جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

 

 

تشریف ببرید ادامه مطلب و حدس بزنید که صاحبان عکسها چه کسانی هستند . 

جوایز نفیسی برای نفرات اول تا سوم در نظر گرفته شده است ... 

 

 

 

ادامه مطلب ...

تشخیص هویت

 

 

امشب ساعت ۲۲:۰۰ 

 

 

 

برای حمید

خیلی وقت است که ابر چند ضلعی به روز نشده است  

توی دانه ها ریز حرف هم کم می نویسد .

این یعنی حمید سر دماغ نیست 

من آدمی احساساتی مثل حمید باقرلو به عمرم کم دیده ام  

کسی که با قلم و صدایش می تواند دل دیگران را راحت بلرزاند بدون شک دل خودش بارها لرزیده است . 

من حمید را یکبار بیشتر ندیده ام 

یک صبح روز تعطیل مهرماه ۸۹ دم در خانه خودشان بود که خواب آلوده آمد دم در  

سلام و احوالپرسی کردیم و رفت . 

حمید مرا یاد شور و شوق جام جهانی می اندازد 

جدول بازی ها و وبلاگی که بچه ها می رفتند و نتیجه بازی ها را حدس می زدند 

و چه حس و حال خوبی داشت آن وبلاگ و آن جام جهانی 

حمید مرا یاد مملی می اندازد  

با احساس ترین و بامزه ترین کوچولوی بلاگستان  

حمید مرا یاد پست صوتی شب یلدا می اندازد . 

یاد یلدا یعنی امشب چند ثانیه بیشتر وقت دارم تا یکی بیشتر ببوسمت  

حمید مرا یاد خیابان ولیعصر می اندازد  

یاد بهار 

یاد لهجه سیلی خورده آذری

یاد یاریم گدیپ تک گالمیشام

  

وقتی می نویسد خیالم راحت است 

وقتی نمی نویسد ولی کامنت می گذارد خیالم راحت است 

اما وقتی نمی نویسد و کامنت هم نمی گذارد کمی نگرانش می شوم . 

 

هر جا هستی حالت خوب رفیق جان ! 

 

 

لینکهای مرتبط :

 

http://s1.picofile.com/file/6229600600/23_hamid.wma.html 

http://s1.picofile.com/file/6538914484/56.amr.html 

 

 

مقصود تویی ...

مجری میکروفون را به دهانش نزدیک کرد  

و در حالیکه سعی می کرد به صدایش هیجان بدهد گفت : 

تا چند ثانیه دیگه اسم دهمین نفر هم مشخص می شود

دختر بچه چادر به سر دستش را کرد توی گلدان کاغذها و حسابی دستش را آن تو چرخاند و کاغذی را بیرون کشید . 

معصومه در حالیکه قرآن کوچک جیبی اش را چسبانده بود به سینه اشک از گوشه چشم هایش جاری شد . زیر لب تند تند ذکر می گفت . عاطفه در حالیکه دست معصومه را محکم توی دستش گرفته بود دعا می خواند و گوشه چشم هایش خیس شده بود . 

به همدیگر نگاه معنا داری کردند . عاطفه گفت : معصوم جان ! ایشالا اسمت در میاد  

معصومه گفت : من شانس ندارم . عمرا اگه اسمم در بیاد ... 

 

مجری کاغذ را از دخترک چادر به سر گرفت و با آرامش باز کرد و گفت : 

دهمین برنده متقاضی سفر حج عمره دانشجویی ... 

نفس همه در سینه حبس شده بود 

قلب معصومه داشت از دهنش بیرون می زد  

رنگ صورتش شده بود عین گچ دیوار  

می شد صدای نفس های آدم ها را شنید

 

دهمین و آخرین برنده خوش شانس سفر حج عمره دانشجویی  ... 

سکوت مطلق تمام مسجد دانشگاه را احاطه کرده بود 

آقای معین شهبازی  

صدای صلوات از مسجد بلند شد  

معصومه انگار که آب سردی روی صروتش ریخته باشند بغضش ترکید .

 

مجری گفت : آقایون و خانومایی که اسمشون رو خوندم تشریف بیارن دفتر بسیج دانشگاه  

 

عاطفه که مثلا می خواست به دوستش دلداری بدهد گفت : 

همون بهتر که اسمت در نیومد ... هرچی بچه سوسول بود امسال داره میره عمره 

همون بهتر که نشد . 

بلند شد و چادرش را جمع کرد و به معصومه گفت : گریه نکن دیگه ! 

اسم خودت در نیومد ولی عوضش آقاتون حاجی میشه ... و زد زیر خنده  

معصومه در حالیکه بین گریه خنده اش گرفته بود یک پشت دست به عاطفه زد و گفت : 

صد دفه گفتم ما فقط با هم یه بار تلفنی حرف زدیم ... 

عاطفه گفت : 

به نظر من همین یکی دو روزه برو مخشو تیلید کن  تا عید یه ازدواج دانشجویی  

می گیریم براتون . اونجوری یا مجبوره نره حج یا اینکه تو رم با خودش می بره ... 

خدا رو چه دیدی ؟ یه وقتم یکی از رفقاش ما رو دید عاشقمون شد . خسته شدیم بسکه هی مشروط شدیم که یه شوهر پیدا کنیم . 

 

معصومه دیگه غش غش می خندید ...   

 

 

 

تب پیشونی من امشب دستاتو می خواد

زندگی زناشویی یک اتفاق عجیب و غیر قابل وصف است 

مثل عشق می ماند 

تا دچارش نشده باشی نمی توانی توصیفش کنی 

مثل هندوانه دربسته می ماند 

تا شکافته نشود نمی فهمی شیرین از آب در می آید یا تلخ 

هر چقدر هم که همدیگر را بشناسید و فکر کنید که می شناسید 

لحظه ای که قرار یک عمر زیر یک سقف بودن آغاز می شود می بینید که با تصوراتتان فرق داشته 

زندگی زیر یک سقف اعتیاد آور است 

آنقدر به بودن همراهت عادت می کنی که نبودنش تن و بدنت را درد می آورد 

حتی اگر یک زمانی عاشق تنها بودن و تنها ماندن بوده باشی ٬ تنهایی اذیتت می کند 

تنها که می شوی آرزوی بودنش را می کنی 

آدمهای زیر یک سقف گاهی چنان به هم وابسته می شوند که یادت نمی آید وقتی نبودند چطور زندگی می کرده ای و نفس می کشیده ای ... 

این حس عادت دوست داشتنی هزار بار از عشقی که در مخیله آدم قبل از ازدواج می گنجیده قوی تر است و نا گسستنی تر ... 

 - 

 -

اینروزها که مهربان نیست بهانه گیر شده ام 

ضعیف شده ام 

زود زود دلتنگش می شوم 

دل نازک شده ام  

بیشتر قدر بودنش را می فهمم  

 

 

+ این آهنگ همیشه مرا یاد مهربان می اندازد ...  

 

من از آمپول نمی ترسم

معمولا بچه های کوچک را از آمپول می ترسانند 

طبیعی است چون درد داره  

روش تربیتی غلطیست ولی اکثر مواقع جواب می دهد

اما وقتی که همین بچه واقعا نیاز به زدن آمپول داره  

اونوقته که ننه و بابا حسابی به زحمت و دردسر می افتند ... 

 

من بچه اول خانواده بودم 

بعد از من مریم و نرگس به فاصله دو سال از هم به دنیا آمدند  

این باعث شد که من در دو سالگی پسر بزرگ خانه بشوم 

اتفاقی که برای بچه های ته تغاری خانه شاید تا آخر عمرشان پیش نیاید . 

بابک ! تو مرد شدی 

بابک ! تو باید مواظب آبجی ها و مامانت باشی 

بابک ! شیطونی نکن ... تو دیگه بزرگ شدی  

 

این حرفها انقدر توی مخ آدم نفوذ می کنند که تو راست راستکی فکر می کنی آدم بزرگی هستی و باید مثل آدم بزرگها رفتار کنی 

 

این شد که وقتی در پنج سالگی و در آن روز برفی از تاقچه خانه پایین افتادم و گونه ام شکافت 

وقتی مامان بالای سرم اشک می ریخت و دکتر داشت صورتم را بخیه می زد 

من نه تنها اشک نریختم و گریه نکردم 

عینهو یک مرد بزرگ رفتار کردم نه یک بچه کوچک 

شاید همین ماجرا و تعریف های دوست بابایم که مرا به دکتر برده بود و از گریه نکردن من داشت شاخ در می آورد باعث شد که من هیچ وقت نسبت به آمپول و دکتر ترسی نداشته باشم ... 

 

آن وقتها وقتی مریض می شدم برعکس همه که خدا خدا می کردند آمپول نداشته باشند  

من اتفاقا خیلی دوست داشتم که آمپول برایم بنویسند 

یکجورهایی مازوخیستی دردش را دوست داشتم  

 

آن قدیم ها که اندیشه دکتر و درمانگاه نداشت و ما مجبور بودیم برای یک معاینه شاده به شهریار برویم یکی از مشکلات ما همین آمپول بود  . 

توی خیابان چهارم خانمی بود به نام حسن زاده  

این خانم آمپول های ما را می زد  

با اینکه آمپول را دوست داشتم اما آمپول زدن توی خانه خانم حسن زاده خیلی اذیتم می کرد 

بچه هایش می نشستند کنار مادرشان و آدم را نگاه می کردند 

و من خیلی از اینکار عذاب می کشیدم . 

 

بعدها که بزرگتر شدم این خجالت سرایت کرد به وقتهایی که خانم ها آمپول می زدند  

در حالیکه خیلی ها از اینکار لذت می بردند و شوخی و لاس زدنشان با خانم تزریقاتچی را بهترین بخش آمپول زدن می دانستند . 

 

از دیروز صبح سرمای شدیدی خورده ام  

دیشب همینکه رسیدم خانه دو تا قرص خوردم و چپ کردم 

ولی امروز نه تنها بهتر نشد بلکه  اوضاع و احوالم بدتر هم شد 

آبریزش شدید بینی و عطسه های ناجوری که بعضی وقتها توی دماغم گیر می کنند  

و بیرون نمی آیند و آدم را زجر کش می کنند و حالا هم گلو درد و خارش شدید گوش چپ و صدای نخراشیده اضافه شده اند .  

 

ظهر از شرکت مرخصی گرفتم و برگشتم خانه و استراحت کردم اما بهتر نشد  

تا اینکه رفتم دکتر و ایشون هم بنده را به صرف چهار عدد آمپول و یک کیلو شربت و کپسول و قرص و قطره مخصوص گوش میهمان کردند .

سه تا خانوم لباس سفید پوشیده زحمت آمپول ها را کشیدند 

حالا من گفتم از آمپول خوشم می آید ولی بی انصافها نمی شد اختلاف سلیقه خودتان را قاطی کار نکنید ؟ 

نمی شد همه آمپول ها را یک کدامتان می زد ؟ 

نمی شد یک تکانی به خودتان می دادید و یک دونه آمپول را طرف راست آدم بزنید ؟  

 

گلاب به رویتان  سمت چپ باسنمان فلج شده است و احتمالا باید با عصا راه بروم  

اما هنوز هم درد آمپول را دوست دارم  .

 

ماچتون نمی کنم چون سرما می خورید ... 

 

 

+ کامنتهای احتمالی آرشمیرزا را حدس می زنم و همینجا همه آنها را تکذیب می کنم ...   

 

++ در راستای پست قبلی به گمانم خانم دکتر توی داروخانه وبلاگم را می خواند . دائم لبخند می زد و خیلی تحویلمان گرفت . 

 

+++ احتمالا اولین گرایش جنسی بچه ها آمپول بازی است . یادم باشد یک پستی هم در مورد آمپول بازی بنویسم .  

 

++++ روی در اتاق آقای دکتر نوشته بود نکند خدای نکرده مریض باشید و به خاطر نداشتن پول اینجا نیایید . کاری به راست و دروغش ندارم اما خیلی به دلم نشست این جمله  

 

+++++ دانلود آهنگ سلام  از فریدون آسرایی به درخواست طاهره خانم ...  

 

  

دنیای کوچیکیه

 

 -

سالها پیش دوستی داشتم که عاشق یکی از دخترهای دانشگاهشان شده بود  

دانشگاهش شهر کوچکی بود در شمال 

این بنده خدا خودش را می کشت که یکبار بتواند فرصت مناسبی گیر بیاورد و با این دختر صحبت کند اما نمی توانست . و این تلاش تا زمان فارغ التحصیل شدنشان طول کشید و دختر برگشت به شهرستانشان... 

دو سال بعد توی نمایشگاه کتاب میان آن ولوله و شلوغی و ازدحام اتفاقی همدیگر را می بیینند و با هم حرف می زنند و دختر می گوید که اتفاقا او هم رفیق ما را دوست داشته و منتظر بوده تا قدمی بردارد اما ... 

هر دویشان ازدواج کرده بودند وگرنه ماجرا شیرین تر تمام می شد .

 

خیلی سال پیش یکبار که سفر رفته بودیم انزلی بابا رفت که بنزین بزند که یکهو دیدیم راننده ماشین بغلی ما که او هم داشت بنزین می زد پرید بغل بابا و شروع کردند به ماچ و بوسه 

دو تا دوست مدرسه که نزدیک ۲۵ سال بود همدیگر را ندیده بودند با هم روبرو شده بودند .  

 

شب عروسی یکی از دوستان خدمت خیلی اتفاقی یکی از دوستان خانوادگی را دیدم 

معلوم شد که خانمش دوست خانم دوست من است ... 

 

خاله کاتیا چشمهای خواهر زاده اش را از توی بازی چشمهای جوگیریات شناخته و آرشیو وبلاگ او را شخم زده و خوانده است .

 

یکی از دوستانم تعریف می کرد که با خواهرهایش و نامزد خواهرش رفته بوده پارک جمشیدیه و داشته اند خاطره تعریف می کرده اند که نامزد خواهرش می گوید چند سال قبل زمستان که به پارک آمده بوده چند تا جوان با هم شرط می بندند و یکی از آنها که از همه احمق تر بوده با لباس می پرد وسط آب یخ استخر پارک ... خواهر دیگر دوستم هم می گوید اتفاقا شوهرش یکبار چند سال قبل با دوستانش شرط بسته بوده و توی زمستان پریده بوده توی استخر 

نامزد خواهر دوستم بعدها که باجناقش را دید او را شناخت و تایید کرد که او همان دیوانه احمقی بوده که با لباس توی استخر یخ بسته پریده است . 

 

دیشب محسن اس داده است که : 

می دونستی میلاد توی ایرانسل با عباس همکار بوده ؟ 

می دونستی آرش تو چمران بنزین تموم کرده رامین نگه داشته واسش ؟ 

دنیا خیلی کوچیکه ... 

 

 

کسی چه میدونه شاید ما دوستان مجازی 

در طول روز چندین و چند بار از کنار هم رد شده باشیم  

شاید توی ترافیک ٬ کنار هم بودیم 

شاید توی سینما پیش هم نشستیم 

شای توی یه قطار توی یه هواپیما یا یه اتوبوس با هم به سفر رفتیم  

شاید اصلا توی یه مدرسه درس خوانده ایم یا توی یه محله زندگی کردیم 

شاید توی یه مهمونی همدیگر رو دیده باشیم ... 

شاید یه روزی بفهمی صمیمی ترین دوستت نویسنده وبلاگی بوده که تو هر روز می خوانده ای 

 

 

شما هم حتما از این دست اتفاقات عجیب و غریب به یاد دارید ... 

 

پا جای پای دختر بی رد پا مگذار ...

 

 -

دختر عاشق از پنجره اتاقش پایین آمد و قدم بر حریر سپید برفها نهاد 

چند لحظه کنار پنجره اتاق ایستاد و بعد شروع کرد به عقب عقب راه رفتن توی برفها 

عقب عقب رفت و رفت و رفت تا رسید به پنجره اتاق پسری که دوست داشت  

از پنجره به داخل اتاق پسر نگاه کرد . لبخندی زد و گفت : 

فردا تمام مردم روستا گمان می کنند که تو برای دیدن من آمده بودی ... 

 

  

 

 

+ از آبجی دنیز عزیزم یه دنیا ممنونم که مثل پارسال عکس های اولین برف تبریز را نشانمان داد . 

اگر لباس گرم تنتان هست اینجا را حتما ببینید ...  

 

  

سرهنگ هیز سیبیلو با سه تا قپه ریز و کوچولو

این هوای سرد و آدمهای در رفت و آمد توی خیابانهای خیس  

مرا به یاد سخت ترین روزهای عمرم می اندازد ... 

روزهایی که خون می خوردم و تمام نمیشدند 

روزهای سربازی 

روزهای باران و برف را زیر کلاه آقا پلیس عینکی پناه گرفتن 

روزهای قندیل بستن و حسرت یک دقیقه نشستن روی زمین گرم

روزهای دعوا و کتک کاری با راننده های از چراغ قرمز رد شده

روزهای قبض جریمه به دست مسافرکش ها دادن و فحش و فضیحت شنیدن  

روزهای اعمال قانون 

روزهای سیاه شدن روح شاعری که نمی خواست قاضی باشد 

روزهای گند آدمی که قانون را دوست داشت اما نمی خواست مجری آن باشد ...

 

هفت سال پیش در چنین روزهایی من سرباز بودم 

افسر راهنمایی و رانندگی خیابان های کرج 

و امروز وقتی پشت چراغ قرمز چهارراه ایران خودرو  

چشمم خورد به پسرک عینکی توی لباس پلیس که داشت می لرزید و به ثانیه های معکوس چراغ قرمز نگاه می کرد  

یادم افتاد که چقدر خاطره دارم از آن روزهای بد و مزخرف و تمام نشدنی ...  

 

افسر تصادفات پاسگاه ما بود  

سرهنگ بود و قدیمی 

اصالتا اهل ... چه اهمیتی دارد ؟ اصالتش مهم نیست  

هرجایی که بود آدم گند و گوهی بود 

هرجایی که بود 

هرجایی بود ... 

 

 

 

ادامه مطلب ... 

 

ادامه مطلب ...

سنگ ... کاغذ ... قیچی ...

 

دانه های ریز حرف را که می شناسید ان شاء الله ؟  

خاله سوسکه نویسنده وبلاگ  سنگ کاغذ قیچی از دیروز به جمع نویسندگان دانه های ریز حرف پیوسته و این همکاری به شخصه برای بنده باعث مباهات است .   

با افتخار در برابر عاشقانه های خاله سوسکه سر خم می کنم و ورودشان را به این جمع خیر مقدم می گویم ... 

اما من الان انگاری از یک اکتشاف بزرگ به وجد آمده ام  

البته نه انقدر که مثل ارشمیدس عریان توی کوچه ها بدوم و فریاد یافتم یافتم بکشم  

  

نوشته خوب زیاد می خوانم ولی کم پیش می آید که خواندن یک پست چنین مرا به وجد بیاورد. 

و حالا به وبلاگی رسیده ام که همه پستهایش خوبند 

بی اغراق همه پستهایش محشرند 

مثل بچه ای که یک سبد میوه خوشمزه پیش رویش باشد و گیج و متحیر باشد از اینکه کدام را بردارد من هم الان کمی گیجم ... 

واقعا سخت است بخواهی یک پست را از بین این همه پست عالی انتخاب کنی  

اگر فکر می کنید دارم اغراق می کنم امتحان کنید : 

 

                              سنگ ... کاغذ ... قیچی ... 

 - 

 

 

 

 

 سه تا پست از خاله سوسکه : 

 ۱- قد و قامت  

-----------------

شاید به جای اذان،

                در گوش من

                     غزلی خوانده اند

که تمام عمر، سرم را

          جز برای عاشقانه ای

                             خم نکرده ام  

 

 

 

 ۲- بشکن بشکنه 

-------------------  

شیشه های شکسته ،

           تعویض می شوند

پل های شکسته،

                     تعمیر

آدم های شکسته،اما

            فراموش می شوند 

 

 

 

۳- بی قواره 

 ------------------

تو فقط نخ بده

    دهان مردم را،

              من می دوزم