جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شاید که چو وابینی ٬ خیر تو در آن باشد

حدودا ۱۰ سال پیش کورش تمدن اینا یک مستاجری داشتند که کرمانشاهی بود 

کامیون داشت و بار می برد این ور و آن ور 

دو تا پسر داشت که یکی از آنها می آمد با ما فوتبال بازی می کرد ... 

مرد آرام و مهربانی بود  تقریبا ۵۰ ساله 

بیشتر روزهای هفته خانه نبود   

وقتی کامیونش را جلوی در می دیدیم می فهمیدیم که برگشته است .  

یک شب آقای کرمانشاهی معده اش درد گرفت 

نبات داغ خورد ولی خوب نشد 

عرق نعناع هم افاقه نکرد 

بابای کورش او را سوار کرد و تا درمانگاه رساند . 

صبح دم در خانه آنها پارچه سیاه زده بودند 

آن شب آقای کرمانشاهی سکته قلبی کرده و مرده بود . 

چند ماه بعد خانواده اش اسبابشان را جمع کردند و برگشتند کرمانشاه و دیگر خبری از آنها نشنیدیم ... 

 

همان سال آقای همسایه دیوار به دیوار ما که تبریزی بودند و مثل پدرم معلم بود  

نصف شب قلبش تیر کشید 

دیر وقت بود که در خانه ما را زدند و مضطرب کمک خواستند  

آقای تبریزی دچار حمله قلبی شده بود 

بابا او را تا بیمارستان رساند  

دکتر به آقای تبریزی گفت که باید سیگار و چای را ترک کند و گرنه کارش تمام است  

آقای تبریزی هم از آن به بعد به چای و سیگار لب نزد  

هنوز هم خانه آنها همانجاست  

هنوز هم با پسرهایش دوستیم ... 

 

روزی که خداوند تقدیر ما آدمها را می نوشت ٬ نحوه مرگ و زندگی ما را مقدر کرد 

ما که از کارش سر در نمی آوریم 

اما چیزی که مسلم است مرگ و زندگی آدمها فقط به خودشان مربوط نیست 

مستقیما روی زندگی اطرافیانشان تاثیر می گذارد .  

اگر آن شب جای آقای کرمانشاهی و آقای تبریزی عوض می شد ممکن بود زندگی خیلی آدمها تغییر کند . ممکن بود پسران آقای تبریزی که هر دو تحصیلکرده دانشگاه هستند حالا توی شهرستانشان کارگری ساده می شدند  

و پسران آقای کرمانشاهی هنوز مستاجر بابای کورش می ماندند 

درس می خواندند و زن می گرفتند و بچه داشتند . 

 

اگر آقای تبریزی آن شب مرده بود مطمئنا اردیبهشت امسال -روز معلم  

به خاطر قبولی دو نفر از شاگردانش با رتبه زیر ۱۰۰ در کنکور ٬ معلم نمونه نمی شد . 

شاید آقای کرمانشاهی اگر زنده می ماند سرپرست خانواده ای را با کامیونش زیر می گرفت و پسر آن مرد مجبور بود به جای پدرش برود سر کار و نمی توانست در کنکور رتبه زیر ۱۰۰ بیاورد   

 

 

به خدا با چشمای خودم دیدم ...

 

 

دیروز ساعت ۵ عصر که داشتم از شرکت بیرون می آمدم گلاب به رویتان رفتیم  دستشویی 

موقع شستن دست ها با آب و صابون حلقه ام را در آوردم  و گذاشتم توی جیبم 

و فراموش کردم دوباره دستم کنم 

تمام طول مسیر برگشت هم یادم نیامد 

وقتی به خونه رسیدم درست همزمان با من که به در پارکینگ رسیده بودم خانم همسایه ما هم به در کوچک  ورودی رسیده بود . 

از ماشین پیاده شدم و دست کردم توی جیبم تا کلید در پارکینگ را بیرون بیاورم که دستم خورد به حلقه و همینکه بیرون آوردم و دستم کردم  

دیدم که خانم همسایه نچ نچ کنان دارد سرش را به علامت تاسف برایم تکان می دهد . 

 

راستش اول از رفتار و  برخوردش ناراحت شدم  

از اینکه در مورد من چه فکرهایی ممکن است کرده باشد ناراحت بودم

اما بعد دیدم همه ما آدمها مثل هم هستیم  

ما قضاوت هایمان را متاسفانه بر اساس حواسی بنا می کنیم که ممکن است در عین بدیهی بودن ظاهرشان ٬ صد در صد غلط باشند و دروغ ...

 

 

برای آنکه ...

از صبح که این پست مهدی پژوم را خوانده ام دل توی دلم نیست . 

یک چیزی توی این نوشته هست که نمی فهمم چرا انقدر خوب است و قشنگ

بارها و بارها و بارها 

دوباره می خوانم و لذت می برم 

قاعدتا وقتی رفیق آدم چنین حس و حالی را تجربه کند تو نباید حس خوبی داشته باشی 

اما من از خواندن این نوشته حس فوق العاده خوبی دارم 

از خواندن کلمه به کلمه و حرف حرف این متن لذت بردم 

لذتی تلخ  

نمی دانم شاید رگه هایی از همزاد پنداری در این تلخی مستتر باشد . 

شاید حس مهدی خیلی شبیه حال و روز امروزهای من است  

نمی دانم ... 

در هر حال خواستم تشکر کنم از مهدی پژوم  

به خاطر نگارش این چند خط کوتاه اما عجیب دلنشین :  

برای آنکه خالی های ات را پر نکرد ...  

 

 

 

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

خیلی خطرناکه  

میدونم ولی چاره ای ندارم 

چرا نداری ؟ چرا از راه درستش اقدام نمی کنی ؟  

میدونی چند سال طول میکشه ؟

اینکه نشد دلیل ...  مگه فراری هستی ؟ مگه تحت تعقیبی ؟ مگه قاتلی؟  

نه خسته ام ... طاقتم تموم شده ... تحملش رو ندارم  

اگه بلایی سرت بیارن چی ؟ اگه پولاتو بگیرن و سرتو بکنن زیر آب چی ؟ 

یه قرون بهشون پول ندادم ... شرط کردم هر وقت رسیدم کانادا تلفن بزنم بابا پول بریزه به حسابشون ... 

کی میری ؟ 

پنجشنبه صبح ساعت ۴ پرواز دارم واسه استانبول 

خب ؟ 

جمعه با کشتی میریم یونان ... چند روز اونجا می مونم ... یه پاسپورت یونانی برام میسازن بعد هم بلیط کانادا و وییییییییییییییژ  

پاسپورت جعلی ؟ اگه تو فرودگاه گرفتنتون چی ؟ 

پلیس فرودگاه آشنای قاچاقچیاست . مشکلی پیش نمیاد  

کانادا چی ؟ اونجا که می فهمن پاسپورتت جعلیه 

تو هواپیما پاسپورت رو از بین می برم ... چرخای هواپیما که تو فرودگاه کانادا برسه زمین دیگه تمومه ... قانون کاناداست ... نمیتونن برم گردونن  

پاسپورت خودت چی ؟ 

از ترکیه پستش می کنم ایران  

مثل اینکه فکر همه جاشو کردی  

آره ... معلومه  

اگه گروگان بگیرنت چی ؟ اگه تفنگ بذارن رو شقیقه ات که به بابات زنگ بزنی چی ؟ 

اسم رمز گذاشتیم ... اگه مطمئن نشه یه قرون پول بهشون نمیده  ...  

اگه کلیه هاتو در بیارن چی ؟ جنازتو بندازن تو دریا ؟ 

لبخندی زد و گفت : راحت میشم از این زندگی سگی 

این را گفت و رفت توی سایت بانک مرکزی جمهوری اسلامی و نرخ برابری ریال با دلار را چک کرد   

-

 

 

 

 

+ تولدت مبارک عارفه

  

 

فواصل تدریجی ( از نوع درجه )

 

 

توی دریاهای دور یک جزیره کوچک هست که هیچکس تا به حال آن را کشف نکرده و توی هیچ نقشه ای نشانی از آن نیست . هیچ کشتی از کنار آن رد نمی شود و هیچ کشتی شکسته ای تا به حال اتفاقی به آن نرسیده و توی آن زندگی نکرده است .  

توی عکس های هوایی دیده نمی شود و هیچ هواپیمایی هم از بالای سرش عبور نمی کند .

این جزیره کوچک پر است از درختان میوه استوایی   

موز و انبه و آناناس

عین بهشت می ماند 

درختان سر به فلک کشیده 

پرنده های رنگارنگ و زیبای منحصر به فرد 

حیوانات عجیب و جالب 

آبشارهایی که انقدر ارتفاعشان زیاد است که آب وقتی به پایین می رسد مثل پودر می شود 

درست در وسط این جزیره سبز  زیبا  و در پناه درختان سر به فلک کشیده آن یک دریاچه بی نهایت زیبا قرار گرفته که رنگ آبش زیباترین آبی دنیاست . 

دلفین ها توی آب جست و خیز می کنند و شیطنت 

ماسه های زرد رنگ پر است از مروارید و سنگهای زیبا و چشم نواز 

موجها به آرامی به ساحل می کوبند و از برخورد آنها موسیقی عجیبی ساخته می شود که نظیرش را هیچ آهنگسازی بر روی زمین نتوانسته که بسازد . 

درست در وسط دریاچه یک صخره بزرگ و صاف قرار دارد که سفید رنگ است . 

هر  شب ساعت ۱۲ 

درست وقتی که امروز و دیروز جایشان را با هم عوض می کنند  

یک پری دریایی سرش را از آب بیرون می آورد  

با ناز و کرشمه می لغزد روی صخره بزرگ سفید رنگ 

در میان نور مهتاب تنها سایه روشن اندام زیبا و هوس انگیزش دیده می شود  

خطوط  و برجستگی های وسوسه انگیز بدنش با غیر مسلح ترین چشمها قابل تشخیص است . 

اینجاست که سکوت تمام جزیره را فرا می گیرد  

دلفین ها پلک نمی زنند 

زنجره ها ونگ نمی زنند 

پرنده ها آب دهنشان را حتی قورت نمی دهند 

و درختها نفسشان را حبس می کنند تا برگی نلرزد  

و قطره های روشن آب که روی سینه و تنش نشسته دلشان نمی آید پایین بیایند .

 

پری دریایی چند لحظه موهایش را توی مهتاب شانه می کند و بی توجه به جزیره از صخره پایین می رود و در اعماق آب پنهان می شود .  

اگر زمین اینجایی را که من الان ایستاده ام بکنیم 

اشتباهی نه ها ... درست همینجایی که من ایستاده ام 

و انقدر زمین را بکنی و بکنی و بکنی تا از هسته آن رد بشوی و صاف صاف صاف بکنی و حفر کنی وقتی از آن طرف زمین بیرون بیایی درست وسط جزیره و درست وسط دریاچه و درست وسط تخته سنگ بیرون خواهی آمد . اگر شانس داشته باشم وقتی می رسم که پری دریایی دارد موهایش را شانه می کند .

افسوس که من و پری دریایی فقط ۱۸۰ درجه فاصله داریم ...

 

گاهی به ما نگاه کن

 

 

خدایا پایین پایت را نگاه کن :  

-

 

- 

با دقت نگاه کن ...  

-

 

 بیشتر ...  

-

 

بازهم بیشتر ...  

-

 

 بازهم بیشتر ...  

-

باز هم ...  

-

 

و بازهم بیشتر...  

-

 

- 

بازهم نگاه کن . نترس  زمین نمیفتی ...  

-

 

بازهم ...  

-

 

و باز هم بیشتر نگاه کن . چیزی نمونده ...  

-

 

- 

فقط یه کم مونده. نگاه کن

 من اینجام خدا ... 

-

 

 

خدا وکیلی یادت بود ؟ 

 

 

به غزل جان تازه داده امید

 

 

دست از سر این زاده پاییز بردارید                        

چشم امید از مرغ شب آویز بردارید  

-

باور کنید این مرده چندین ساله پوسیدست 

از حلق او یک لحظه تیغ تیز بردارید  

برروی لب عشق است و در دل درد نان دارید     

می ترسم از آنکه به این سو خیز بردارید  

-

هر روز رنگی تازه می بینم ٬ نقاب از رو               

دیگر مگر در روز رستاخیز بردارید  

-

این روزها بسیار می ترسم که با این وصف      

فردا کلاه عاشقی را نیز بردارید 

 

امید نقوی - دی ماه  ۱۳۷۸

 

امید نقوی را از وقتی دبیرستانی بود می شناسم . شاگرد پدرم بود 

اما ارتباط امید و بابا فراتر از معلم و شاگرد بود . بیشتر از اینکه شاگردش باشد رفیقش بود 

و حالا هم هست البته 

از کلاس های شعر فرهنگسرای استاد شهریار گرفته تا شب شعر ها و انجمن های ادبی و برگزاری دوره های حافظ خوانی و شاهنامه خوانی و مولوی خوانی گرفته تا سفر های تفریحی داخلی و خارجی و میهمانی و عروسی و عزا هرجا که بابا هست امید هم هست .  

دروغ چرا ؟ گاهی به رفاقتشان حسودیم می شود 

حالا هم چند سالیست که دارند شرحی بر حافظ می نویسند ... 

امید لیسانس مهندسی صنایع دارد اما نتوانست از علاقه عاشقانه اش به ادبیات بگذرد 

فوق لیسانسش را در ادبیات گرفت و حالا هم دانشجوی دکتراست  

در کسب و کار هم آدم موفقیست . نمایندگی بیمه دارد و ما هم به برکت وجودش همه چیز خود و خانه هایمان را بیمه امید کرده ایم . 

اینها همه مقدمه بود برای آشنایی با شاعر جوانی که نه به واسطه اینکه رفیق بابای من است و نه به خاطر اینکه دوستم است ٬ بلکه به شهادت آدمهایی که او را دیده و می شناسند و یا حداقل یکبار شعرهایش را شنیده اند ٬ انسان موفقیست و در شاعری آتیه دارد ... 

اما جدا از سبقه دوستی من و امید او یک وبلاگ نویس است 

همین مرا وادار کرد که این پست را بنویسم و خبر انتشار اولین مجموعه شعر امید نقوی  را تحت عنوان جان غزل به اطلاع دوستان برسانم .   

-

اگر تمایل داشتید تا این کتاب  را تهیه کنید می توانید اینجا را مطالعه بفرمایید . 

  

 

هایده خانم

خودکار را می گیرم و کف دستم می نویسم : 

۷۳    ۱۸۵    ۲۳۳  

می دوم به سمت ماشین . استارت می زنم . ساعت ۱۲ روز جمعه ۲۰ آبان ۱۳۹۰ است و آفتاب در میانه آسمان روشن تر از همیشه دارد نورافشانی می کند . 

آهنگ گل سنگم شروع می کند به خواندن و مرا با خودش می برد به یک دنیا خاطره  

این همزمانی ها گاهی آدم را دیوانه می کنند ...  

چرا امروز؟ چرا الان ؟ چرا درست همین چند دقیقه ای که من سوار ماشین شده ام و دارم  

می روم مامان را سوار کنم ؟ چرا این آهنگ ؟ چرا هایده ؟  

  

 

 

ادامه مطلب ...

برای سلامتی بابابزرگترین بابا بزرگ دنیا لبخند بزنید ...

 

 -

کاش می شد عقربه های ساعت را برگرداند به عقب و دوباره رفت به آن شب زمستانی سال ۸۸ که تولد بابا بود و نشسته بود بین مادر و پدرش و داشت عشق می کرد از داشتن هردویشان ... 

خیلی دوست داشتم این پست را خنده دارتر می نوشتم که بخندیم و خوش باشیم دور هم 

اما وقتی عکس های آن شب را ورق می زدم و خنده های حاجی عبدالله را دیدم و با حال اینروزهایش مقایسه می کنم راستش دل و دماغ خنده دار نوشتن ندارم ... 

 

خواستگاری حاج عبدالله یک شوخی بامزه بود برای چند دقیقه دورهم بودن و ای کاش واقعا  

می شد برای بابا بزرگم زن می گرفتیم که تنها نباشد .  

حاجی عبدالله متولد ۱۲۹۹ است یعنی ۹۱ ساله 

تمام عمرش را کار کرده و زحمت کشیده  

هرچه لازم بوده از او بگویم اینجا نوشته ام .  

 

به هرحال ما کاندیداها را در ادامه مطلب  معرفی می کنیم ...

  

 

ادامه مطلب ...

اول اینکه : 

دیشب انقدر خواب مزخرف دیدم که وقتی از خواب بلند شدم نیاز به استراحت داشتم  

یعنی انقدر چرت و پرت و چرند و مزخرف که من توی خواب دیدم که نشان از ذهن مشوش و درب و داغان اینروزها دارد اگر توی سر هر جانور زنده دیگری می ریختید اگر سیستم عاملش منهدم  

نمی شد حکما هاردش هنگ می کرد . از خواب کورش تمدن وسط صحرای کربلا گرفته تا شلیک به شورشی های زرد پوست ویت کنگ در ویتنام داشتیم تا یک معاشقه از نوع خفن با یک خانم سیاهپوست آمریکایی وسط حرم عبدالعظیم و الخ ... 

خواب آخری که قبل از بیدار شدن دیدم بیشتر از همه به یادم مانده ... 

توی بالکن حیاط خانه قدیمی مان با مامان و مریم نشسته بودیم و داشتیم زیر برف هندوانه  

می خوردیم . دم غروب بود و من می دانستم که تاریخ مال قدیم هاست و قرار بود همینکه اذان مغرب گفتند همه چیز برگردد به زمان حال . 

به مریم می گفتم حیف نیست این منظره قشنگ و این ساختمان های ویلایی و این درختان پر از میوه در آنی تبدیل بشود به یک جنگل آهنی و بتنی بی روح و بی درخت ؟ 

در همین حال یکهو از دیوار همسایه مان یک جن خیلی سنتی در حالیکه سمندون روی دوشش بود پرید توی حیاط و شروع کرد به دویدن ... مامان و مریم جیغ زدند و من که انگاری می دانستم همه اینها خواب و خیال است طرف آنها هندوانه پرت می کردم و بلند بلند داد می زدم : 

آهای ! آقا جنه ؟ مامانتم جنه ؟ 

یارو جنه وقتی خشمگین به طرفم آمد از خواب بیدار شدم ... 

خدایا به خیر کن آخر و عاقبت ما را ... 

 

دوم اینکه: 

از دیروز که پست بابا بزرگ را نوشتم ماشالا عروس سالمند داریم که از در و دیوار دارد برای ما  

می ریزد . هی پیشنهاد پشت پیشنهاد ... 

این شد که تصمیم گرفتیم از این موقعیت به نحو احسن استفاده کرده و امشب طی یک پست 

بطور رسمی برای حاجی عبدالله خواستگاری کنیم . 

علاقه مندان می توانند پیشنهادات خودشان را بطور رسمی تا ساعت ۲۱ امشب به دبیرخانه ستاد می خوام آقاجونمو داماد کنم وبلاگ جوگیریات ارسال نموده و در این امر خیر سهیم باشند و از اثرات مادی و معنوی این وصلت مبارک بهره بگیرند . 

به پیشنهادات بعد از ساعت ۲۱ ترتیب اثر داده نخواهد شد . گفتیم که اگر مامان بزرگهایتان موندند روی دستتان ترشیدند از چشم بنده نبینید ... 

جدا از شوخی به گمانم پست بامزه ای از آب در بیاید ... 

 

سوم اینکه : 

امروز روز تولد سمیرا خانوم مامان دل آرام است . 

قاعدتا این قضیه به شما نباید ربط داشته باشد ولی به بنده ربط دارد خیلی هم دارد ...  

اولا اینکه بنده افتخار زیارت ایشان را یکبار داشته ام پس با هم آشنا هستیم . 

ثانیا سمیرا خانوم وبلاگ بنده را می خوانند و همیشه به من و جوگیریات لطف داشته و دارند و با کامنتهایشان شرمنده و دلگرمم می کنند . 

ثالثا مامان بزرگ دل آرام هم جزء کاندیداهای پیشنهادی برای ازدواج با بابا بزرگ بنده هستند 

این یعنی امکان دارد ما چند وقت دیگه با سمیرا خانوم فامیل بشویم ... 

 

سمیرا خانوم ! مامان دل آرام ! خواهر خوبم ! 

قشنگ ترین و بهترین آرزوها را برای شما دارم  

تولدتون مبارک ...  

 

 

 

 + برای فرشته ای که بالهاش توی قلبشه