ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بعضی وقتها که فشار کار روزانه اذیتم می کند یاد آنروزهای سخت می افتم و می گویم : یادته آقا بابک که آرزو داشتی یه روز جمعه توی خونه بمونی و استراحت کنی اما نمی شد ؟
بگذریم ...
یکی از همین شبهای خسته و کوفته بود و پستم تازه تمام شده بود . ساعت 9 شب بود و خیابان ها هم خلوت بودند . کلاهم را از سرم در آورده بودم و لباس گرمی پوشیده بودم که درجه هایم معلوم نبود . چند دقیقه ای ایستادم و هرچه دست بلند کردم هیچ ماشینی نایستاد . من هم ناچارا کاور پلیس را تن کردم و کلاهم را به سر گذاشتم و به اولین ماشینی که نزدیک شد با حرکت دست ایست دادم .
یک سواری پیکان بود که با سرعت از کنار من رد شد و بعد تازه انگار متوجه من شده باشد چند ده متر جلوتر زد روی ترمز .
معلوم بود که دو دل است که برود یا بایستد . بالاخره تصمیمش را گرفت . دنده عقب گرفت و آمد جلوی پای من ایستاد . خم شد و شیشه ماشین را پایین داد و پرسید : جناب سروان ! با من بودید ؟