جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

عزرائیل دست خالی برنگشت ...

 

 

ایران خانوم از ۱۷ سال پیش که علیمراد شوهرش مرد تا دیشب خوابش را ندیده بود 

دیشب خواب دید علیمراد با دوچرخه ایستاده سر کوچه و دارد پا می زند 

ایران خانوم دنبال دوچرخه علیمراد دویده بود و درست وسط کوچه یکهو یادش آمده بود که علیمراد مرده و توی خواب فهمیده بود که دارد خواب می بیند و یکهو تنش عرق سرد کرده بود و از خواب پریده بود . بلند شد و دید وقت اذان است . کاسه آب یخی که مطابق عادت همیشه بالا سرش می گذاشت سر کشید و یک بسم الله الرحمن الرحیم گفت و پاشد و رفت توی حیاط  

در را که باز کرد یکهو سوز سرما زد توی صورتش و تنش مور مور شد  

برگشت توی خانه و پلیور سبزی که رعنا از سوریه برایش خریده بود تن کرد و دوباره رفت توی حیاط . دمپایی هایش را لخ لخ روی زمین می کشید و از صدایشان کیف می کرد  

اصلا ایران خانوم تنهایی هایش را با همین صدا ها پر می کرد  

مثل تلوزیون خانه اش که بلا درنگ روشن بود و صدا می داد .   

رسید دم حوض و نشست روی سکو و دستش را کرد توی آب یخ آن 

مچ دستش شروع کرد به گز گز کردن و یکهو یک لرز عجیب تنش را تکان داد 

مادرش همیشه وقتی اینطور بی هوا به تنش لرز می افتاد می گفت : عزرائیل بود که رد شد 

ایران خانوم هم یک استغفرالله گفت و وضویش را گرفت . 

سلام نمازش را که گفت دید یکی از سهره ها افتاده کف قفس و لنگهایش رفته هوا 

رفت و نگاهی به سهره انداخت و گفت : ای بینوا ! مثل اینکه بازم تنها شدی ... 

بعد هم رفت لحاف کرسی را بالا زد و پاهایش را کرد زیر آن  

ماهواره را روشن کرد و نشست به تماشای سریالهای فارسی ۱ و همانجا زیر کرسی و کنار مشمای چی توز موتوری هایی که خورده بود و درحال تصور شیرین خودش به جای خانمهای قد بلند و خوش لباس آمریکای جنوبی در حال عشق بازی با علیمراد خوابش برد .  

 

امروز ظهر سهره مرده را توی حیاط چال کرد و آن یکی را ول کرد توی هوا و با قفس خالی رفت دکان اصغر سله و یک جفت فنچ خرید یکی آبی یکی زرد ... 

  

به گمانم مونیکا بلوچی به خوابش آمده بود ...

دوشنبه نو عید مادربزرگم بود . اولین عید بعد از فوت کردنش ... 

مهربان که سر کار بود و قرار بود از همانجا بیاید خانه مادر بزرگ 

به خواهرهایم زنگ زدم که هرکدوم برنامه ای داشتند برای خودشان 

اینطور شد که مجبور شدم تنهایی بروم ... 

 

بابا بزرگ به طرز بامزه ای بد اخلاق بود 

مثل بچه های تخس بهانه گیر شده است . 

یک شلوار گرمکن تنش کرده بود با یک بلوز کاموا و کز کرده بود کنار بخاری و داشت چرت می زد 

کلا حوصله هیچکداممان را نداشت . 

این وسط مسط ها نمی دانم کدام یکی از عمه هایم برگشت گفت : 

ایشالا عید واسه آقا(بابا بزرگ ) یه خوشرنگش رو می خرم 

که بابا بزرگ با یک لحن شدیدا جگر خراش و یک بغض توی گلو گفت :  

دختر ! آقاتون به عید نمی کشه 

همه عمه ها همزمان با هم گفتند : خدا نکنه آقا ... این چه حرفیه ؟ عمرت هزار سال ایشالا 

و بابا بزرگ هم گفت : نه جان ! به دلم افتاده ما دی نمی مانیم

همین را گفت و سرش را تکیه داد به پشتی و دوباره شروع کرد به چرت زدن  

هیچی نگفت و ساکت بود تا نیم ساعت بعد که یکهو مثل برق گرفته ها از جایش پرید و بین اون همه جمعیت انگشتش را به طرف من گرفت . 

من هم که بعد از اتفاقاتی که توی بازی پرسپولیس افتاده بود یک مقدار چشمم ترسیده با تعجب به بابا بزرگ نگاه کردم . 

با صدای بلند گفت : پسر ! سال ننت تمام گرده من زن می برم ... 

یعنی همینکه سال مامانبزرگت تموم بشه من زن می گیرم . 

 

ما همینطور مات و مبهوت مانده بودیم که چه بگوییم . 

عمه ها که انگار در مورد زن گرفتن برای بابایشان همچین اتفاق نظر نداشتند هرکدام یک چیزی گفتند : آقا این چه حرفیه ؟ 

ایشالا ایشالا ... چرا که نه؟ 

 

من هنوز متعجبانه به چشمهای بابابزرگ و انگشتش که به طرز مرموزی هنوز به سمت من بود  

نگاه می کردم . داشتم فکر می کردم بابا بزرگ چطور با یک چرت کوچک دچار چنین تحولی شده که قبل از آن تا عید هم نمی خواست بماند و بعد از آن انقدر امید به زندگیش بالا رفته است ؟  

 

من هم گفتم : بابا بزرگ ! ایشالا بعد یکسال هم یک عموی کاکل زری برای ما بیارید . عمه که به مقدار وفور تولید کرده اید ... 

بعد هم همه زدند زیر خنده جز بابا بزرگ که داشت توی دلش می خندید ...  

 

 

 

اینم عکس عزیزم مادرجان مونیکا 

 

 

یه وقتهایی آدم یک دنیا حرف نگفته دارد 

حرفهایی که گفتنشان خطر دارد 

و نگفتنشان درد  

بعد تو می مانی و یک دو راهی  

اگر نگویی می ترکی 

اگر بگویی ممکن است تو را بترکانند . 

این خانه به حرمت تمام رفاقت هایی که دیده و رقم زده  

افتاده توی یک هچل بزرگ 

نه می تواند خودش را بزند به کوچه علی چپ و خفه بشود 

نه می تواند بی تابی و نگرانی رفقایش را تحمل کند 

نه حرفی می شود زد 

نه می شود ساکت بود 

اینجا قرار بود خانه امن و آرام باشد 

نه خانه ای که امن و آرامتان را بگیرد 

اگر چیزی نگفتیم لابد نمیشد گفت ... 

 

حالا بیایید یک دقیقه اینجا کنار من بنشینید 

آرام باشید فقط 

به پاس همه لبخند هایی که این خانه بر لبتان نشانده به صاحبخانه اعتماد کنید 

والله خیلی زود تمام خنده های دنیا را میهمان اینجا خواهیم کرد 

والله دوباره دور هم شب تا صبح گل خواهیم گفت و شنفت 

والله دوباره بازی راه می اندازیم کرکره خنده در حد ترکیدن  

 

 

اینها وقت می خواهد 

زمان می برد  

توکل می خواهد  

من دلم روشن است  

که فردا همه چیز درست می شود 

شما هم دلتان روشن باشد 

و دعا کنید  

که این فردا زیاد طول نکشد ... 

 

 

 

همه چیز در مورد اسکول فورجی

 

 

 

 

اسکول فورجی موجود عجیبی است  

درست مثل اسمش 

اسمش اینطور نوشته می شود : ESKOL-4-G 

نمی دانم مخفف چیست  

مهم هم نیست ... 

اولین بار در دوران دانشجویی اسمش را شنیدم 

فکر می کردم یک موجود خیالی باشد و زاده تخیلات همخانه ای هایم 

معمولا اتفاقات عجیب خانه را می انداختند گردن اسکول فورجی 

مثلا کی ته دیگ قیمه شام دیشب را خورد ؟ اسکول فورجی 

کی یک دانه سیگار توی پاکت را کشیده ؟ اسکول فورجی 

کی مزاحم تلفن این خانوم خوش صدایی شده که دارد پشت خط فحش می دهد ؟  

لابد اسکول فورجی 

 

 

 

ادامه مطلب ...

حبس

خرداد ماه ۸۴ من سرباز راهنمایی و رانندگی بودم 

بعد از سه روز آماده باش تعطیلات ارتحال امام

سه روز صبح تا شب توی جاده چالوس برای ملت عزادار راهی سفر  

عینهو مترسک توی خیابان ایستادن و دست تکان دادن مسخره 

وقتی ترافیک تمام شد ساعت ۲ شب جمعه بود . 

به خانه که رسیدم ساعت۳ و نیم شده بود 

انقدر خسته بودم از سه روز پست دادن یکسره و پشت هم که تا چشمم را بستم خوابم برد 

و انگار یک دقیقه طول کشید تا ۹ صبح  

بابا بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی گفت : 

دو نفر پایین کارت دارن ! 

همراه ما بیایید آقای اسحاقی ! 

چرا ؟ 

بعدا می فهمید...  

ادامه مطلب ...

برای خالی نبودن عریضه

من برای تولد مهربان و هاله پست ننوشتم 

چون مصادف شد با رفتن شیرزاد 

تولد روشنک هم مقارن شد با فوت مادر بزرگ 

تولد محمد و الهه هم با فیلی شدن جوگیریات 

نمی دانم شاید حکمتی هست در این کار  

وقتهایی که باید حس و حال نوشتن یک پست تمام قد دلی داشته باشم ... 

 

به هر حال فردا روز تولد دو نفر از عزیزان من است 

مامانگار عزیز ٬ مامان عزیز بلاگستان که اندازه دنیا دوستش دارم  

مامانگار مشهد است و من با اینکه تا نزدیک خانه اش رفتم نشد که زیارتش کنم متاسفانه 

اما انقدر به گردن من حق دارد  

و انقدر محبت نثار من کرده که نمی شد امشب چیزی برایش ننویسم 

هرچند که این چند خط لایق لطف بی نهایت او نیست ... 

 

تولدت مبارک مامانگار 

 

و دنیز عزیز 

آبجی کوچولوی من از تبریز 

از اولین خوانندگان جوگیریات 

کسی که میتوانم ادعا کنم تک تک پستهای مرا خوانده 

آبجی مهربونی که در هر پیش آمد و حادثه و اتفاق خوب و بدی  

هوای منو داشته و خواهری کرده  

-

تولدت مبارک دنیز عزیزم  

 

 

+ تولدانه  

+ رویای های دست نیافتنی روزای بلوغ

 

 

تا اطلاع ثانوی ...

 

 

 -

لطفا برای آزادی بی گناهان در بند دعا کنید ...  

 

دوباره کولی بادهای بنفش تیره

 

 

 

بعد از شش ماه بادهای بنفش تیره بروز شد

این بهترین خبری بود که می شد در یک جمعه شب پاییزی شنید   

مرسی ایرن ... 

 

 

  

جوابها

 

 

 

 

با تشکر از دوستان عزیزی که شرکت کردند وبخصوص مولود ٬ حک ٬ فرگل ٬ صالی  و محسن

 

جوابها را می توانید در ادامه مطلب مشاهده بفرمایید . 

لطفا لینکهای زیر هر اسم رو هم یک مطالعه کوچکی بفرمایید ... 

 

 

ادامه مطلب ...