و پرسپولیسی ها اصلا مهم نیست و فقط رنگ ها برایشان مهم  است .

چون استقلالی ها از رنگ آبی و پرسپولیسی ها از رنگ قرمز خوششان می آید .

مملی چون استقلالی است و من او را دوست دارم من هم استقلالی شدم

و چون  از رنگ قرمز خوشم می آید 

از الناز شاکر دوست را که شوهرش دروازه بان پرسپولیس است خوشم می آید

دوست داشتم که پرسپولیسی هم بودم

اما مملی می گوید  که نمی شود آدم هم پرسپولیسی باشد هم استقلالی

آدمهایی که توی استادیوم می آیند اصلا ورزشکار نیستند

چون همه سیگار می کشند  و خیلی هایشان چاق هستند  .

 

در ورزش فوتبال یک آدمی هست به اسم داور که خیلی بیچاره است

و من همیشه دلم برایش می سوزد . چون هروقت که سوت می زند

یا استقلالی ها یا پرسپولیسی ها به  مادر او فحش می دهند .

و یا به خودش می گویند : شیر سماور تو پورت داور        

 ومن اینکار را دوست ندارم   .

 

آقا رضایی می گوید ورزش یک چیز ی است که

آدمهای سیاستی برای سرگرم کردن و فکر نکردن آدمها درست کرده اند .

اما به نظرم اشتباه می کند چون خیلی از همین  آدمهای سیاستی  برای اینکه معروف بشوند

و مردم از آنها خوششان بیاید  خودشان را به ورزش  وصل می کنند

و خیلی از آنها از همین ورزش  کلی پول در می آورند .

 

مثلا اگر ما به به جام جهانی برویم همه مردم خوشحال می شوند

ولی اگر نرویم  به عمو محمود و دوستهایش فحش می دهیم .

یا اگر توی یک شهری کارخانه وجود نداشته باشد هیچ کس خبر دار نمی شود

ولی اگر کفپوش سالن ورزشی آن  خراب بشود

عادل فردوسی پور می فهمد و آبروی آدمهای سیاستی آن شهر می رود .

 

خیلی از آدمها از همین ورزش آمده اند سیاستی شده اند

مثل آقای دهقان که ابرو کمون است و قبلا گوینده اخبار ورزشی بود

و حالا نماینده  مجلس است .

 

یا برادران  خادم  و علیرضا دبیر و هادی ساعی که  قبلا ورزشکار بودند

اما الان توی شورای شهر هستند .

در ضمن خیلی از آدمهایی که در زمان جنگ خیلی برای کشورشان زحمت می کشند

وحالا که جنگ تمام شده ممکن است حوصله آنها سر برود می توانند بیایند توی ورزش زحمت بکشند .

 

مثل سردار آجرلو  که آدم هر وقت قیافه اش را می بیند هوس می کند برود با ژیلت ریش خودش را بزند

(البته مسافر کوچولو ریش ندارد )

یا عزیز محمدی که وقتی عصبانی می شود آدم خنده اش می گیرد .

یا خیلی های دیگر که من اسمشان یادم نمی آید .

 

موریل عزیز !

در مجموع ورزش مقوله خیلی بغرنجی است

و آدمها اسم خیلی از تفریحات خودشان را هم گذاشته اند ورزش

مثلا اگر شطرنج  ورزش باشد پس لابد هفت خبیث و چاربرگ و تخته نرد هم ورزش است

تازه کیفش بیشتر هم هست .

راستی 23 مهر ماه استقلال و پرسپوبیس بازی دارند

مملی گفت از تو بپرسم می توانی  یک کاری کنی تا استقلال به پرسپولیس شش تا گل بزند ؟

اما لطفا اگر می توانی  اینکار را نکن

چون الناز شاکر دوست گناه دارد .

 

نتیجه گیری :

توی یک استادیوم نه آن آقاهایی که ریش دارند و  توی اتاق شیشه ای می نشینند ورزشکار هستند

نه تماشاگرانی که برای تخمه خوردن و فحش دادن به استادیوم آمده اند

نه فوتبالیستها که برای رفتن به خارج و پول در آوردن و ماشین خریدن دنبال توپ می دوند .

فقط توپ جمع کن ها و داور ها هستند که دارند ورزش می کنند .



مسافر کوچولو و روسپیدان شهر کلان

من یک مسافر کوچولو هستم و تازه به سیاره شما آمده ام .

اعتراف می کنم که شما آدم ها ، موجودات عجیب و غریبی هستید .

چند وقتی  مهمان شما هستم و خاطراتم را برایتان می نویسم ....

 

اولین بار توی چهار راه ایران خودرو دیدمش

می گفت  اسمش سوسن خانوم است ... اما دروغ می گفت .

کریم می گفت که او  جیم  است که خیلی حرف بی تربیتی است

و آدم ها وقتی با هم تصادف می کنند به مادر همدیگر می گویند جیم

آقا رضایی می گفت او  رو سپید  است  و راست می گفت

 چون خیلی صورتش سفید بود .

 

 


 

اولین بار توی چهار راه ایران خودرو دیدمش

لبهایش قرمز بود و بوی خوبی می داد که تا اینور خیابان می آمد .

من و کریم داشتیم  کیک و نوشابه سیاه می خوردیم .

کریم گفت : عجب تیکه ای است ...

و من معنی تیکه را  نفهمیده ام  ولی حتما بد است

چون مادر عسل کوچولو یکبار وقتی دیکته نمره بد گرفته بود به من گفت :

اگر بابای عسل کوچولو بفهمد او را تیکه می کند .

البته بابای عسل اینکار را نکرد ولی می ترسم که عسل کوچولو هم وقتی بزرگ شد تیکه بشود

مثل سوسن خانوم

 

سوسن خانوم آنروز سوار یک ماشین  سیاه رنگ  که صدای آهنگ از تویش می آمد شد و رفت

کریم  آه کشید و گفت  : کوفتت بشه

و من باز هم نفهمیدم  چی کوفت کی شده است .

همان شب وقتی کریم روزنامه هایش تمام شده بود و داشت از این عینک هایی می فروخت

که وقتی تویش فوت می کنی گوشهایت از دو طرف دراز می شوند

و ابروهایت بالا پایین می روند ، دوباره سوسن خانوم را دیدم  .

وقتی برایش دست تکان دادم  رویش را برگرداند .

یادم افتاد که کریم به من یک علامت  یاد داده بود

که آدمها وقتی از هم خوششان می آید به هم نشان می دهند  .

که یک چشمت را می بندی و سرت را کج می کنی

 

 

وقتی علامت مرا دید به طرف من آمد و گفت خسته است و از سر کار برگشته است

گفتم تا آدرس سر کارش را به من بدهد ولی به من خندید

از من پرسید پول داری یا نه؟ و من گفتم که خیلی پول دارم و ترابل پولهایم را نشانش دادم

از من پرسید ماشین داری؟ و من گفتم ندارم ولی اگر بخواهد می روم و از آقای سیبیلو یکی می خرم

باز هم خندید و چون روسپید بود خنده اش خیلی قشنگ می شد

پرسید خانه داری؟ و من گفتم  نه  ندارم

پرسید پس شبها کجا می خوابی ؟ و من گفتم شبها خوابم نمی برد

فکر کنم دلش برایم سوخت چون دستم را گرفت  و توی چشمهایم نگاه کرد و گفت : تو دیوونه ای؟

و من گفتم نه ! دیوانه ها وقتی از آدم ساعت می پرسند فرار می کنند . من مسافر کوچولو هستم .

خندید و  گفت : چون ماشین نداری از این ماشین های دربسته می گیرم ولی باید پولش را  بدهی

و من قبول کردم .

و گفت چون خانه نداری می رویم یک خانه ای که امنیت دارد ولی باید پول آن را هم بدهی

و من قبول کردم .

سوسن  خانوم گفت قیمتش  چند تا 5 هزار تومنی  است اما به نظرم خیلی قیمتش بیشتر بود

حتی از چند تا ترابل پول هم بیشتر

 

من تا آنروز نمی دانستم آدمها هم فروشی هستند

بعضی ها آدم می فروشند

بعضی آدمها هم خودشان را می فروشند

و هر دو هم خیلی ارزان این کار را می کنند

چون آدمها با اینکه خیلی  موجودات بدرد نخوری هستند ولی ارزششان از  پول خیلی بیشتر است

چون پول خیلی بدرد نخور تر است و فقط یک کاغذ است که رویش نقاشی دارد

حتی عسل کوچولو هم بلد است روی کاغذ  نقاشی بکشد

اما هیچ دستگاهی وجود ندارد که بتواند یک آدم را درست کند .

 

خانه امنیت دار  خیلی دور بود و  راننده  ماشین در بسته به من گفت 

که باید چهار تا پنج هزار تومنی به او پول بدهم .

وقتی پول را با او دادم و رفت ، سوسن خانوم گفت  خیلی زیاد پول داده ام

و باید به چونه راننده می زدم .

 

از سوسن خانوم پرسیدم که خانه امنیت دار مال خودش است ؟

گفت که مال خودش نیست ولی شبها که از سر کار بر می گردد در آنجا می خوابد .

می گفت خانه مال یک نفر است که اسمش صاحبخانه است

و خیلی آدم بدی است چون می خواهد سوسن خانوم را  تا آخر هفته از آنجا بیرون بکند .

 

سوسن خانوم خیلی مهربان بود چون وقتی  نون و خیار شور و کالباس  می خورد

یک لقمه درست کرد و به من هم داد و وقتی گفتم پولش چقدر می شود گفت که مجانیست .

بعد یک سیگار کشید و گفت زودتر  کار را شروع کنیم چون خیلی خسته است .

من گفتم اگر خسته هستی چرا می خواهی باز هم کار کنی ؟

گفتم که او بخوابد و من مواظبش باشم .

گفت : داری حوصله ام را سر می بری اگر نمی خواهی برو گمشو بیرون

ومن گفتم من کار کردن بلد نیستم ولی می توانم کمکش کنم

لباسهایش را درآورد و گفت : خوبه بیا کمکم کن

ولی من بلد نبودم چطوری کمکش کنم

گفت باید از همان کارهایی که آدم ها  موقع وصلت با هم می کنند  بکنیم

من برایش توضیح دادم که پورت های ما به هم نمی خورد ولی او اعصابش خورد شد

و نشست و یک سیگار دیگر کشید .

 

روی دستها و پاهایش  نقطه های بنفشی وجود داشت  که  اصلا به تن سفیدش نمی آمدند

پرسیدم معنی این نقطه ها چیست ؟

گفت یادگاری  مشتری هایش است .

پرسیدم مشتری هایش کی هستند ؟

گفت : گوساله هایی که با زیر شکمشان فکر می کنند .

و پرسید : تو تا به حال با کسی وصلت  کردی اصلا ؟

گفتم : نه از لحاظ فیزیکی امکانش را نداشته ام  .

پرسید : پس اینجا چه گهی می خوری الان ؟ پس چرا قبول کردی ؟ پول من چی میشه ؟

و من  همه ترابل پولهایم را به او دادم  .

 

گریه کرد و گفت : تو یا دیوانه ای  یا مال این سیاره نیستی

گریه کرد و گفت : وقتی  ده سال پیش از شهرشان که خیلی دور است به اینجا آمده اند

تصورش را نمی کرده که یکروز خودش را بفروشد .

گریه کرد و گفت : شوهرش که او را از آن شهر دور آورده  است  اورا کتک می زده 

دودی بوده است و همه وسایل سوسن خانوم را دود کرده و توی جوب آب  مرده  است .

گریه کرد و گفت : دخترش  همسن عسل است  و توی خانه فامیل های شوهرش زندگی می کند .

گریه کرد و گفت : دارد کار می کند تا پول کیف و  کتاب دخترش را بدهد .

گریه کرد و گفت : یک روز که پولهایش زیاد شد با دخترش فرار می کند از این شهر کلان

که آدمهایش گوساله هایی هستند که با زیر شکمشان فکر می کنند .

ومی رود به شهر دور خودش  که گوساله هایش خیلی خوبند و اصلا فکر نمی کنند .

گریه کرد و چیزی نگفت

گریه کرد و  بازهم گریه کرد و انقدر گریه کرد که خوابش برد

و من تا صبح توی خواب تماشایش کردم .

 

نتیجه گیری :

روسپیدان این شهر کلان  از خیلی آدمها  بهترند

لا اقل فرق گوساله هایی که از زیر شکمشان فکر می کنند

را با کسی که از یک سیاره دیگر آمده است

می فهمند .




مسافر کوچولو و مفهوم نسبی زمان

من یک مسافر کوچولو هستم و تازه به سیاره شما آمده ام .

اعتراف می کنم که شما آدم ها ، موجودات عجیب و غریبی هستید .

چند وقتی  مهمان شما هستم و خاطراتم را برایتان می نویسم ....

 

شما آدمها هیچ وقت قدر چیزهایی  که جلوی چشمتان هستند را نمی دانید

اما همینکه از دست می روند یادشان می افتید

و انقدر به به و چه چه می کنید و حسرت می خورید که آن چیزهای از دست رفته

هی بزرگ و بزرگ تر می شوند

و کم کم به افسانه و اسطوره تبدیل می شوند .

بعضی از این چیزها واقعا ارزش اسطوره شدن هم دارند خداییش

ولی قسمت حرص درآر قضیه اینست که مردم  آنها را به خاطر

کارهایی که کرده اند  یا هنر هایی که بلد بوده اند نمی شناسند

آنها را برای این می شناسند که اسطوره شده اند .

 بعضی از این چیزها یا آدمها  چون از بین رفته و مرده اند اسطوره می شوند 

و اصلا اگر زنده می ماندند یا دیر تر می مردند انقدر اسطوره نمی شدند .

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

مثلا یک کشتی گیری هست که اسمش جهان پهلوان است

و خیلی مدال نقره دارد

ولی چون برادر شاه ، او را کشته است و چون شاه خیلی آدم بدی بوده است

مردم اورا دوست دارند .

و در همه شهرها اسم ورزشگاه هایشان را می گذارند جهان پهلوان

در حالیکه یک کشتی گیر دیگر هست به اسم موحد

که خیلی مدال طلا دارد و الان  در آمریکا زندگی می کند

ولی چون برادر شاه که خیلی آدم بدی بوده است اورا نکشته

خیلی ها اسم او را نشنیده اند و او را نمی شناسند و او اسطوره نشده است

و چون الان خیلی پیر است ، اگر بمیرد هم اسطوره نخواهد شد .

و هیچ ورزشگاهی توی هیچ دهاتی هم به اسمش نیست بنده خدا

 

 

 البته جهان پهلوان خیلی آدم خوبی بوده است و یکبار برای مردم زلزله زده یک جایی در قزوین

(که یک جای خطرناک و بی تربیتی است)پول جمع کرده است و به آنها کمک  کرده

و یکبار هم توی فینال با یک کشتی گیر شوروی

که دستش درد می کرده مردونگی کرده و به اون دست دردناک ، فن نزده

و باخته و نقره گرفته ... ولی با این وجود  اگر برادر شاه او را نمی کشت غیر ممکن بود

انقدر جهان پهلوان بشود و اسطوره

 

 

یا یک خانمی که اسمش فروغ است و شعر می گفته

و من شعرهایش را خوانده ام  و خیلی هم قشنگ است  و الان یک اسطوره شده است .

یکبار وقتی داشته از خانه دوستش بر می گشت با ماشین تصادف کرده و مرده است .

و بعد همه آدمهای معروف آن زمان برایش شعر گفته اند و گریه کرده اند .

و یکهو اسطوره شده است .

من مطمئنم اگر آن شب حواسش را جمع می کرد و کمربند ایمنی می بست و نمی مرد

الان مثل سیمین خانوم بهبهانی  پیر شده بود و توی آمریکا داشت زندگی می کرد

و بعضی وقتها می آمد توی صدای آمریکا حرف می زد یا با بی بی سی مصاحبه می کرد

و شعرهای قشنگ می خواند ... اما اسطوره نمی شد .



یا مثلا یک خواننده خارجی که اسمش الویس بوده است و خیلی هم طرفدار داشته است

و به خاطر مصرف الکل و  مواد مخدر  مرده است .

اگر کمتر مشروب می خورد  و نمی مرد

شاید الان یک پیرمرد گیتار به دست بود که داشت در سراسر دنیا

کنسرت های پر فروش چند ده هزار نفری اجرا می کرد ولی انقدر که الان اسطوره است

اسطوره و معروف و محبوب نمی شد .



 یا اون خانوم هنرپیشه ای که خیلی خوشگل است و من عکسش را دارم و لبهایش قرمز است

واسمش مریلین است . اگر انقدر زود جوانمرگ نمی شد

و انقدر شایعه و حرف و حدیث  پشت سرش نمی ساختند ، حالا اسطوره نبود

و الان توی سریال های آمریکایی داشت نقش مادربزرگ ها را بازی می کرد شاید


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

یا همین رییس جمهور آمریکا که اسمش جانم افندی  بوده

اگر او را با تیر نمی کشتند ، انقدر محبوب مردم نمی شد

و مردم همانقدر کم اورا دوست داشتند که این  پسر سیاهه رو دوست دارند

که اسمش باریک حسین اونباما است  .




یا همین آقا صادق خودمون که کتاب های  سخت می نویسد

و فقط آدمهایی که توی کافه می نشینند و قهوه را تلخ می خورند و سیگار می کشند

و فکرشان روشن است می فهمند که توی کتاب چه چیزهای خوبی نوشته است

و آدمهایی که کتابهای فهیمه رحیمی را می خوانند اصلا هیچی نمی فهمند .

به نظر شما اگر این آقا صادق خودش را توی رودخانه سن که در فرانسه است

نمی انداخت و بعد با گاز خودکشی نمی کرد ، انقدر اسطوره و بزرگ می شد ؟

شاید هم می شد . ما که بخیل نیستیم اما آیا آدمهایی هم دوره و هم قد آقا صادق

نبوده اند که چون خودشان را خودکشی نکرده اند متاسفانه

اسطوره نشده اند تا اسمشان بیاید توی دهن مردم ؟

 



به هر حال موریل عزیز

جانم برایت بگوید که اسطوره چیز خیلی خوبی است ولی بدیش این است

که تاآدم زنده باشد ، اسطوره شدن خیلی کار سختی است .

و در مجموع اسطوره شدن آدمها معمولا هیچ وقت بدرد خود آنها نمی خورد .

آدمها نیاز دارند تا اسطوره بسازند و با اسطوره های خود برای هم کلاس بگذارند

و هر آدمی که اسطوره های بیشتری  را بشناسد فکرش روشن تر است.




نتیجه گیری :

اگر  انقدر که وقت ، صرف کلاس گذاشتن با اسطوره های مرده محبوب خود می کنید

برای اسطوره های شناخته نشده در قید حیات ، وقت بگذارید

شاید آدمهایی  مثل آن نقاش هلندی که اسمش یادم رفته است

و الان تابلو هایش، خیلی ملیون دلار خرید و فروش می شود

هیچ وقت از فقر و سرخوردگی نمی مردند .