جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

برای بابای هانا ...

یادم هست اولین بار توی یکی از پست های کرگدن اسم وچهره اش را دیدم 

اگر اشتباه نکنم اسفند ۸۸ بود  

آن وقتها محسن باقرلو را نمی شناختم و فقط وبلاگش را می خواندم 

رفته بودند بازدید بچه های بی سرپرست بهزیستی

محسن و آرش همدیگر را دیده بودند و با هم عکس انداخته بودند   

محسن کلی از مرام و شخصیت آرش تعریف کرده بود 

همان یکبار وبلاگش را دیدم و بس  

 

بعد از دو سال  

اردیبهشت امسال ٬ توی مراسم شیرزاد دوباره دیدمش 

حتی مجال نشد که سلام و علیک بکنیم 

حتی نفهمیدم این آرش همان آرش است 

و برایم عجیب بود 

آدمی که هیچ صنمی با شیرزاد ندارد چرا باید بلند شود و این همه راه بیاید تا بهشت زهرا ؟  

 

اولین بار که با هم تلفنی  صحبت کردیم  گفت می خواهد تمام پست های شیرزاد را چاپ کند 

گفتم که دیر رسیدی برادر  

یک نفر اینکار را قبل تر کرده  

گفت می خواهد وبلاگ حذف شده شیرزاد را پیدا کند  

می دانستم نمی شود اما نخواستم نا امیدش کنم 

رفت و گشت و دوستهای قدیم شیرزاد را پیدا کرد 

آدرس وبلاگ شیرزاد را هم همینطور 

می گفت می خواهد برود دفتر پرشین بلاگ و درخواست کند که آرشیو شیرزاد را به او بدهند 

و یکروز زنگ زد و گفت که با مدیر پرشین بلاگ مکاتبه کرده و آرشیو وبلاگ شیرزاد را گرفته است  

نمی دانید مریم چقدر خوشحال شد .

 

مراسم چهلم شیرزاد 

وقتی رسیدیم دم در خیریه 

توی ماشین نشسته بود منتظر ما  

طفلکی هانا توی آفتاب خوابش برده بود  

آرش عذرخواهی کرد و کتاب را داد و رفت . 

 

بعضی وقتها آدم در می ماند در کار بعضی آدم ها 

بعضی آدم ها خیلی مرد هستند به خدا 

بعضی آدم ها خیلی مرام دارند انصافا  

هانای عزیزم ! 

فردا اولین روز تابستان ٬سالروز تولد توست 

تو اینجا را نمی خوانی چون تازه دو سالت شده است  

ولی یکروزی بزرگ می شوی  

وبرای خودت خانم خوشگل و فهمیده ای خواهی شد  

 

اگر سالها بعد  

یکروزی داشتی توی اینترنت می چرخیدی 

و اسم خودت را سرچ کردی و رسیدی به این پست 

برو و بابا آرشت را یک بوس خیلی محکم کن  

چون تو زاده یکی از این مرد های بزرگ هستی ... 

 

 

تولدت مبارک هانا پیرزاده  

   

 - 

 

 

خالی های اذیت کن

شما را نمی دانم ولی سطح اعتماد به نفس بنده یک پارامتر شدیدا وابسته است  

وابسته به محیط و اشیاء 

علی الخصوص بعضی اشیاء و چیزهای خاص 

بعضی خالی ها بدجور اذیتم می کنند و اعتماد به نفسم را می آورند پایین 

جیب خالی یکی از آنهاست 

وقتی پول توی کیف آدم باشد حتی اگر خرج هم نشود ٬ آدم دلش گرم است 

محکم راه می روی توی خیابان 

پشتت گرم است یکجورهایی به موجودی دیجیتال و مجازی توی یک کارت اعتباری  

یا چند برگ اسکناس کاغذی خشک وخالی  

حساب بانکی خالی هم شامل همین تبصره فوق الذکر است که قرائت فرمودید . 

باک خالی ماشین هم همینطور 

وقتی بنزین سالی جان می رسد به خط آخر ٬ اعصابم خط خطی می شود 

هر پنج ثانیه یکبار نگاه می کنم که کی چراغ لامصب بنزین روشن می شود  

حالا اگر کارت بنزینت ٬ بنزین نداشته باشد و کیف پول هم خالی باشد 

این دغدغه بیشتر و روانی کننده تر می شود 

خب زور دارد برای ۲۰ لیتر بنزین ۱۴۰۰۰ تومان خرج کنی  

و از پس فردایش دوباره علی بماند و خط خالی بنزینش 

 

جای خالی هم همینطور 

این خالی یکجورهایی اصلا خال خالی است و از آن خالی های قبلی  

به مراتب اذیت کن تر  

 

 

 

پی انا الیه راجعون  نوشت :  

از دوستان عزیزی که محبت فرمودند و طی دو روز گذشته برای پول دار شدن بنده و خریدن کامپیوتر دعا و نیایش فرمودند ٬ عاجزانه تقاضا می شود یک مقدار همتشان را قوی تر کنند و دز و تایم ادعیه را بیشتر بفرمایند . 

دیشب مودم کامپیوترمان هم به ملکوت اعلی پیوست ...  

 

 

 

یک قدم تا شفا

 

دخترک تی شرت نارنجی تنش بود 

شاید ۱۷ ساله بود 

این را از صورتش می شد فهمید 

اما دست و پاهایش کوچک بود و کج و ماوج  

مثل یک جوجه مچاله شده بود توی خودش 

مثل بچه های پنج - شش ساله می ماند

نشسته بود روی دوش بابایش 

جمعیت داشتند خودشان را می کشتند که دستشان برسد به ضریح 

پیرمرد داشت بین فشار آدمها له می شد 

عرق از سر و صورتش می ریخت 

داشت زور می زد خودش را برساند جلو و دخترک را به ضریح برساند 

دختر لبخند می زد 

لبخندی شاید از روی خجالت  

پیرمرد جمعیت را کنار زد  

و خودش را رساند به یک عرب دشداشه پوش که از ضریح آویزان شده بود  

به دختر می گفت دستت را به ضریح بزن 

جمعیت پیرمرد را هل می دادند

دخترک معلول نارنجی پوش تا ضریح اندازه یک دست فاصله داشت 

با زور و زحمت دستش را که می لرزید به سمت ضریح بلند کرد 

اما دستش به ضریح نمی رسید 

اینجا بود که اشکم درآمد  

هرکار کرد نتوانست ضریح را بگیرد . 

پیرمرد با یک هل محکم از ضریح دور شد 

و دخترک نارنجی پوش همچنان لبخند می زد ...  

 

تو شیطانی

 چند وقتی است به یکی از دوستان اصرار می کنیم که وبلاگ بسازد و بنویسد   

اما دائم انکار می کند و شکست نفسی که من نمی توانم و نوشته هایم به درد کسی  

نمی خورد و قس علی هذا ... 

خدمت ایشان عرض می کنم که وبلاگ نوشتن یک کار دلی است  

وبلاگ را برای خودمان می نویسیم نه به به و چه چه دیگران 

هرجور که دلمان بخواهد می نویسیم 

برای دل خودمان نه خوشایند دیگران 

حالا اگر کسی آمد و خوشش آمد از این نوشتن که فبها المراد 

این جو بلاگستان است 

بعضی ها خوششان می آید و نمک گیر می شوند 

بعضی ها هم سهل و ممتنع چند روزی مهمانند و می روند پی کارشان حاجی حاجی مکه وار ... 

 

نوشته های زیر از همان دوست فوق الذکر است که خواست اسمش فاش نشود : 

1)

تو شیطانی،

تورا لعنت به این بازی مرا خواندی

تو طفل ناشی دل را به این بیراهه ها راندی

تو قدیسی، تو تقدیسی، مرا از نو بنا کردی

مرا جانی دگر دادی، ولی در خود رها کردی

تو تردیدی، تو تشویشی، نمک بر این دل ریشی

تورا مذهب چه باشد نام، مگر از کیش درویشی؟

من آن شه مهره ماتم، که در ماتی تورا مانم

تو مات از کیش رخسارم، منم مات رخ ماهت

تو بی تابی و با یادت، مرا بی تاب می دانی

ولی بازی به اتمام است، رهایم کن درین بازی

تو فرصت را رها کردی، هزاران بار خطا کردی

دگر با ما چه می گویی؟ تو با ما چه ها کردی؟

خداحافظ تو ای ابلیس، تو ای قدیس، تو ای اعجوبه خلقت،

در این بازی، ره مارا زخود دیگر جدا کردی.

*********************************

2)

شبی سرد است و اندوهی وزان بر شانه دل

شبی تاریک و از پا تا کمر گل

شبی بی تاب رفتن تا سحرگاه

شبی از رنگ شب بی طعم مهتاب

شبی بی کس  برای سگهای ولگرد

شبی پرنغمه جغدان دمی سرد

نرفتن های از مقصد پریده

هزاران راه کج، صد راه باطل

شبی منحوس و دور از نور مهتاب

شبی آبستن نوزاد ساحر.

هفت خط

دیروز غروب از ماموریت برگشتم  

۹ تا استان و ۳۵۰۰ کیلومتر جاده را گشتیم ٬ همه کویر و خشک

دوست داشتم هم عکس بگذارم هم از مشهد بنویسم اما کامپیوترمان پکید  

این چار خط را صرفا برای اعلام حضور داشته باشید 

تا هر وقت کامپیوترمان درست شد در خدمتتان باشیم 

اگر هم نشد باید دعا کنید تا پولدار بشوم و یکی دیگر بخرم 

این هم خط هفتم ... 

 

 

تولدانه

امروز 23 خرداد  تولد پرند و حامد عزیز،

فردا 24 خرداد تولد امیرحسین عزیز، 

و چهارشنبه 2۵ خرداد تولد رها پویای عزیز است ...



صمیمانه تولد همه این عزیزان را تبریک عرض می کنم ...

ضامن آهو

اولین چیزی که با دیدن این عکس به ذهنتون می رسه چیه ؟ 

 

 

پچ پچ های مرد محتضر خوابم را آشفته چند شب ...

چشمم را که می بندم خواب  هجوم  می آورد توی چشمهایم 

برای منی که هیچ وقت ٬ ذره ای از خواب هایم را به خاطر نمی آورم این اتفاق  کمی عجیب است 

صبح ها تمام جزئیات از جلوی چشمم رژه می روند بی کم و کاست 

به همان ترسناکی و مو به تن راست کنی خواب دیشب 

 

از لحاظ مکانی ٬ خواب های من محدود می شوند به چند لوکیشن محدود 

یا واقعی یا غیر واقعی 

غیر واقعی ها شباهتی به آنچه باید باشند ندارند 

بیشتر یک مفهومند تا مکان 

می دانم اینجا محل کارم است اما شباهتی به آنجا ندارد 

می دانم که اینجا خانه فلان رفیق است اما دکوراسیونش متفاوت است .  

می دانم که طالقان است اما فقط می دانم و شباهتی نمی بینم

اما واقعی ها فقط دو جا هستند  

یکی خانه مادر بزرگم که سه سال اول عمرم آنجا زندگی می کردم 

و دیگری خانه خودمان توی بچگی  

و عجیب است که از این خانه ای که تویش می خوابم و سه سال بعد از ازدواج و یکسال پیش از آن توی آن زندگی کرده ام هیچ خوابی نمی بینم ...  

زمان به مراتب مفهوم غیر قابل درک تری دارد توی خوابهایم 

نمی دانم زنده ام یا مرده 

نمی دانم کودکم یا پیر 

نمی دانم صلات ظهر است یا نیمه شب  

 

از این بی مکانی و بی زمانی نسبی که بگذریم٬ پلان آخر خواب بلا استثناء یکیست 

لااقل این چند شب گذشته که اینطور بوده است .  

توی یک اتاق هستم که دیوارهایش معلوم نیست 

از مفهومش می فهمم اتاق است 

نشسته ام روی یکی از این صندلی هایی که تکان تکان می خورند  و تاب می خورم 

و بعد این تاب خوردن ها سریع تر می شود 

و هی تند تر 

هی تند تر 

و از کنترلم خارج می شود 

سرگیجه و تهوع می گیرم 

می خواهم نگهش دارم ولی لامصب نمی ایستد  

به طرز آزار دهنده ای تند تند تکان می خورد و ناگهان از عقب با سر محکم می خورم زمین 

مثل تنها تصادف عمرم احساس می کنم دهانم پر از خون شده است 

سرم را بر می گردانم همانطور که صورتم به کف مالیده می شود  

و درست روبرویم یک مرد می بینم که افتاده است روی زمین عین من 

صورتش مماس با زمین است عین من 

ریش های بلند دارد 

و انگار که مرده باشد با چشمهای باز زل زده است به من

زیر لب دارد حرفهای نامفهومی می زند که من نمی فهممشان 

بعد تصویر زوم می شود توی لبهایش تا بفهمم چه دارد می گوید 

اما هر چه تقلا می کنم نمی فهمم ... 

 

 

 

پی نوشت : 

امروز تولد دختر خاله عزیزم مژگان بود .قرار بود عکس هایش را بفرستد تا یک پست از بچگی هایمان بنویسم . اما نفرستاد ... 

تولدت مبارک مژگان عزیز ... 

 

فردا هم تولد رویاست . 

تولدت مبارک رویا ی حرفخونه آشنا   

 

 

 

سبزٍ سرخ

دو سال پیش در چنین روزی رویاهایمان سبز بود و انگشتانمان جوهری آبی 

رویاها گسستند و انگشتها شکستند 

و نفس هایمان را هدفمند کردند ... 

تاریخ همیشه تکرار می شود

باز هم روزهای ما سبز خواهند شد و انگشتانمان جوهری

این بار  سرخ  

از خون ظالمان ...

 

دوست ندارم حقت رو با مشت از مردم بگیری پسرم ...

-

امروز روز خیلی بدی بود  

وقتی بهش فکر می کنم و یادم میفته 

مخصوصا وقتی قیافه اون لحظه بابا و اشکی که توی چشمش جمع شده بود یادم میاد 

دیوونه میشم  

دوست داشتم می مردم و این اتفاق نمی افتاد 

البته از دست بابا هم خیلی عصبانی هستم 

ازش انتظار نداشتم اینطوری رفتار کنه 

بابا برای من یه قهرمانه 

کسی که توی دنیا از همه چیز و همه کس بیشتر دوست دارم 

به زندگیم که نگاه می کنم  

می بینم که تمام عمرم دلم بهش خوش بوده و به پشتیبانیش دلگرم بودم 

بابا برای من همیشه یه قهرمان بوده

ولی اتفاق امروز ... 

کاش که اینطوری نمی شد . 

 

امروز وقتی داشتیم می رفتیم خونه مامان بزرگ  

توی راه یه موتور که دو تا آقای جوون سوارش بودند هی بین ماشینها ویراژ می داد  

چند بار اومد تا نزدیک ماشین ما و با دستش آینه ماشین رو کج کرد از قصد 

بابا سرعتش رو کم کرد که موتور سوارها برن  

اما اونا دوباره اومدن جلوی ما و شروع کردن به اذیت کردن 

بابا گاز داد و ازشون جلو زد  

بهش گفتم چرا هیچی به اونا نمیگی بابا ؟ 

گفت اینا آدمهای نرمالی نیستن 

نباید باهاشون دهن به دهن گذاشت 

ولی من دوست داشتم بابا از ماشین پیاده می شد و با قفل فرمون میفتاد به جونشون 

یا لااقل بهشون دو تا فحش بی تربیتی می داد . 

 

این گذشت ... 

شب که داشتیم از خونه مامان بزرگ اینا بر می گشتیم  

توی خیابون انگار سرعتمون زیاد بود و یهو رسیدیم به یه سرعت گیر که بابا زد روی ترمز 

یه ماشین هم از عقب اومد و زد به پشت ماشین ما 

بابا پیاده شد که ببینه ماشین چی شده 

اون آقایی که با ما تصادف کرده بود شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بابا 

بابا گفت : شما که از پشت زدید مقصر هستید و باید خسارت بدهید  

که اون آقاهه شروع کرد به فحش های خیلی بی تربیتی و با اینکه قدش از بابا کوتاه تر بود و هیکلش کوچیکتر یه سیلی محکم زد تو گوش بابا  

و گفت : بیا اینم خسارت 

بابا هیچی نگفت و اومد تو ماشین و در رو بست و راه افتاد 

اون آقاهه هنوز داشت بلند بلند به بابا فحش می داد  

مامان هی می پرسید : ماشین خیلی خسارت دیده ؟ 

بابا جوابش رو نمی داد ولی دیدم که توی چشمهاش اشک جمع شده 

ماشینمون یه کم خراب شده و چراغ عقبش شکسته ولی بابا میگه چیزی نیست و پولش رو از بیمه می گیریم .  

کاش شماره ماشین اون آقاهه رو ور می داشتم و آدرسش رو پیدا می کردم  

دوست دارم وقتی بزرگ شدم یه روزی ببینمش و حسابی کتکش بزنم . 

کاش بابای من انقدر ترسو نبود و امشب انقدر کتکش می زد که بمیره  

کاش امشب نمی رفتیم خونه مامان بزرگ ... 

 

 

 

پی نوشت : 

این پست را پسرم کیان باستانی ۱۷ سال بعد توی وبلاگش خواهد نوشت . 

آنروز شاید دیگر وبلاگ ننویسم اما می خواهم بداند که من از هیچکس نمی ترسم ...