جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

جوجه اردک هایی که مزه فسنجان می دادند

 

 

بابا که از در بزرگ آهنی خانه وارد شد ٬ من و مریم و نرگس طبق معمول دویدیم توی حیاط 

رفت و صندوق عقب ماشین را باز کرد و یک کارتن بزرگ را از آن بیرون آورد . 

می دونید این تو چیه ؟ 

سگه ؟ 

نه ... 

گربه ؟ 

نه ... 

خوراکی ؟ 

نه ... 

پس چیه ؟ 

و یکهو چهار تا اردک دیدیم توی کارتن 

یکی سفید بود و شبیه غاز ٬ یکی مثل مرغابی ها با رنگ سبز زیبا و پرهای آبی قشنگ روی گردنش و دو تا هم خاکستری ٬ یکی کوچک و یکی بزرگ 

 

من ۱۲ سالم بود ٬ مریم ۱۰ و نرگس ۸ ساله 

نرگس اول از همه گفت که اردک سبز رنگ مال او است همان که شبیه مرغابی های مهاجر توی کتاب فارسی بود . 

من هم سفید را انتخاب کردم و مریم هم که داشت سرش بی کلاه می ماند خاکستری کوچیکه را انتخاب کرد . آن یکی هم شد برای مامان ... 

 

روزهای اول خیلی ذوق و شوق داشتیم برای دیدنشان 

صبح تا شب می رفتیم برایشان باقی غذاها را می ریختیم و رفتارهایشان را رصد می کردیم 

چطور غذا می خورند  

چطور توی استخر شنا می کنند 

چطور راه می روند 

چطور بازی می کنند 

اما بعد عادی شدند  

انقدر عادی که دیگر اهمیتی به آنها نمی دادیم . 

شبها مامان کیششان می کرد توی زیر زمین که یک وقت حیوانی نخوردشان 

بزرگتر از آن بودند که گربه ترتیبشان را بدهد . 

 

جنگ و دعوا از وقتی شروع شد که یک تخم اردک بزرگ توی زیر زمین پیدا کردیم 

و بحث این بود که کدامشان تخم گذاشته ؟ 

بابا که تخصصی در شناخت نر و ماده بودنشان نداشت  

تخم اردک ها انقدر بزرگ بودند و نیمرو و عسلی اش انقدر خوشمزه بود و زرد رنگ که به این اختلاف دامن می زد و این بحث مدام ادامه داشت که صاحب اردکی که تخم گذاشته صاحب تخم اردک هم هست . 

این شد که یک شب وقتی اردک ها را فرستادیم توی زیر زمین 

چهار تا جعبه میوه برداشتیم و روی هر کدام یکی گذاشتیم 

تا معلوم شود که کدامشان تخم می گذارد  

دو سه شب اول خبری نبود تا اینکه مشخص شد اردک سفیده که مال من بود تخم می گذارد 

انگار بلیط بخت آزمایی برده باشم احساس خوشحالی می کردم . 

هر صبح با چنان افتخاری تخم اردکم را می بردم و عسلی اش می کردم و در برابر دیدگان حسرت زده مریم و نرگس می خوردمش ... 

 

تنها عکسی که از اردک ها دارم مال یک تابستان است 

مادرم در خانه را قفل کرده بود که نرویم توی استخر سر و صدا کنیم و یک وقت بابا بیدار نشود 

مریم از توی حفاظ های پنجره رد شد و رفت سه تایشان را بزور گرفت و آورد توی تراس 

و من با دوربین یاشیکای بابا از پشت پنجره از آنها عکس گرفتم 

می خواستیم هر چهارتایشان باشند اما دستهای مریم بیشتر از این جا نداشت . 

چهارمی خودش شانسی داشت توی حیاط راه می رفت و توی عکس افتاد . 

 

وقتی به حیاط بزرگ خانه مان فکر می کنم حسرت می آید سراغم 

حیاطی که دنیای من بود و از وجب به وجبش خاطره داشتم 

درختهای تبریزی سر به آسمان کشیده 

ردیف بوته های گل رز که عطرشان توی بهار دیوانه کننده بود 

درختهای قطره طلا 

درخت شاتوت

و چند تا درخت گردویی که هیچ وقت بار ندادند . 

من تک تک لانه مورچه های توی حیاط را از بر بودم 

چقدر دلم یک حیاط می خواهد  

همان حیاط بزرگ را   

که خرد خرد فروختیمش و خرج دانشگاه من و جهیزیه خواهرهایم شد . 

 

چند روزی بود که اردک سفیدم دیگر تخم نمی گذاشت  

احساس می کردم که خواهرهایم دلشان خنک شده است . 

مامان یکروز در یکی از گوشه های حیاط هفت - هشت تا تخم اردک پیدا کرد و فهمیدیم که اردک سفیدم پا به ماه است و دارد مامان می شود . 

از تصور هفت - هشت تا جوجه اردک زرد رنگ که دنبال مادرشان کجکجکی راه می روند و کواک کواک می کنند دلم غنج می رفت . 

بیشتر از همه از این خوشحال بودم که همه آن بچه اردک ها مال خودم می شد . 

هیچ وقت در عمرم انقدر احساس خوش شانس بودن نکرده بودم . 

 

از پچ پچ های مامان و بابا دستگیرم شد که اوضاع معمولی نیست . 

مادر به یکی از همسایه ها سپرده بود که بیاید و اردکم را ببرد . 

چهل سال قبل یکی از مرغ های خانه بابا بزرگم توی دهاتشان کرچ می شود و روی تخم  

می نشیند . جوجه هایش که بدنیا می آیند قاطر بابا بزرگم که تمام سرمایه زندگیش بوده  

می افتد و می میرد . آنها هم مرغ بدبخت و کرچ شدنش را مسبب آن می دانند .  

از آن اباطیل و خرافه های اهمی تخیلی که چون قاطر مرده نشستن مرغ روی تخم برای این خانواده شگون ندارد . 

چقدر التماس کردیم به مامان ولی گوشش بدهکار نبود . 

بابا که کلا به این چیزها اعتقاد ندارد ولی مامان از حرف مادربزرگ و عمه هایم می ترسید 

می گفت اگر این اردک اینجا بچه بیاورد و یکی چیزی اش بشود پدر مرا در می آورند . 

زخم زبان می زنند و مرا مقصر می دانند . 

هرچه گریه کردیم و زار زدیم و التماس کردیم فایده نداشت تا اینکه همسایه ما آمد و اردک سفیدم را زد زیر بغلش و تخم اردک ها را که ده - دوازده تا شده بودند با خودش برد .  

تخم اردک ها داغ داغ بودند انگار یک قلب تویش دارد می تپد .

من و مریم و نرگس از پشت شیشه تماشا می کردیم و گریه می کردیم 

اردک سفیدم چنان به دستهای آقای همسایه نوک می زد که از دستهایش خون راه افتاد . 

اردک سفیدم دیگر روی تخمها ننشست و تخم اردکها هم فاسد شدند و بعد از چند روز آقای همسایه اردک را زد زیر بغلش و آورد . 

انگار افسردگی گرفته باشد 

دیگر دل و دماغ شنا کردن توی استخر را نداشت  

و دیگر هم تخم نگذاشت . 

 

روزی که کارگرها با پتک و کلنگ داشتند استخر خانه را تخریب می کردن ما دوازده تا مهمان داشتیم از شمال . 

خاله ام و فامیل هایش آمده بودند . 

خانه ای که استخر ندارد اردک هم لازم ندارد . 

عمه شوهر خاله ام که یک پیرزن شمالی بود هر چهار تا اردک را سر برید و خاله ام فسنجان درست کرد . من و مریم و نرگس به آن غذا لب نزدیم . 

مامان می گفت خیلی خوشمزه شده بود ... 

 

 

 

 

فراخوان دوم رادیو جوگیریات

 

 

 

اگر شماره اول رادیو جوگیریات را گوش داده باشید حتما شنیدید که عبارت رادیو جوگیریات چندین و چند بار تکرار شد و برخی از دوستان ایراد گرفتند که تکرار این واژه برای یک رادیوی  

ده - پونزده دقیقه ای محلی از اعراب ندارد . شاید اگر شما داخل ماشینتان نشسته باشید و یک موج رادیویی را بگیرید و به آن گوش بدهید منطقی باشد که گوینده مدام اسم شبکه رادیویی اش را تکرار کند تا شما ملتفت باشید که به کدام رادیو گوش می دهید و احیانا موج رادیویتان را عوض نکنید اما اینجا و در این رادیوی اینترنتی این کار ٬ بیخود است و نقطه ضعف ... 

راستش همان موقع دوست داشتم بگویم که هدف از تکرار عبارت رادیو جوگیریات ابدا تبلیغ این رادیو نیست بلکه گفتن این عبارت تنها به منظور ایجاد یک ارتباط صوتی بین بخش های مختلف رادیو و ایجاد یک تنفس در حد فاصل اتصال دو موسیقی مختلف است . 

راستش خیلی فکر کردم که چطور می شود این نقطه ضعف را طوری پوشاند که هم بشود بخش های مختلف رادیو را بدون اشکال به هم مرتبط کرد و هم اینکه دوستانی که تمایل دارند در شماره دوم رادیو جوگیریات مشارکت کنند هم سهمی در آن داشته باشند . 

بنابراین به این نتیجه رسیدم که به جای تکرار بی فایده عبارت رادیو جوگیریات از صدای شما استفاده کنم .  بنابراین دوستانی که مایل هستند صدایشان در رادیو جوگیریات باشد همین الان یک فایل صوتی آماده کنند و بفرستند به این شرح : 

 

من ...... هستم از ....... نویسنده وبلاگ .......

سلام رادیو جوگیریات  

 

 

از آنجا که کار میکس بخش های مختلف رادیو شروع شده است دوستانی که سریعتر فایل صدایشان را ارسال کنند در شماره بعدی رادیو جوگیریات حضور خواهند داشت و از مابقی فایل ها به ترتیب ارسال در شماره های بعدتر استفاده خواهد شد . 

 

پس همین الان صدایتان را ضبط کنید و به این نشانی ارسال نمایید :  

kiamehr.bastani@gmail.com 

 

از آنجا که سرعت اینترنت شدیدا پایین است و ورود به ایمیل کمی مشکل شده می توانید فایل صدایتان را آپلود کرده و لینک آن را خصوصی بگذارید . لطفا آدرس وبلاگتان را هم بنویسید .

ممنونم ... 

 

 

کورش تمدن

 

 

بخش اول مصاحبه با کورش تمدن 

 

 

بخش دوم مصاحبه با کورش تمدن 

 

 

بخش سوم نکته جالبی داشت . با گوشی شماره یکی از بچه ها رو گرفتم و اون شخص شروع کرد از کورش تمدن سوال پرسیدن . کورش نمی دونست داره با کی صحبت می کنه و از سوالات هم اطلاعی نداشت ولی انصافا حاضر جواب بود و خوب پاسخ داد . 

 

بخش سوم : مصاحبه کورش با یک خانم ناشناس 

 

امشب کورش تمدن مهمان خانه ماست و من قصد دارم با او مصاحبه کنم . 

 

هرچیزی که در مورد کورش تمدن می خواهید بدانید بگویید تا امشب از او بپرسم ...  

 

 

 

فراخوان رادیو جوگیریات

 

 

 

اگر خاطرتان باشد اولین شماره رادیو جوگیریات اردیبهشت امسال و به مناسبت هفتادویکمین سالگرد تاسیس رادیو در ایران اینجا منتشر شد .  

خیلی عجله ای و با کمترین امکانات سر و تهش هم آمد و اشکالات زیادی هم داشت . 

هزار و یک مشکل و مساله دست به دست هم دادند که هیچ وقت شماره دو رادیو جوگیریات کلید نخورد . اما بعد از فایل صوتی یکی از فاخته نوشت ها بدجور دلم خواست تا رادیو جوگیریات را ادامه بدهم . ولی قبل از شروع به کار خواستم این موضوع را با شما هم در میون بگذارم تا نظرات شما هم در رادیو شماره ۲ دخیل باشد . 

اگر حوصله و فرصت دارید در مورد بخش های رادیو جوگیریات اظهار نظر بفرمایید . 

فکر می کنید چه بخش هایی را می توان به آن اضافه کرد ؟ 

اصلا دوست دارید خودتان هم در آن شرکت کنید ؟ 

  

i am a blackboard

بابا خیلی اصرار داشت که من انگلیسی یاد بگیرم 

این بود که از بچگی می رفتم کلاس زبان  

این برای بچه های الان که حتی قبل از یک - دو - سه خودمان وانتو - تیری یاد می گیرند  

و قبل از الف ب پ فارسی ٬ ای بی سی دی را از بر می کنند شاید خیلی عجیب نباشد 

اما بیست سال پیش هر کسی این کار را نمی کرد .  

بابا خودش دبیر ادبیات بود  

عشقش درس دادن توی روستاهای شهریار بود 

بچه های ساده و بی شیله پیله و باعشق روستا و کلاس های خلوت آنجا را ترجیح می داد به شلوغی مدرسه های شهر 

اما آموزش و پرورش این چیزها حالیش نیست 

وقتی منتقلت کنند باید بروی 

یادم هست روزهای اولی که به دبیرستان های فردیس می رفت چقدر برایش سخت بود 

اینها را توی همان بچگی درک می کردم که چقدر خسته می شد از کلاس های شلوغ  

و چقدر ارتباط برقرار کردن با بچه های تخس و نخاله این کلاس ها برایش سخت بود  

برای آدمی که دوست دارد سر کلاسش با صدای بلند حافظ بخواند  

گفتن نکات کنکوری کابوس است .

شاید ریشه اش برگردد به خودش که روستا زاده بود و جو آن کلاس ها را بیشتر می پسندید 

در هر صورت آن چند سال تدریس توی فردیس هم سالهای خوب عمرش بود 

و هنوز هم که هنوزه خیلی از شاگردهای جوان آنروزهای دبیرستان وحدت فردیس 

که حالا هرکدامشان پست و منصب و شغلی دارند با بابا رفیقند و به دیدنش می  آیند . 

 

موسسه زبان فردیس یکی از قدیمی ترین موسسات منطقه بود 

یک پاساژ قدیمی توی سه راه حافظیه فردیس 

همان پاساژی که توی دو پست قبل برایتان نوشتم  

همانطور که در عکس زیر می بینید این موسسه در طبقه دوم یک پاساژ قدیمی بود و تشکیل شده از یک دفتر و دو کلاس در سمت چپ و راستش 

همین و همین بی کم و کاست ... 

 -

 

- 

پنجشنبه صبح که بعد از بیست سال از پله های کوچک و کهنه اش بالا رفتم و جلوی در آن ایستادم قلبم داشت می ایستاد 

خاطره های لعنتی خاصیتشان همین است 

سن و سال حالیشان نیست 

وقتی بیایند آمده اند و کار دست دل آدم می دهند . 

مثل یک فیلم صامت سیاه و سفید هزاران هزار فریم و پلان و سکانس آمدند و  در کسری از ثانیه از جلوی چشمم رد شدند . 

 

ادامه مطلب ...

مصاحبه

 

 

 

 

بی اغراق باید بگویم جمع و جور کردن یک مصاحبه خیلی سخت تر از راه انداختن یک بازی وبلاگی یا نوشتن یک داستان یا خاطره بازی و روز نوشت است .  

ولی در مجموع مصاحبه( کردن و شدن ) کار لذت بخشی است ... 

چند وقتی بود که دوست داشتم یک پست مصاحبه ای داشته باشیم  

حالا شما هم بیایید و مشاوره بدهید ... 

دوست دارید مصاحبه شونده بعدی جوگیریات چه کسی باشد ؟  

خانم یا آقا ؟ 

معروف یا ناشناس ؟

دوست دارید چگونه سوالاتی از او پرسیده شود ؟ 

دوست دارید مصاحبه دوستانه و صمیمی باشد یا حاشیه ساز و جنجالی و چالش برانگیز ؟ 

اصلا مصاحبه دوست دارید ؟ 

 

پنجشنبه ای گذشت ...

 

 

 

 

 

چند هفته ای هست که اعتبار گواهینامه ام تمام شده 

یکی دو روز مانده بود به اتمامش که رفتم پلیس +۱۰ 

پنجشنبه دو هفته پیش بود 

بر خلاف انتظارم خیلی خلوت بود و چند نفری هم خیلی متمدنانه نشسته بودند روی نیمکت ها 

رفتم جلو و فیش های واریزی و کارت ملی و گواهینامه را نشان دادم 

گفتند سیستم قطع است  

کی درست میشه ؟ معلوم نیست ... 

پنجشنبه هفته پیش دوباره رفتم 

اینبار ملت از سر و کول هم بالا می رفتند  

یکساعتی معطل شدم که اینبار گفت چون یکروز از اعتبار گواهینامه گذشته باید ۵۰۰۰ تومان دیگر واریز کنیم . کجا ؟ بانک ملی ؟ 

صف بانک ملی را که دیدم بی خیال شدم  

هفته گذشته پول را هم واریز کردم و پنجشنبه این هفته دو برگه داد که باید بروی معاینه چشم 

از ساعت ۹ تا ۱۱ توی صف معاینه چشم بودم 

خانم دکتر ده هزار تومن گرفت و دو دقیقه ای معاینه اش تمام شد 

یعنی اگر ساعت ۹ صبح می آمد مشکلی نداشت 

گذاشت و گذاشت ساعت ۱۱ ظهر آمد و نزدیک به هفتاد نفر آدمی که داشتند توی سر کله هم می زدند معاینه کرد . یک حساب سر انگشتی نشان می دهد که خانم دکتر اگر فقط روزی ۱۰۰ نفر را معاینه کند می شود روزی یک میلیون تومن که البته نوش جانش 

ولی واقعا امکانش نبود یکساعت زودتر تشریفش را می آورد که این همه بلبشو و دست به یخه شدن پیش نیاید ؟ 

 

مطب خانم دکتر یک آپارتمان کوچک پنجاه شصت متری بود بالای یک تالار ازدواج توی فردیس کرج 

صبح که رفتم نزدیک بیست نفر به طرز خفت باری روی پله ها نشسته بودند  

یک بنده خدایی عقلش رسیده بود و اسامی را یادداشت می کرد 

من هم اسمم را نوشتم و تخمینی حدس زدم که یکساعتی طول می کشد تا نوبتم بشود . 

پیاده راه افتادم و یک آن خودم را جلوی پاساژی قدیمی دیدم  

حس غریبی بود  

از پله های قدیمی و کوچکش که بالا رفتم نفسم داشت بند می آمد از هیجان 

آموزشگاه زبان 

من ۱۸ سال پیش اینجا می رفتم کلاس زبان 

خاطرات کلاس زبان من خودش یک پست مفصل است که انشاء الله فردا شب می نویسمش 

 

معاینه که تمام شد ساعت ۱۲ بود  

نشستم توی ماشین و با سرعت به سمت دفتر پلیس +۱۰ راه افتادم که می دانستم تا ۱۲:۳۰ بیشتر باز نیست . یک سرعت گیر را راد کردیم  

یک وانت حامل تخم مرغ جلوی من بود 

یکهو زد روی ترمز تا آمدم ماشین را جمع کنم بننننننننننننننننننننننگ 

یک خانم چاق سوار بر یک پراید آموزش رانندگی از تقاطع جلوی ما رد شد بدون اینکه بفهمد باعث تصادف ما بوده است . امیدوارم مربی احمقش به او یاد بدهد که موقع رسیدن به تقاطع باید سرعتش را کم کند . 

راننده وانت ٬جوان خوش اخلاقی بود 

خیلی آرام از ماشین پیاده شدیم و سلام و علیکی کردیم  

او به سپر کج شده ماشینش نگاه کرد و من هم به سپر و چراغ شکسته ماشینم 

سوار شدیم و رفتیم تا یک صافکاری  

اوستای صافکار نگاهی به سپر وانت کرد و قیمت داد و من هم مبلغ مورد نظر را به آقای وانتی پرداخت کردم و راه افتادم سمت خونه چون برای دادن مدارک به پلیس +۱۰ دیر شده بود . 

 

ضمن تشکر از سیستم قطع شده دفتر پلیس+۱۰ و خانم دکتر معاینه چی و خانم چاق توی پراید آموزشگاه رانندگی این اولین تصادف رانندگی من توی این چهار سالی بود که ماشین خریده ام . 

البته خدا را شکر که به جای وانتی  مثلا یک سوناتا یا یک عابر پیاده نبود و یا اینکه تخم مرغ های پشت وانت بلایی سرشان نیامد و اتفاق بدتری نیفتاد . 

 

این بود انشای من از روز پنجشنبه ای که گذشت .  

 

گزمه های شب بیدار از دزد بدتر

ساعت ۳شب بود که با صدای وحشتناک چند تا ماشین و آدم حواسم به بیرون خونه جلب شد 

اومدم توی بالکن و دیدم سه تا نیسان آبی رنگ توی تاریکی ایستادن توی بیابونی جلوی خونه 

همه چیز عجیب و غریب بود 

توی هر کدوم دو سه تا آدم گردن کلفت نشسته بودند 

توی تاریکی چهره هیچکدوم قابل تشخیص نبود 

یکی از نیسان ها دنده عقب اومد و خورد به دیوار بلوکی جلوی خونه ما 

و بعد دومی و سومی هم همین کار رو کردند 

قلبم داشت می ایستاد . 

خواستم به ۱۱۰ زنگ بزنم که دیدم آرم شهرداری روی نیسان ها حک شده 

نیسان ها به طرز وحشیانه ای دنده عقب به دیوار بلوکی فشار آوردند و دیوار فروریخت  

و صدای وحشتناکی توی اون سکوت شبانه پیچید 

برقهای آپارتمان های اطراف یکی یکی روشن می شد 

و مردها و زن های خواب آلوده و نگران از شیشه ها به بیرون نگاه می کردند  

در عرض سی ثانیه نیسان ها همه دیوار رو ریختند 

فقط یک تکه از دیوار مونده بود که اون تیکه هم توسط چند نفر که چهره هاشون مشخص نبود با هل دادن دسته جمعی ریخت . 

بعد هم همگی سوار ماشین هاشون شدند و با سرعت فرار کردند . 

مات و مبهوت اومدم توی خونه و نشستم روی صندلی 

خب از ماشین های شهرداری مشخص بود که این ها آدم های شهرداری هستند 

احتمالا یک تخلفی انجام شده است

احتمالا کسی حق نداره فضای سبز جلوی خونه رو به ملک اضافه کنه 

اینکار غیر قانونیه 

ولی آیا این کار آقایون شهرداری قانونی بود ؟ 

واقعا راه دیگه ای وجود نداشت؟ 

نمی شد توی روز بیان و بیل و کلنگ و فرقونشون رو ضبط کنند ؟  

نمی شد توی روز روشن اینکار رو می کردند ؟

حتما ساعت سه شب یک روز تعطیل اینطور وحشیانه باید اعمال قانون می کردند ؟ 

باید زن و بچه مردم را زابراه کنند و بترسانند ؟ 

از آدمهایی که قانون خودشون رو دزدکی رعایت می کنند چه انتظاری میشه داشت ؟ 

به نظرتون مسئولی که این دستور رو بهشون داده قبلا مسئول کدوم دیوونه خونه ای بوده ؟ 

 

بواسطه کارم زیاد به شهرداری رفت و آمد می کنم 

ساعت ۸ صبح یک مشت آدم بی سواد و بی فرهنگ مثل یک دسته عمله بربری و پنیر به دست می آیند و می نشینند سر میزشان و صبحانه می خورند 

نه ادب دارند و نه فرهنگ برخورد با ارباب رجوع 

تا ساعت ۱۲ گلچرخ می زنند و شر و ور تعریف می کنند و بعد از نماز هم ناهار می خورند و ساعت ۲ بعداظهر همه ور دل زن و بچه شان هستند و آخر ماه هم زیر یک میلیون حقوقشان نیست . همه اینها بواسطه فامیلیت با شهردار است که او هم بواسطه حمایت مالی از فلان کاندیدای مجلس یا شورای شهر شده است صاحب شهر . 

از کلی گویی بدم می آید ولی باور کنید اکثریت قریب به اتفاقشان مفت خورهایی بیش نیستند . 

یک آدم درس خوانده و دانشگاه رفته باید صبح ساعت ۶ بکوبد و کیلومترها برود سر کار  

و تا ۶ بعد از ظهر کار کند برای ۴۰۰ هزار تومن و آنوقت این آقایون به خاطر لهجه و قومیت و فامیلیتی که با شهردار دارند مفت بخورند و ملت را بچاپند ؟ 

بعضی چیزها توی مخیله آدم نمی گنجد ... 

مثلا همان قلچماق های دیشبی که دیوار بلوکی را ریختند پایین وقتی می روند خانه تا کپه مرگشان را بگذارند پیش خودشان شرمنده نمی شوند ؟ 

از زن و بچه هایشان خجالت نمی کشند ؟ 

وقتی پسر کوچکشان بپرسد بابا دیشب کجا بودی ؟ جوابش را چه می دهند ؟   

 

 

 

 

+ خانه ما تهران نیست و این متن ربطی به شهرداری تهران ندارد ... 

 

ساری گلین ( عروس زرد )

 

ساری گلین  یعنی عروس زرد یا عروس موطلایی که در افسانه‌های آذربایجان اشاره به خورشید است . این ترانه یکی از قدیمی ترین ترانه های فولکولور آذربایجان و ارمنستان است . 

  

+ منبع

 

 

 

 

 

 

دانلود ترانه ساری گلین 

 

با تنظیم استاد علیزاده و هنرمندی استاد کاسپاریان 


متن ترکی ترانه : 

*********** 

 

ساچین اوجون هؤرمزلر؛
گولو سولو (قونچا) درمزلر
ساری گلین
بوسئودا نه سئودادیر ؟
سنی منه وئرمزلر
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گلین
بو دره نین اوزونو،
چوبان قایتار قوزونو،
نة اوْلا بیر گون گؤرم
نازلی یاریمین اوزونو
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گلین
عاشیق ائللر آیریسی،
شانا تئللر آیریسی،
آیریسی بیر گونونه دؤزمزدیم؛
اوْلدوم ایللر آیریسی
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گلین

ساچین اوجون هؤرمزلر؛
گولو سولو (قونچا) درمزلر
ساری گلین
بوسئودا نه سئودادیر ؟
سنی منه وئرمزلر
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گلین
بو دره نین اوزونو،
چوبان قایتار قوزونو،
نة اوْلا بیر گون گؤرم
نازلی یاریمین اوزونو
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گلین
عاشیق ائللر آیریسی،
شانا تئللر آیریسی،
آیریسی بیر گونونه دؤزمزدیم؛
اوْلدوم ایللر آیریسی
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گلین 

 

 


 ترجمه فارسی ترانه : 

*********** 

 سر گیسوها را نمی بافند
غنچه گل را نمی چینند
این چه حکمتی است
که تورا به من نمی دهند
*ای چوپان گوسفندها را در طول دره
باز گردان ای خورشید من
چه می شود روزی من صورت یارم را ببینم
چه کار کنم ساری گلین *
عاشقی را که از معشوقش جدا کنند
مثل این است که با شانه موها را از فرق باز کنند
من که نمی توانستم یک روز دوری یارم را تحمل کنم
سال ها از او دور ماندم
چه کار کنم ساری گلین