جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

چشم ها

بدون شک چشمها یکی از مهم ترین اعضای بدن ما هستند و دیدن از بزرگترین نعمتهای خداوند است که به ما ارزانی کرده 

در عاشقانه ها ٬چشم عنصر بی اندازه مهمیست و چه بسیار شعر و ترانه و داستان که برای چشمهای معشوق گفته و سروده و نوشته اند . 

از میان حواس پنچگانه بدون شک بینایی مهم ترین آنهاست و هرچند هر کدام از این پنج حس اگر نباشند به مشکل بر می خوریم اما از لحاظ اهمیت هیچکدامشان با بینایی برابری نمی کنند  .  

 

 -

چشمها نقش مهمی در برقراری ارتباط ما با آدمها دارند . گاهی نوع نگاه یک آدم حرفهایی دارد بسیار واضح و روشن تر از کلامی که بر زبانش جاری می شود . 

وقتی توی چشم یکنفر نکاه می کنیم انگار شناسنامه ای از او را ورق می زنیم 

بی آنکه حتی او را پیش از این دیده باشیم و بشناسیم . 

بعضی حالات و صفات را می شود از چشم های یک نفر خواند . 

چشمهای شیطانی داشت 

نگاه مظلومی دارد  

داشت با چشمهایش دروغ می گفت

چه چشمهای مهربانی !!!

 

و این صفات فقط مختص چشمهاست و رازی را که ممکن است چشم یک نفر بر ملا کند  

نمی شود از گوش و لب و ابرو و دماغ و دهن و دست و پایش  فهمید . 

 

همیشه برایم جالب بود که چرا آدمهایی که از قرار دادن عکس هایشان در دنیای مجازی ابا دارند خیلی راحت می توانند عکس چشمهایشان را به تماشای دیگران بگذارند . 

شاید به این خاطر باشد که چشمها مخلوقات پاک خداوند هستند بدون ذره ای ریا و ناخالصی و هر جور نگاهشان کنی زیبا دیده می شوند . 

 

 

اگر دوست دارید در این خاطره بازی شریک باشید عکسی واضح از چشمهایتان انتخاب کنید و به نشانی زیر بفرستید : 

 

kiamehr.bastani@gmail.com  

 

  

قبل از اینکه صاحبان چشمها معرفی بشوند یک شب را با حدس زدن اینکه کدام چشم مال کدام دوست است حسابی خوش می گذرانیم .

مطمئنم که بازی جالبی خواهد شد ... 

 

 

پیش پرده

 

  

  

 من چشمم رنگی نیست ولی چشم آبی ها را دوست دارم ... 

 

 ((سنت کیامهر قدیس)) 

 

 

 

امشب - همینجا - ساعت 10

 

دیکتا. تورها با خفت می میرند

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوبت تو هم می رسد ...

 

 

سلام و خداحافظ زمینی ها و آسمانی ها

شماره یک : 

فردا و پس فردا روز تولد سه نفر از دوستان عزیز من است ... 

  

وحید

 

 عادل

 

 

 و    افشانه عزیز

 

سالروز سلامتان به زندگی را تبریک میگم ...

 

 


شماره دو : 

دنیای مجازی فرقش با واقعیت در اینست که هم آمدنمان دست خودمان است و هم رفتنمان 

البته مثال نقض هم می شود آورد ...  

 -

هیچ وقت از خداحافظی هیچ بلاگری خوشحال نشده ام 

یکجورهایی عذابم می دهد این رفتن ها 

الفت مجازی که گاهی بین آدمهای اینجا ایجاد می شود قوتش صد برابر دنیای واقعیست 

و تصور اینکه دوستی که بوده به هر دلیلی می خواهد که دیگر نباشد آدم را اذیت می کند . 

 

کاپو قصد دارد که دیگر ننویسد و منطقش برای این ننوشتن هرچند برای من قانع کننده نبود اما به نظرش احترام می گذارم .  

کاپوی عزیز ! به خاطر همه خوبی هایت حق داریم که دلتنگ رفتنت باشیم 

به ازای هر بار کلیکی که روی اسم این خانه کرده ای صدهزار بار برایت آرزوی خوشبختی دارم .  

  

کاپوی عزیز ! چه بنویسی و چه ننویسی ٬ مرداد هر سال که سالگرد مادر بزرگم می رسد ...  

تولدت مبارک  

 


شماره سه : 

امروز پنجشنبه است .  

عصر امروز  

برای شادی روح همه عزیزان گسسته از بند خاک  

برای شیرزاد  

برای مهدیه  

و برای ناصر عبداللهی که دل دریایی شان را به دریا زدند و رفتند  

فاتحه ای بفرستید ... 

 

 

آن خط سوم منم ...

 

 

ده سال پیش یکروز عصر که داشتیم با کورش تمدن بستنی می خوردیم به سرم زد که یک الفبای رمزی مخصوص خودمان دو تا اختراع کنیم .  

قضیه از این قرار بود که نرگس خواهر فضولم با خواهر کورش دست به یکی کرده بودند و دفترهای خاطراتمان را می خواندند .  

من و مهربان تازه با هم دوست شده بودیم و کورش و هلیا هم همینطور... 

من و مهربان دو تا سر رسید داشتیم که تویش برای هم چیز می نوشتیم و وقتی بعد از چند وقت همدیگر را می دیدیم سر رسیدهایمان را عوض می کردیم . کورش و هلیا هم همینطور ... 

من دانشجوی سمنان بودم ٬هلیا دانشجوی رشت و کورش هم  بروجرد سرباز بود . 

این الفبا تشکیل شده بود از یک سری اشکال ساده و قرار دادی که فهمشان برای ما چهار نفر آسان بود ولی غریبه ها خودشان را پاره هم می کردند نمی فهمیدند .  

بنابراین با خیال راحت می شد نامه ها و سر رسید ها را گذاشت جلوی چشم دیگران

چه نامه هایی که برای هم نمی نوشتیم آن سالها 

چه رازهای مگویی را آسوده خاطر روی کاغذ می آوردیم و خیالمان راحت بود که هیچکس کشفشان نمی کند .  

امروز داشتم فکر می کردم به آن الفبای من درآوردی 

حرفهایش زیاد به یادم نمانده بود جز همین چند تایی که می بینید . 

چه خوب بود می شد توی بلاگستان هم یک الفبای رمزی داشت که با خیال راحت با آن بنویسی و هیچ غریبه ای از آن سر درنیاورد ... 

 

 

 

+ عنوان تقریبا بی ربط این پست اشاره ایست به جمله ای مشهور از شمس تبریزی

آن خطاط سه گونه خط نوشتی :  

یکی او خواندی، لا غیر ....  

یکی را هم او خواندی هم غیر او ... 

یکی نه او خواندی نه غیر او ... 

آن خط سوم منم که سخن گویم ...  

نه من دانم ، نه غیر من ... 

 

 

هر چه بیشتر غصه بخوریم ٬ غصه بیشتر ما را می خورد ...

وقتی یادم می افتد که پارسال چه فکرهایی درباره سال ۹۰ داشتم خنده ام می گیرد . 

فکر می کردیم شروع یک دهه لابد باید چیز خاصی باشد  

اما سال ۹۰ از همان ابتدایش تلخ شروع شد و همینطور تلخ تر می شود انگار 

حضرت مستطاب عزرائیل که گویی کنترات بسته با بلاگرها و قوم و خویششان و بلادرنگ دارد جان می ستاند و ککش هم نمی گزد و سیرمونی هم ندارد این وجدان کاری لامصبش ... 

دوست ندارم نام ببرم که چه کسانی سال تحویل امسال بودند و حالا نیستند چرا که خودم هم شدیدا مارگزیده این سال نکبتی هستم و نام بردن توی این اوضاع و احوال که هیچکس انگار حال خوبی ندارد مثل ور رفتن با استخوان لای زخم می ماند .  

باور کنید نشستن و غصه خوردن دردی از کسی دوا نمی کند 

یادآوری از رفتگان خیلی خوب است به شرط اینکه اندوهش ما را به فکر فرو ببرد نه اینکه افسرده و پژمرده مان کند و چند روز نامعلوم باقی عمرمان را کوفتمان کند .  

لطفا برای همه میهمانان عزیز خاک فاتحه ای بفرستید و برای بازماندگانشان صبوری آرزو کنید ... 

 

به امید خدا و با کسب مجوز رسمی از حضرت عزرائیل اگر تا هفته بعد نفسمان هنوز برقرار باشد 

برای تلطیف فضا و عوض شدن روحیه دوستان یک بازی مفرح وبلاگی راه می اندازیم . 

ان شاء الله از آن بازی هایی که یکی دو شب خنده به لبهایمان می آورد .

 

 

اگر خاطرتان باشد ٬ دو پست قبل داستان ناتمامی نوشتیم که قرار بود دوستانی که تمایل دارند پایانی بر آن بنویسند . تعریف از خود نباشد ولی فکر  می کنم ایده خیلی خوبی است هم برای کسانی که به نوشتن علاقه دارند و هم برای کسانی که دوست دارند داستان بخوانند .  

به امید خدا از این به بعد این بخش به یک بخش ثابت جوگیریات تبدیل می شود .  

 

نوشته های بچه ها را می توانید اینجا بخوانید .

دوستانی که لطف کردند و برای داستان مریم مقدس  پایان نوشتند عبارتند از :   

-

تیراژه - کاپو - افروز - آجز - روزگار مو - سمیرا - عاطی - آذرنوش - بانو - رعنا  

 

آرش پیرزاده - محدثه - گلنار - مژگان امینی - معصومه - مهیاس  

 

اما این وسط داود پورامینی برای این قصه سنگ تمام گذاشت و وقتی که داستانش را خواندم انصافا لذت بردم . دوست داشتم این قصه یک روایت باور پذیر امروزی باشد و بدون اینکه حقیقت باردار بودن مریم را زیر سوال ببرد خدشه ای به مقدس بودن مریم مقدس ما وارد نیاورد . 

دوست داشتم این بچه ثمره یک عشق باشد که مریم روی آن اصرار می کند و به خاطرش طعنه های دیگران را به جان بخرد و از آبرویش نترسد . 

دوست داشتم پایان داستان به خواننده شوک وارد شود . 

داستان داود همه این مولفه ها را یکجا داشت و الحق که داود گل کاشته است . 

 

داستان محشر داود پور امینی را می توانید اینجا بخوانید ... 

 

 

 

 

هنوز هم داری می خندی گل شمعدونی ؟

غصه ما آدمها قصه ایه که هیچ وقت کلاغه آن به خانه نمی رسد 

حکایتی که با شروع ما شروع می شود و تا تمام نشویم تمامی ندارد .  

 

چه فرقی می کند مهدیه کیست و حالا کجاست ؟ 

مهم هم نیست که تا به حال اسمش را نشنیده باشیم و نوشته ای از او نخوانده باشیم  

مهم اینست که مهدیه مثل من و تو وبلاگ داشت و برای گل شمعدانی می نوشت . 

امروز تمام خاطرات لعنتی اردیبهشت امسال برایم تکرار شد  

یک خبر بد 

جای خالی کسی که دیگر نیست 

یک بغض خفه کننده

عکسی گوشه یک وبلاگ 

وبلاگی که دیگر به روز نمی شود  

و  وقتی دردهایت را کامنت می کنی و زار می زنی یک جمله مثل یک سطل آب سرد روی سرت هوار می شود که : 

 نظر شما به ثبت رسید و پس از تایید نویسنده وبلاگ به نمایش درخواهد آمد ... 

اما اینبار دیگر تاییدی در کار نیست  

نویسنده وبلاگ از بغل گوش ماهی های کف دریا پری دریایی شده و پرواز کرده به آسمانها ... 

  

 

امشب برای دختری که همیشه می خندید گریه می کنیم ... بی آنکه بدانیم چرا ؟ 

 - 

 

 

 

 

 

+ اگر سوالی دارید اینجا را بخوانید ...  

++ تو را به خدا کامنتدونی هایتان را تاییدی نکنید ... 

 

 

 

 

مریم مقدس

این اولین سالی بود که داشت توی این مدرسه درس می داد . 

مریم فرامرزی دختر بیست و پنج ساله خوش صورتی بود که وقتی لبخند می زند چهره اش شبیه خواهر های روحانی زیبای فیلم های سینمایی می شد .  

 -

همکارانش او را مریم مقدس صدا می زدند بس که محجوب بود و خانم ... 

از آن آدمهایی که در اولین برخورد طوری جذبت می کنند که احساس می کنی سالهاست تو را می شناسند . از آن افرادی که انگار خدا آفریده تا سنگ صبور باشند  

از آن آدمهایی که می توانی یکهو سفره دلت را برایشان باز کنی و حرف بزنی و او فقط نگاهت کند و تو سبک بشوی ...  

این بود که خیلی زود خودش را توی دل خانم اکرمیان - مدیر مدرسه - باز کرد و این باعث حسادت بعضی خانم معلم ها شد . با این وجود رفتار مریم به رغم سن کمش انقدر سنجیده و پخته بود که هیچکس دلخوری از او نداشت و یا بهتر است بگوییم آتو دست کسی نداده بود . 

خانم اکرمیان خیلی غیر ارادی مریم فرامرزی را دوست داشت و با اینکه سعی می کرد این علاقه درونی ٬ نمود بیرونی نداشته باشد همه می دانستند که مریم برای او با همه معلمها فرق می کند و این را گاهی با شوخی و خنده و گاهی با طعنه و کنایه بازگو می کردند .  

همه چیز خوب بود تا زنگ تفریح روزی که خانم صمیمی معلم کلاس سوم چند تا از خانوم معلمها را دور خودش جمع کرد و شروع کردند به پچ پچ کردن های مشکوک  

خانم اکرمیان هم به خاطر حس ششم قوی زنانه اش و هم از روی تجربه سالها مدیر بودنش شستش خبردار شد که این حرفهای درگوشی غیر عادی هستند .  

 

این خاله زنک بازی های مخفیانه چند هفته ای ادامه داشت و خانم اکرمیان یکجورهایی بو برده بود که محور صحبت های خاله خانباجی ها کسی نیست جز مریم فرامرزی ... 

با این وجود پرستیژ مدیریتیش ایجاب می کرد که خودش را داخل بحث نکند و با وجود اینکه شدیدا کنجکاو بود ته توی ماجرا را در بیاورد از کسی سوال نمی کرد .  

  

تا اینکه یکروز حال مریم سر کلاس به هم خورد و همه معلمها کلاس هایشان را تعطیل کردند و دویدند توی دفتر ... خانم اکرمیان با توپ و تشر معلمها را روانه کلاسهایشان کرد و مریم هم آب قندی خورد و برگشت سر کلاسش ... 

از همانروز پچ پچ ها علنی شدند و چو پیچید که مریم باردار است .

خب زنها این چیزها را بهتر می فهمند اما خانم اکرمیان که مریم را شدیدا دوست داشت و او را مریم مقدس صدا می زد نمی توانست باور کند این دختر محجوب و معصوم که نه ازدواج کرده و نه نامزد دارد و نه حتی رفتار مشکوکی از او سر زده که نشان بدهد با مردی رابطه دارد حالا یک دفعه اینطوری گند بالا بیاورد و شکمش بالا بیاید ... 

خانم اکرمیان چندین بار به پسرش گفته بود که وقتی خدمتش تمام شد می خواهد برایش آستین بالا بزند و دختر خوشگل و فهمیده ای سراغ دارد که می خواهد از او برای پسرش خواستگاری کند . چندین بار هم با کنایه به مریم گفته بود که من اگر مادر شوهرت باشم تو را می گذارم بالای سرم و نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد ... 

حالا این چرت و پرتهایی که پشت سر مریم می گفتند عین خوره افتاده بود به جان خانم اکرمیان و هی خودش را می خورد که چطور این موضوع را با مریم در میان بگذارد ... 

یکروز دلش را به دریا زد و مریم را کنار کشید و بدون هیچ مقدمه ای گفت : 

بچه ات چند ماهه است  ؟ 

مریم که این اواخر رنگ صورتش شدیدا زرد شده بود انگار آب سردی بر سرش ریخته باشند روی صندلی ولو شد . نفس عمیقی کشید و گفت  : 

پس بالاخره شما هم فهمیدید ؟ 

 

 

 

+ داستان های بی پایان بهانه ایست برای پرواز دادن تخیل شما 

خوب به این داستان فکر کنید و سعی کنید پایان مناسبی برای آن پیدا کرده و توی کامنتها بنویسید .

صاحب بهترین ایده در پست بعد معرفی خواهد شد ... 

 

 

 

۱۴۴۴

آقا !! آقا ؟ 

چیه دخترم ؟ 

ببخشید بیدارتون کردم ولی عینکتون ... 

خیلی ممنونم ... خوابم برده بود  

منم همینطوریم ... تا دو صفحه کتاب می خونم خوابم می بره 

چه بد ... اهل مطالعه نیستی انگار 

چرا ... ولی اینروزا خیلی سر کار خسته میشم ... خیلی دوست دارم کتاب بخونم 

اهل رمان هستی ؟ 

آره ... چرا که نه ؟ 

بیا ... این کتاب مال شما  

شوخی می کنید ؟ آخه واسه چی ؟ 

بیا تو هم مثل نوه من می مونی ... فکر کن بابا بزرگت بهت هدیه داده  

الهییییی ... دستتون درد نکنه ... اتفاقا شما خیلی شبیه بابا بزرگ من هستین 

خدا ایشالا بهش سلامتی بده  

مرسی ... ایشالا شما هم سلامت باشید ... نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم 

این چه حرفیه ؟ 

ببخشییید . شما این کتاب رو نوشتین ؟ عکستون پشت جلد کتابه

هوووووم ؟ ... تقریبا

باورم نمیشه یعنی شما نویسنده هستین ؟ 

یه جورایی میشه گفت نویسنده ام  

وای ببخشید نشناختمتون  

ایراد نداره ... من انقدر مشهور نیستم که کسی منو بشناسه  

میشه برام امضاش کنید ؟ 

حتما ... باعث افتخاره ... امروز چندمه دخترم ؟ به شمسی ؟ 

بیست و سوم مهر  

(پیرمرد نیشخند می زند ) چه سوال احمقانه ای پرسیدم 

ببخشید شما از خارج اومدید ؟  

از کجا فهمیدی؟ 

از اینکه تاریخ شمسی رو فراموش کرده بودید

درسته ... آدم توی غربت با همه چیزش غریبه میشه 

خیلی وقته نیومدید ایران ؟  

پنجاه و چهار سال تقریبا  

واااااااااااااااای ... پنجاه و چهار سال ؟ باورم نمیشه  

منم همینطور... دفعه قبلی که سوار متروی ایران شدم خانوما مقنعه سرشون بود  

( غش غش می خندد ) شنیدم ولی یه کم سخته تصورش 

آره خیلی سخته ... خیلی چیزا فرق کرده  

اومدید بچه هاتون رو ببینید ؟ 

نه بچه هام ایران نیستند

پس ؟ 

دوستان و اقوام 

آها ...  

ببخشید که می پرسم ... قطار رو درست سوار شدید ؟ این قطار میره بیرون شهر  

می دونم ... دوستان من هم بیرون شهر هستند  

تورو خدا فکر نکنید دارم فضولی می کنما ... ولی این کتاب در مورد چیه ؟ 

در مورد من و دوستانم ... خاطرات دهه هشتاد و نود شمسی ... تقریبا پنجاه سال پیش 

وااااای ... من خیلی از این داستانها خوشم میاد   

امیدوارم که از خوندنش لذت ببری 

وای چه جالب ... کتابتون رو تقدیم کردید به همه دوستانتون ؟ 

بله ... 

آآآآآآآآآآه چقدر دوست دارید ... اسم همشونم اینجا نوشتین ؟ 

تا اونجا که حافظه ام یاری می کرد ...    

 - 

 

-

 ( دینگ دینگ - ایستگاه بعدی بهشت زهرا  ) 

 

من دیگه کم کم باید پیاده بشم  

اینجا ؟ تو قبرستون ؟ 

بله ... بیشتر دوستام اینجا هستند  

آخی چه بامزه ... مثل اون فیلم قدیمیه  ... با دوستاتون اینجا قرار گذاشتید ؟ 

آره ... 

 

(دینگ دینگ - بهشت زهرا )

 

 

خیلی خوشحال شدم از آشناییتون ... خیلی ممنونم واسه کتاب 

قابلی نداشت  

خداحافظ 

خداحافظ دخترم .... 

 

راستی ... آقای اسحاقی ؟ تولدتون مبارک ... اینجا نوشته متولد بیست و سوم مهر 

امروز بیست و سومه 

 

پیرمرد در حالیکه از روی سکوی ایستگاه برای دختر دست تکان می دهد با صدای بلند می گوید : 

من اسحاقی نیستم ... بابک اسحاقی خیلی وقته که نیست ...  

من کیامهر باستانی هستم ... 

 

 

 

 

+ از همه دوستان عزیزم که کامنت گذاشتند ٬ اس ام اس دادند و زنگ زدند اندازه تمام دنیا ممنونم  

از هاله بانوی عزیز و امیر حسین به خاطر هدیه های قشنگشون 

و دوستان عزیزی که پستهای زیر رو نوشتند مثل همیشه شرمندم کردند ...

 

یک - دو - سه - چهار - پنج - شش - هفت - هشت - نه - ده

  

 

تولدم مبارک

امشب دوست ندارم به چیزهایی فکر کنم که می خواستم و نشد 

نمی خواهم به چیزهایی فکر کنم که نمی خواهم و می شود 

شما را نمی دانم 

ولی حس شب تولد برای من شبیه حس لحظه سال تحویل است  

که آدم تکلیفش با خودش معلوم نیست 

نمی دانی باید بخندی یا گریه کنی 

باید خوشحال باشی یا حسرت بخوری ... 

    

شاید خنده دار باشد ولی این چند خط بالا حاصل چند ساعت تایپ کردن و دیلیت کردن است  

باور کنید سخت ترین کار دنیا نوشتن یک پست برای خودت است . 

 

فردا تولد من است .   

و من از بین تمام آرزوهایم فقط یکی را بر می دارم و از بالکن اتاقم برای خدا می فرستم 

خدایا ! اگر توی این ۳۲ سال کسی را رنجانیده ام به من فرصت بده تا جبرانش کنم ... 

 

 

تولدت مبارک بابک اسحاقی ...