جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

اونا که لونه ندارن امشب خیلی سردشون میشه

تمام طول زنگ نقاشی خانم معلم داشت سینا را می پائید . 

همه سرشان گرم کار خودشان بود ولی سینا نه 

هول شده بود انگار 

خیلی نگران بود 

هی از پشت شیشه  بیرون را نگاه می کرد 

هی بخار شیشه را پاک می کرد و با دقت گوشه حیاط را دید می زد . 

خانم معلم او را کنار کشید و گفت : 

سینا ! چیزی شده پسرم ؟ 

خانوم اجازه ! نه 

پسرم خجالت نکش . جیش داری ؟ 

نه خانوم 

پس چی ؟ دلت درد می کنه ؟ 

نه خانوم  

واسه چی بی قراری پس ؟ کسی اذیتت کرده ؟ قراره کسی از خونه بیاد دنبالت ؟ 

نه خانوم به خدا 

پس چی ؟ چرا هی تو حیاط رو نگاه می کنی ؟ به من بگو پسرم ...  

 

 

چند دقیقه بعد 

سینا دست خانوم معلم را محکم می کشید و توی حیاط و زیر باران می دویدند  

ته حیاط ٬ درست کنار اتاق بابای مدرسه 

سینا جعبه ای را از روی زمین برداشت و بچه گنجشک خیسی را که زیر آن بود  به خانوم معلم نشان داد  . خانوم معلم در حالیکه خیس خیس شده بود پیشانی سینا را بوسید . 

وقتی زنگ خورد 

بیست و سه تا نقاشی از یک بچه گنجشک روی میز خانوم معلم بود ... 

 

 

 

 

+ امشب تاپ ۱۰ مهرماه ...  

++ لینک مرتبط 

 

 

 

بادبادک رفت بالا ... قرقره از غصه لاغر شد

(میام تو مغازه، سرت پایینه، داری صورت جنسا رو مینویسی)
-خانوم ببخشید .
می گی:چیزی می خواستید ؟
-بله لطفا یه لحظه سرتون رو بالا کنید.
(صدامو نمیشنوی ) میگی:چند لحظه صبر کنید.میبینید که دستم بنده.
-با دستاتون کاری ندارم.نگاتونو می خوام.واسه یه لحظه قیمتش مهم نیست پول همرام هست.
(جا میخوری سرتو میاری بالا شوکه میشی)میگی:سلام ،دیونه، ترسوندیم، کی اومدی؟ یه دیقه وایسا.
(میری در گوش دوستت یه چیزی پچ پچ می کنی اونم میخنده میگه باشه بر میگردی، لحنتو جدی می کنی )میگی:گفتید چی می خواستید آقا؟
-نگاتونو، یه لحظه فقط ، واسه بیشترش .....فکر نمی کنم پولم برسه.
میگی:مگه نخوندید تابلو رو، فروشی نیست، صاحاب داره، سند خورده.اصرار نکنید.مزاحم نشید.این نگاه چشم براهه، خیلی وقته منتظره بیان ببرنش.مزاحم نشید لطفا.
-میبینم که بلبل زبونم شدی .خودت خوبی ،اصل حالتو میگم.
میگی:اینجارو از کجا پیدا کردی ؟بیا بریم بیرون، وقته ناهاره، حالمم خوبه ،ملالی نیست جز دوریه شما. واسه ناهار اینجارو یه بیس دیقه ای تعطیل می کنن.
-ناهار داری؟
آره دونفرس.بریم این پارکه روبرو شلوغ نیس خیلی.
-نمیام. باس برم ،اومدم ببینمت که دیدم.نگاتم که ....باشه واسه بعد میخوام پولامو جمع کنم همشو بخرم.همیشگیشو.بد معتادم.یه لحظش جواب که نمیده هیچ حالمو خراب تر میکنه.
میگی:میگم شاعری بگو باباته .اینا چیه سر هم میکنی .ازت یاد گرفتم همیشه دو تا قاشق همرام باشه.
-آره.....این بالا مالا ها آدم اگه بخواد چش تو چش کس کارش یه چایی دو آتیشه بخوره کافی شاپ هم نره، چیکار باس بکنه؟
(سرتو میندازی پایین.یه کم فکر میکنی.یه نیگا به دورو برت میندازی .یه چیزی تو چشات برق میزنه .معلومه داری نقشه میکشی .اینجور وقتا دیوونتم. وقتایی که خودتی.دیگه انگار کسی اطرافت نیست .خود خود خودتی .خواستنی.زیاد.) میگی:ببین اون مینی بوسو میبینی اونجااگه برسیم بهش نیم ساعت دیگه درکه ایم.رفتیم؟
-تو هم کم خل نیستیا پنج دقیقه دیگه باید سر کار ......
(جملم تموم نشده مثل برق از جات میپری)می شنوم:بیخیال با ،مینی بوس رفت ،دو تا چایی میخوریم بر میگردیم.
(حالا منم دارم دمبال تو میدوم)-فک نمیکنید بی خیال بابا برای خانوم محترمی مثل شما مناسب نباشه؟ 

درکه.. غزل.. میطلبه.. می خونی برام؟ 

 

۱۹ خرداد ۱۳۸۲  

محسن هر وقت درباره او صحبت می کند چشمهایش برق می زند و خیره می شود به سه کنج سقف انگاری چشمش بخواهد ببارد 

طوری در مورد او حرف می زند انگاری یک اسطوره باشد . 

مسعود کرمی یا همان آقا طیب را نمی شناسم 

هر چه از او می دانستم حرفهایی بود که محسن از او برایم گفته بود  

یکبار پارسال برایش کامنت گذاشتم 

همین ... 

تا امروز که توی لینک های محسن دوباره اسمش را دیدم و هی خواندم و هی خواندم 

مست می شود آدم با عاشقانه های مسعود 

یعنی محسن حق داشت که اینچنین بپرستد این آدم را 

  

یک زمانی برای خودش خدایی می کرده توی بلاگستان 

آن زمانی که نت ذغالی بوده و دایال آپ ٬صدها مرید و طرفدار داشته برای خودش که او را ستایش می کرده اند . پستهای سال ۸۱ و ۸۲ او یعنی هشت - نه سال پیش که گردن کلفت های امروز بلاگستان توی خانه هایشان کامپیوتر هم نداشته اند ٬ بالای صد تا کامنت داشته ... 

و حالا مسعود طیب کم می نویسد و یا اصلا نمی نویسد   

آقای عاشقانه های بلاگستان هر کاری که می خواسته کرده با دل خواننده هایش  

و شاید دیگر کاری ندارد توی بلاگستان که نکرده باشد

و حرفی ندارد برای گفتن که نگفته باشد

و حیف ٬ حیف که این غول های مجازی دیگر نیستند  

نیستند که این دنیا اینطور سوت و کور شده 

نیستند که اینجا را کسی مثل قبل جدی نمی گیرد  

و این خیلی حیف است  

که حتی کسی نمی شناسدشان 

اسمشان را نشنیده و خبر ندارد روزگاری چه آتش بازی هایی می کرده اند .

نمی دانم آقا طیب ابنجا را می خواند یا نه 

اما دوست دارم اگر یکروزی گذرش به این خانه رسید بداند که ارادت شدید داریم خدمتشان ... 

اینهم لینک صدای آقا طیب در بازی صوتی شب یلدا : 

 http://s1.picofile.com/file/6229663978/30_agha_teyyeb.wma.html 

 

 

دوست دارم از این به بعد وقتی ۱۰ پست برتر هر ماه را انتخاب می کنیم یادی هم از بزرگان فراموش شده بلاگستان بکنیم . کسانی که بچه های جدید نمی شناسندشان 

اما آرشیو وبلاگهایشان یک دنیا حرف دارد برای گفتن 

اگر چنین افرادی را می شناسید ٬ معرفی کنید ...  

 

بهترین پستی که در مهر ماه ۱۳۹۰ خوانده اید یادتان هست ؟ 

لینکش را اینجا بگذارید تا فردا شب با هم دوباره بخوانیمشان 

ممنون ... 

 

صاحبان چشم ها

 

 

اول اینکه عکس بالا را دیشب میلاد عزیز با کلی زحمت درست کرده است .  

عکس را با کیفیت بهتر می توانید اینجا ببینید و اگر دوست داشتید ذخیره کنید .

دعا کنید که میلاد به راه راست هدایت شده و زن بگیرد یا حداقل یک وبلاگ راه بیندازد  

 

دوم اینکه میهمانی دیشب جوگیریات خیلی بزرگ  بود و برو بیا داشت .

تعداد کامنتها و حس و حال بچه ها خودش موید این موضوع است 

اما اوج ترافیک بازدید جوگیریات دیشب ساعت ۱۰:۱۰ بود 

۴۸ نفر همزمان داشتند عکس چشمها را تماشا می کردند : 

 

و سوم اینکه محسن فرانسوی ٬ امروز صبح تازه برای من چشمهایش را ایمیل کرده است  

آخه باقالی ! چشمات تو حلقم 

من الان این عکس هنریت رو کجای دلم بذارم آخه ؟ 

محسن فرانسوی ثابت کرد که ما حتی توی قلب اروپا و در کنار مردمانی که خوش قولی از سجایع بارز اخلاقی اونهاست هم میتونیم اصالت ایرانی بودنمون رو حفظ کنیم ... 

 

به هر حال این شما و این هم چشمای بلبلی یه باقالی از فقانسه : 

 - 

 

 

 

صاحبان چشم ها در ادامه مطلب معرفی شده اند  

تو رو به خدا مواظب باشید چشم کسی دیگرو اشتباهی برندارید  

قربون شما ... 

 

 

ادامه مطلب ...

رونمایی از چشم ها

این بازی ٬ بازی خاطره انگیزی می شود  

از آن بازی هایی که سالها بعد شاید به یادش بیفتیم و کیف کنیم  

ممنونم که کمکم کردید تا خاطره ای جدید بسازیم ... 

 

بیش از این معطلتان نمی کنم  

عکس چشمهای نازنینتان را می توانید در ادامه مطلب مشاهده بفرمایید . 

فردا شب ساعت ۲۲:۰۰ صاحبان چشمها معرفی می شوند . 

تا آن وقت می توانید حدس بزنید هر چشم متعلق به کیست  

و زیباترین چشمها را انتخاب کنید ...  

 

 

 

این پست با تمامی خنده ها و شادی هایش تقدیم می شود به خواهر عزیزم میثا 

شاید بهانه ای باشد که اینروزها بیشتر بخندد ...  

 

 

 

 -

 

 

ادامه مطلب ...

آخرین

 این فهرست به روز شده ۷۱ دوستیست که عکس فرستاده اند : 

 

ویدا - نازی - فرشته - امیر حسین - افروز - زن تنها - ری را - نسرین - من بزرگ - هاله - الهه  

آرش پیرزاده - الف - علی خواهر زاده رها - آذرنوش - الناز - هیشکی -  صالی - پرهام - آوا - گنجشکک - سمیرا - ستایش - حدیث - مهربان -محسن- عبدالکورش - فرگل - شب شراب  

- پونه - مهرناز - حسین - فسیل - داود - رها - رها پویا - مریم - شیرزاد - علیرضای افروز  

آرش ناجی - دنیز - گل گیسو - کاپو -مژگان امینی - علیرضا - وانیا - کیانا - میثا - فاطمه - 

محمد - کورش و هلیا - گلنار - بهار - مهیاس - دل آرام - امیر-کودک فهیم - نضال -کاتیا

تیراژه - تیام - خورشید - بابک - عادل -پدرام - وکیل الرعایا - رعنا - میلاد - جزیره-من کوچک  

 

امیدوارم دوستانی که بعد از این عکس می فرستند چشمشون درآد ...  

 

 

امشب ساعت ۲۲:۰۰ اینجا باشید ... 

 

 

 

آقای یک چشم پشت دیوار سیاه منتظر بود ...

آقای دکتر در بازدید از یک دبستان و حین صحبت با خانم معلم در مورد نقاشی بچه ها و دنیای منحصر به فرد آن صحبت می کرد .  

 

 -

دکتر به خانم معلم از روانشناسی نقاشی ها می گفت

بعد از بچه ها خواست  که هر کدام یک نقاشی از خانه هایشان بکشند . 

سپس آقای دکتر و خانم معلم نشستند  و نقاشی ها را تحلیل کردند  

آقای دکتر با دانستن چند اصل ابتدایی وضعیت بچه ها و خانواده آنها را حدس می زد و خانم معلم که شناخت بیشتری از بچه ها داشت تایید می کرد که حدس های دکتر کاملا درست است . 

اما توی نقاشی یکی از بچه ها نکته عجیبی بود که دکتر نتوانست آن را تحلیل کند ...

پسرک خانه ای کشیده بود کوچک با آدمهایی بزرگ  

خودش و خواهر کوچک و مادرش و یک آقای بلند قد در یک گوشه از نقاشی

یک دیوار سیاه بزرگ  

و یک مرد با قد خیلی بلند که تنها یک چشم داشت ٬ آنطرف دیوار ایستاده بود . 

دکتر حدس زد که این مرد یک چشم پدر بزرگ یا عمویی است که زندگی این خانواده را تهدید  

می کند اما خانم معلم که داستان زندگی پسر بچه را می دانست ٬ گفت : 

 

پدر این پسر در زمان جنگ شهید می شود . مادر بعد از یکسال با مرد دیگری ازدواج می کند و صاحب دختری می شوند . بعد از تمام شدن جنگ وقتی اسرا به ایران بر گشتند 

پدر پسربچه که فکر می کردند شهید شده است بر می گردد در حالیکه مجروح شده و یکی از چشمهایش را از دست داده بود . 

مرد یک چشم به دادگاه شکایت کرده بود و می خواست پسرش را پس بگیرد ... 

 

 

 

+عکس چشمها فردا شب ساعت ۲۲:۰۰ رونمایی می شود ... 

 

 

زبان چشم

حرف مرا می فهمی آیا با زبان چشم ؟ 

حرف دلم را خوب گفت آیا زبان چشم؟  

 

                                                       من دوستت دارم تمام حرف من این است 

                                                       باید به  شعر این  را بگویم یا زبان چشم ؟

 

هرچه تعارف کرده ام در شعر ها کافیست 

روشن بگو این حرف هایم را (( زبان چشم !))  

 

                                                      در شعر گرچه حیطه ی بازیست اما  باز 

                                                      کمتر مجالی هست در آن تا زبان چشم 

 

این مردها حرف نگاهت را نمی فهمند  

ما کودکیم  و  آشنا  با  ما  زبان چشم  

 

                             من دوستت دارم و با یک جمله می گوید 

                            حرف دلم  را  یکه و  تنها زبان چشم ... 

 

 

                                                                                         امید نقوی 

                                                                                        آذرماه ۸۷ 

 

 

 

+ تا آخر امشب فرصت دارید تا عکس هایتان را بفرستید . 

به امید خدا فردا شب بازی رونمایی خواهد شد ... 

 

 

به حق چیزهای ندیده و نشنیده

خانه ما یک آپارتمان ۱۶ واحدی است در حاشیه کرج 

یکی از مناطق نسبتا سطح پایین جامعه با آدمهای دقیقا سطح پایین اجتماع 

آدمهایی که درامدشان کفاف اجاره بهای خانه های تهران و کرج را نمی دهد و به ناچار پناه  

آورده اند به حاشیه ... 

از بین ساکنین این ۱۶ واحد فقط ۳ تا خانواده صاحبخانه هستند 

البته اگر ما را هم که چتر خانه بابایمان شده ایم صاحبخانه حساب کنید . 

معمولا هر سال تعداد زیادی آدم جدید می آیند و تعدادی هم می روند 

تعدادی از مستاجرین هم سالهاست که اینجا ماندگار شده اند . 

 

 -

یکی از صاحبخانه ها ( واحد یک ) یک آقای درویش است 

طبق اطلاعات کسب شده درویش مهمی هم هست 

و مریدانش هر هفته ٬ شب جمعه تشریف می آورند و با او تجدید بیعت می کنند . 

مصیبتی داریم ما هر هفته پنجشنبه شب ها 

سی چهل تا آقا با لباسهای سفید بلند و ریش و سیبیل پت و پهن می آیند واحد شماره یک 

از بوی گند کفش و جوراب و عطر نفرت انگیز گلاب و آبگوشتشان که بگذریم سر و صداهایشان دیوانه کننده است ناجور ... 

تا ساعت دو شب بلا استثناء صدای هو هو چی چی شان گوش آدم را کر می کند  

و یک دقیقه علی علی مولایشان قطع نمی شود . 

حالا اگر صدای خودشان بود ایراد نداشت 

بلندگو هم با خوشان می آورند و برنامه مفصلی دارند که آن سرش ناپیدا 

ای خدا که نه همان امام علی که اندازه خدا قبولش دارید بزند توی کمرتان مردم آزار ها ... 

 

پسر همسایه دیگرمان کفتر باز است  

صبح تا شب بالا پشت بام صدای کیش کیش و فیش فیش خودش به راه است و شب تا صبح هم صدای قوووم قوووم کفترهایش ... 

 

دختر واحد پایینی هم که قبل تر ها ذکر و خیرش رفته است ماشالا هزار ماشالا حسابی خوش بر و رو و خونگرم و مردمدار است . هر وقت که از بیرون بر می گردد با بابایش گرگم به هوا بازی  

می کنند و بعد که بابایش او را می گیرد حسابی با کمربند سیاهش می کند . 

البته هفته ای یکی دو بار هم توی راهرو با دوست پسرهایش چه بصورت حضوری و چه بصورت تلفنی و از راه دور دعوا می کند و فحش های کشدار نثار هم می کنند .  

 

آقای واحد شماره ۱۰ هم که توی این سه سال سه بار کل دکوراسیون خانه را پایین آورده و دوباره سوار کرده است .  

همیشه سه ماه در سال بنایی دارند و صدای عمله بنا و بیل و کلنگشان برپاست .

 

باقی همسایه ها هم به نوبه خود آلودگی های صوتی خودشان را دارند 

مثل همسایه بالایی پارسالمان که بچه هایشان ساعت ۱۲ شب شروع می کردند کشتی کج  

می گرفتند و رینگ را که می شد سقف خانه ما حسابی تکان تکان می دادند . 

 

یا همسایه واحد ۸ که همیشه تلوزیونش را با مکس ولوم تماشا می کند 

و کافیست سرت را بگذاری روی بالش تا دقیقا بشنوی ایشان  دارند کدام شبکه را نگاه می کنند 

 

حالا تصور کنید توی این بلبشو بازار بی سر و ته  

امروز غروب زنگ در خانه ما به صدا در آمد  

در را که باز کردم خانم جوانی خیلی مودبانه سلام کرد  

تا به حال زیارتشان نکرده بودم 

گفت که همسایه طبقه پایین است و تازه به اینجا آمده اند . 

خب این عجیب نبود . چون من و مهربان صبح می رویم سر کار و شب بر می گردیم و از این رفت و آمد ها خبردار نمی شویم .  

گفت شوهرش تهران کار می کند و تا ساعت ۱۱ شب بر نمی گردد ... 

یاللعجب ... این دیگر انصافا عجیب بود  

کم کم داشتم فکرهای ناجور می کردم . خدا مرا مرگ با عزت بدهد خانم .  

من عیالم سر کار است و خانه تنها هستم .  

شما هم که شوهرت سر کار است و تا ساعت ۱۱ شب  بر نمی گردد  

اومدی دم در داری به من پیشنهاد بیشرمانه میدی  ؟ 

 

گفت : قرار است توی بالکن خانه رخت آویز نصب کنند . اجازه میدین ؟ 

جان ؟  

من اجازه بدم که شما توی بالکن خونتون رخت آویز نصب کنید ؟ 

عذرخواهی کردم و گفتم : ببخشید خانوم من متوجه نمیشم . من الان باید چیکار کنم ؟ 

داشتم فکر می کردم که شاید می خواهند یک سر طنابشان را وصل کنند توی بالکن ما 

اما خب منطقی نبود ... 

خانم مودب طبقه پایین خندید و گفت : 

دیشب شوهرم می خواست رخت آویز رو نصب کنه ولی چون باید دریل کاری می کرد گفت ممکنه مزاحم همسایه ها بشیم و پشیمون شد . 

امروز من اومدم و دارم از همسایه ها اجازه می گیرم که شب ساعت ۱۱ اگر صدای دریل اومد ناراحت نشن و یه وقت مزاحمتی برای کسی ایجاد نشه ... 

 

به حق چیزهای ندیده و نشنیده 

تشکری کردیم و جواز استفاده از دریل را راس ساعت ۱۱ شب صادر نمودیم و با لبخندی تمسخر آمیز خداحافظی کرده و در را بستیم ...  

 

خانم مودب و با فهم و کمالات طبقه پایین خانه ما ! 

می دانم که اینجا را نمی خوانی 

نمی دانم قبلا کجای این شهر و توی چه آپارتمانی و با چه آدمهایی زندگی کرده اید 

ولی باور کنید لازم نبود انقدر به زحمت بیفتید  

ان شاء الله یک هفته که توی این ساختمان زندگی کنید  

یکبار که دختر همسایه با جیغ های بنفشش بدخوابتان کرد 

یکبار که منوچ در خانه شما را زد و خواست که کفترش را از بالکن برایش پیشت کنید 

یک شب جمعه که خواستید با شوهر خسته و از سر کار برگشته عزیزتان خلوت عاشقانه کنید و خلوتتان به عطر گلاب و آبگوشت و بوی گند پا و ورد جانم علی ...مولایم علی...  آغشته شد 

خواهید فهمید که کاری که شما امروز کردید 

هرچند خیلی خیلی متمدنانه بود و قشنگ 

ولی توی این ساختمان و برای ساکنان بیشعور آن محلی از اعراب ندارد ... 

 

 

 

+ دوستانی که جدیدا عکس فرستادند : 

هاله بانو - کیانا - افروز - عبدالکورش - فاطمه شمیم یار  

 

 

خونه هیچکسی بی زن نمونه ای خدا ...

مردی بیماری لاعلاجی گرفته بود که هیچ طبیبی توانایی تشخیص بیماری و درمان او را نداشت  

نشانی حکیمی را به او دادند که در شهری دور زندگی می کرد . مرد به زحمت نزد طبیب رفت 

پیرمردی دید به شدت فرتوت و پیر و مچاله  ٬انگار که از قبر فرار کرده باشد   

دردش را برای او گفت و چاره خواست . پیرمرد گفت من دوای درد تو را نمی دانم ولی یحتمل بابا جانم میداند تو چه مرگت شده  

مرد بیمار کفش برید از فرط تعجب و گفت تو خودت جد بزرگ خر پیره ای آقا 

اونوقت بابا هم داری ؟ 

مرد بیمار به نشانی بابای پیرمرد رفت و همین که او را یافت تعجب کرد که پیرمردی مسن بود ولی سرزنده و سرحال و قبراق  

دردش را برای او گفت . پیرمرد پاسخ داد والا اون ترمی که داشتند تو دانشگاه علوم پزشکی این درس رو می دادن من غایب بودم برو پیش پدرم از او بپرس ... 

مرد بیمار دیگر داشت آب و روغن قاطی می کرد از عجب 

یاللعجب ! یعنی بابای تو هنوز در قید حیات است پیری ؟ 

پس به نزد بابای حکیم پیر که می شد بابا بزرگ اون حکیم زپرتی و مردنی اول شتافت و با دیدن او فکش فروفتاد و به زمین بچسبید... 

مردی جوان و سرحال بود که داشت وسط حیاط با توپ چل تیکه روپایی می زد . 

مرد بیمار گفت : داداش ما بی خیال این مرضمون شدیم . بی زحمت بگو راز شما چیه؟ 

چطوریه که تو از پسر و نوه ات جوان تر موندی آخه ؟ 

 

پیرمرد گفت : راز آن در همسریست که اختیار کرده ایم . 

همسر من مثل فرشته ایست که صبح تا شب مثل پروانه دور من می گردد  

پسرم نیز همسر خوبی اختیار کرده که با هم خوبند و روزگار می گذرانند . اما نوه بدبخت من زنی گرفته عفریته و شیطان صفت که هر لحظه زندگی با او اندازه یکسال پیرش می کند . 

این است راز ما سه نفر ...

 

 

مهربان اینروزها شدیدا گرفتار کار است 

تا ۲۰ روز دیگر نتیجه زحمات و تلاش چند ماه کار بی وقفه او و همکارانش به ثمر می نشیند  

و اینروزها که روزهای آخر کار است حسابی سرشان شلوغ شده

طوری که اکثر اوقات فرصت  غذا خوردن را هم ندارد چه برسد به یک صحبت تلفنی حسابی و یا نوشتن پست و یا خواندن وبلاگ دوستان و یا جواب دادن به آنها توی مسنجر ...  

شاید حتی وقت نکند این پست را بخواند( البته همین الان به من خبر دادند که یه پست نوشته)  

اینجور وقتها بیشتر می فهمم که چقدر به وجودش احتیاج دارم 

خیلی سخت است صبح ها که بیرون می روی مهربان رفته باشد سر کار 

و غروب که به خانه می رسی هنوز برنگشته باشد  . 

وقتی خودت مجبور باشی کلید را توی قفل در بچرخانی تازه  ارزش لبخندی که همیشه در را برایت باز می کند می فهمی ...   

گاهی به آدمهایی که ماشین ندارند حسودیم می شود . 

وقتی ماشین نداشته باشی می توانی دست زنت را محکم بگیری توی دستت و بی خیال رانندگی و ماشینها و آدم ها توی گوش هم پچ پچ کنید . 

دیشب وقتی پس از مدتها من و مهربان دست در دست هم یکساعتی توی خیابان های فردیس مجبور شدیم که پیاده روی کنیم فهمیدم که خیلی از وسایل ٬ راحتی ما را تامین می کنند ولی باعث خوشبخت تر شدنمان نمی شوند .  

دیروز داشتم به هیشکی بانو می گفتم :  آدم باید توی خانه احساس امنیت بکند  

آدم باید توی خانه تجدید قوا کند برای یکروز مبارزه سخت با زندگی 

اگر قرار باشد وقتی از این گرگ بازار زندگی به خانه پناه می بری آنجا هم آرامش نداشته باشی دیوانه می شوی ... 

 

و حالا می خواهم به مهربان بگویم  

که من تمام آرامشم را در زندگی مدیون لطف تو هستم 

واین حقیقت را اینروزها که همدیگر را کمتر می بینیم خوبتر می فهمم ... 

 

 

 

دوستان جدیدی که عکسهایشان  رسیده است : 

 

۱- یه زن تنها  ۲- پونه ۳- صالی ۴- الناز ۵- من بزرگ( دو من )   

۶- من کوچک ( دو من )   ۷-محسن باقرلو  ۸- رها پویا   ۹- الف 

۱۰- شب شراب  ۱۱- وکیل الرعایا   ۱۲ - علیرضا  ۱۳  مژگان امینی