جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آش پشت پا

من از استخوان توی غذا متنفرم  

یعنی وقتی استخوان توی غذا هست ترجیح می دهم نخورم یا با بی میلی می خورم 

بچه که بودیم مامان که آبگوشت می پخت من از ترس بودن استخوان ریز توی کوبیده اش  

هیچ وقت به کوبیده لب نمی زدم و فقط تیرید آبگوشت را می خوردم 

هنوز هم همینطور است . 

 

یادم هست یکبار خیلی خیلی کوچک بودم مثلا شش - هفت ساله 

و با بابا و یکی از دوستانش که او هم پسری همسن و سال من داشت رفتیم جاده چالوس 

موقع سفارش غذا که شد پسر دوست بابایم گفت کوبیده می خورد 

از من هم پرسیدند که چی می خوری و من از ترس بودن استخوان توی کوبیده گفتم که گرسنه نیستم و هیچی نمی خورم .

چه می دانستم منظورشان کباب کوبیده است 

آخه ما یکنوع بیشتر کباب نخورده بودیم و اصلا چه می دانستیم کباب هم انواع دارد 

تصورم از کوبیده همان گوشت کوبیده آبگوشت بود نه کباب کوبیده 

به هر حال آنروز من با وجود اینکه خیلی گرسنه بودم 

در نتیجه همین تصور غلط ٬ کباب خوردن آنها را تماشا کردم و حسرت خوردم حسابی و با وجود اینکه بچه بودم انقدر مغرور بودم که سر حرفم بایستم و لب به غذا نزنم .

 

تورا به خدا نخندید ها 

اما من وقتی بچه بودم فکر می کردم آش پشت پا یک ارتباطی به پشت پا دارد 

مثلا یک تکه از گوشت یا استخوان پشت پای گاو و گوسفند را تویش می ریزند 

یا مثلا مواد اولیه اش را با پشت پا آماده  و له و لورده می کنند . 

 

در هر صورت این آش پشت پای مامان ناهید است  

و البته ارتباطی هم با پشت پای هیچکس ندارد . 

دست آبجی مریم درد نکند  

دلتان نخواهد خیلی هم خوشمزه بود ... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آش پشت پا

من از استخوان توی غذا متنفرم  

یعنی وقتی استخوان توی غذا هست ترجیح می دهم نخورم یا با بی میلی می خورم 

بچه که بودیم مامان که آبگوشت می پخت من از ترس بودن استخوان ریز توی کوبیده اش  

هیچ وقت به کوبیده لب نمی زدم و فقط تیرید آبگوشت را می خوردم 

هنوز هم همینطور است . 

 

یادم هست یکبار خیلی خیلی کوچک بودم مثلا شش - هفت ساله 

و با بابا و یکی از دوستانش که او هم پسری همسن و سال من داشت رفتیم جاده چالوس 

موقع سفارش غذا که شد پسر دوست بابایم گفت کوبیده می خورد 

از من هم پرسیدند که چی می خوری و من از ترس بودن استخوان توی کوبیده گفتم که گرسنه نیستم و هیچی نمی خورم .

چه می دانستم منظورشان کباب کوبیده است 

آخه ما یکنوع بیشتر کباب نخورده بودیم و اصلا چه می دانستیم کباب هم انواع دارد 

تصورم از کوبیده همان گوشت کوبیده آبگوشت بود نه کباب کوبیده 

به هر حال آنروز من با وجود اینکه خیلی گرسنه بودم 

در نتیجه همین تصور غلط ٬ کباب خوردن آنها را تماشا کردم و حسرت خوردم حسابی و با وجود اینکه بچه بودم انقدر مغرور بودم که سر حرفم بایستم و لب به غذا نزنم .

 

تورا به خدا نخندید ها 

اما من وقتی بچه بودم فکر می کردم آش پشت پا یک ارتباطی به پشت پا دارد 

مثلا یک تکه از گوشت یا استخوان پشت پای گاو و گوسفند را تویش می ریزند 

یا مثلا مواد اولیه اش را با پشت پا آماده  و له و لورده می کنند . 

 

در هر صورت این آش پشت پای مامان ناهید است  

و البته ارتباطی هم با پشت پای هیچکس ندارد . 

دست آبجی مریم درد نکند  

دلتان نخواهد خیلی هم خوشمزه بود ... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حاجی احرام دگر بند

گویند : شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود .  

با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مرکبی نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران می کرد . تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید . از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه آورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برده اند . چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .  

مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به زانکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم. 

  

و همچنین در حکایت است که : 

سلطان العارفین بایزید بسطامی در جوانی ، پیاده سفر حج می کرد .

در راه ، مهمان پیری شد . پیر پرسید :

« یا ابایزید ! قصد کجا داری »

گفت : « قصد حج »

پیر پرسید :  « زاد راه ، چه همراه داری ؟ »

بایزید پاسخ داد : « دویست دینار »

پیر گفت : « آن دویست دینار به من بده و هفت بار بر گِردم طواف کن ! که تا کعبه را بنا کرده اند خدا در آن پای نگذاشته و تا این دل را آفریده اند ، خدا از آن بیرون نرفته است »


 

+ کعبه یک سنگ نشانیست که ره گم نشود     حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست  

 

تا وقتی آدم خودش واقعه عظیمی مثل حج را تجربه نکرده باشد نمی تواند برای دیگرانی که محتملا سلایق و علایق و اعتقادات متفاوتی دارند  نسخه بپیچد .

تلقی من از سفر حج ٬ واقعه ای است که باید انسان را دچار تحول کند . 

که متاسفانه این تحول را در (( این قوم به حج رفته )) نمی بینیم یا موقتی و کوتاه مدت است . 

 

الغرض ٬ مامان ناهید ٬ آبجی نرگس و آقا رادین دیشب ساعت ۲:۰۰ راهی سفر حج شدند . 

مامان ناهید گفت : سلامش را به همه برسانم و طلب حلالیت و بخشش کنم . 

امیدوارم تعطیلات خوبی پیش رو داشته باشد ... 

 

 

رونمایی از فیلم های جشنواره

با وجود محدودیت های زیاد سرعت اینترنت و تعداد زیاد دوستانی که ممکن است امکان ارسال یا نمایش فیلم ها را نداشته باشند ایده بازی وبلاگی با محوریت فیلم یک فکر بلند پروازانه بود . 

خوشحالم که این بازی با تمام این محدودیت ها برای اولین بار اینجا برگزار شد و امیدوارم از تماشای فیلم ها لذت ببرید . 

 

از دیادیا بوریای عزیز به خاطر کمک بزرگی که در عملی شدن این بازی کردند و زحمت دانلود و آپلود مجدد فایل ها خیلی خیلی ممنونم 

از همه دوستانی که محبت کردند و فیلم فرستادند تشکر می کنم 

و دست همه عزیزانی که با تبلیغ و معرفی بازی از این فکر حمایت کردند می بوسم . 

 

شاید بهتر بود همه فیلم ها به یک پسوند ویدیویی یکسان تبدیل می شد تا هم حجم کمتری داشته باشند و هم کیفیت یکسان  

اما از آنجا که جنبه مسابقه ای بودن بازی اصلا اهمیت نداشت و صرفا ثبت یک خاطره و دور همی به یادماندنی مد نظرمان بود و همینطور به دلیل همان محدودیت ها و مشغله ها  

فیلم های ارسالی دقیقا با همان شکل و فرمت ارسال شدنشان به نمایش در می آید . 

 

در ضمن همه شرکت کنندگان برنده هستند و نیازی به انتخاب بهترین فیلم وجود ندارد 

مسابقه ای وجود ندارد و جایزه هم نداریم  

 

با کمک نرم افزار km player  می توانید همه فیلم ها را پس از دانلود مشاهده نمایید ... 

 

 

ادامه مطلب ...

اولا  

خدمت دوستانی که اطلاع ندارند عرض می شود که فیلم های ارسالی به جشنواره امشب رونمایی می شوند . زمان ارسال فیلم ها دیشب تمام شد و کسانی که قصد دارند تازه فیلم بفرستند حتما از شوهر عمه هایشان حلالیت بگیرند .  

 

قرارمان همین امشب 

همینجا 

ساعت ۱۱:۰۰

 

 

دوما  

امروز روز جهانی ام اس است . 

اینروز متاسفانه در تقویم ها ثبت نشده است و متاسفانه اطلاع رسانی هم نمی شود 

فقط در صورتی ممکن است از آن مطلع بشوید که یک دوستی داشته باشید که مبتلا به ام اس باشد و امروز زنگ بزند به شما و نیم ساعت فحش بدهد که چرا روزش را فراموش کرده اید و چرا برایش پست ننوشته اید . 

 

امروز را به همه دوستان مبتلا به ام اس و مخصوصا میثای عزیز تبریک گفته و برای سلامتی همشون دعا می کنم . 

( مدیونید اگر فکر کنید اون دوست مبتلا به ام اس که امروز نیم ساعت به من فحش داد و مجبورم کرد این پست رو بنویسم میثا است ) 

 

سوما 

نیما یره بد مشهدی کاری کرده است کارستان  

والا ما فکر می کردیم نیما از این لوطی های کشته مرده رفیق است که مدرسه رفتن را هم ننگ و عار می دانند  چه می دانستیم دست هرچی بچه خرخون است را می بندد و می شود نفر ۱۲ کنکور کارشناسی ارشد  

اگر هنوز به معجزات عشق اعتقاد ندارید حالا دیگر پیدا کنید 

 

جدا از شوخی این افتخار بزرگیه که دارم این قسمت از پستم رو به یک دو رقمی کنکور تبریک  

می گم . کاش یه کم دیگه زور می زدی می شدی تک رقمی که من بیشتر افتخار بکنم . 

 

تبریک میگم نیما جان ... 

 

 

 

کودکی که انگار تازه امشب به دنیا آمد

از روزی که تولدانه شروع به کار کرد نزدیک به ۹ ماه میگذره 

۹ ماه یعنی زمانی که لازمه تا یک نطفه به یک نوزاد تبدیل بشه 

در تمام این روزها و شب ها من و همکارانم در تولدانه بدون هیچ منت و چشمداشتی 

برای این وبلاگ وقت و انرژی گذاشتیم فقط به یک دلیل 

خوشحال کردن شما ... 

بگذریم که خیلی شبها با کابوس این خوابیدیم که نکند که تبریک گفتن تولد کسی را فراموش کرده باشیم و دل کسی برنجد . 

بگذریم که بعضی از دوستانی که تولدشان را تبریک گفتیم  

زحمت یک پس دادن بازدید به خودشان ندادند   

بگذریم که بعضی وقتها خودمان هم فکر می کردیم که داریم کار بیخود و بی فایده ای می کنیم 

اما وقتی ذات و فلسفه یک عمل درست باشد  

باقی کارها خودش خود به خود حل می شود . 

 

بی اغراق ٬ امشب که این پست مهندس چنگیزی مدیر با معرفت بلاگ اسکای را خواندم 

خستگی  این نه ماه کار از تنم در رفت  

 

بیخود نیست که هرجا می نشینیم از بلاگ اسکای تعریف و تمجید می کنیم و دعوتتان می کنیم که بیایید بلاگ اسکای و رستگار بشوید . 

 

جا داره اینجا از همه همکارانم در تولدانه تشکر کنم  

الهه عزیز 

نصیب جانم 

ممد اراکی 

و چپ دست  

که توی این ۹ ماه مواظب این کودک خردسال بودند و تیمارش کردند . 

و در آخر یک تشکر ویژه از دل آرام مهربانم  

که بخش اعظم این زحمت و سختی بر دوش او بود  

حتی وقتهایی که در خارج از ایران مشغول تحصیل بود و با وجود مشغله فراوان هوای مرا داشت و همیشه مثل کوه پشت من ایستاده است . 

ممنونم دل آرام ... 

 

اتفاق امشب بهانه ای شد تا بصورت جدی به تولدانه فکر کنم  

انشاء الله در آینده خبرهای بهتری از تولدانه خواهید شنید ... 

 

 

 

 در ادامه لیست دوستانی که در جشنواره شرکت کرده اند ببینید ...

 

 

ادامه مطلب ...

اردیبهشت۹۱

ده پست خوبی که در اردیبهشت امسال خواندم : 

 

۱- معشوقه افلاطونی من   

 

۲- بی پولی  

 

۳- سفری به تبت

 

۴- دروغی به بزرگی فنتستیک 

 

۵- یک روز

 

۶- پنجاه و هفت

 

۷- یاد تو هستم 

 

۸- دایی جان

 

۹- این اوی عزیز این اوی لعنتی  

این پست اولین قسمت از یک پست هفت قسمتی عاشقانه است . طولانیه ولی اگر قسمت اول رو بخونید احتمالا تا آخرش رو خواهید خوند . 

 

۱۰- توی پست های منتخب هر ماه معمولا مینیمال و طرح نداریم . 

خاله سوسکه را که حتما می شناسید . 

انتخاب یک پست از بین این همه پست محشر کار سختی بود . 

بنابراین به عنوان بهترین پست مینیمال  اردیبهشت این لینک را  پیشنهاد می کنم .

 

  

 

+ فردا شب آخرین فرصت ارسال فیلم های جشنواره است . 

اسامی کسانی که فیلم فرستادند و زمان رونمایی از فیلم ها در پست بعد اعلام میشه ... 

 

 

 

ستاره هالی توی بهار خواب خانه مادر بزرگ افتاد

خیلی عجیب است که هنوز هم که هنوزه بعد از سی و دو سال زندگی

یکی از لوکیشن ها ثابت کابوس های شبانه من پشت بام خانه مادربزرگم باشد . 

 

من توی یکی از خانه های قدیمی خیابان گلستانی ٬روبروی سینما ٬  

محله سی متری جی سه راه آذری تهران بدنیا آمدم .  

 

سه سال اول عمرم را توی این خانه بودم و بعد برای همیشه از آنجا رفتیم . 

تابستان ها که به خانه مادربزرگ می رفتیم توی بهار خواب این خانه رختخواب می انداختیم و همگی همانجا زیر سقف آسمان نه چندان پر ستاره آنروزهای تهران می خوابیدیم . 

 

هرچه فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم که چرا باید این مکان دوست داشتنی بشود مامن همیشگی کابوس های من ...  

به تصاویر مبهم و گنگی که از بچگی ام در آن دارم فکر می کنم . 

این ترس شاید برگردد به حفاظ های کوتاه بهار خواب و ترس من از ارتفاع  

و توصیه های همیشگی مادرم که نزدیک نرده های آن نشوم . 

شاید برگردد به یک خاطره مبهم از آژیر قرمز و صدای وحشتناک رد شدن هواپیما  

شاید هم به خیلی خیلی قبل تر ٬ وقتی که نوزاد بودم . همان شبی که یک دزد یواشکی آمده بود توی بهار خواب و با جیغ های مادرم و فریاد بابا فرار کرده بود .

 

شبهای تابستان وقتی رختخواب روی موزائیک های بهار خواب پهن می شد 

تمام لذت کودکانه ما ٬ غلت زدن توی آنها بود .  

خنکی دلنشینی که روی تشک ها می نشست را با تنمان می نوشیدیم 

مثل یک لیوان شربت خنک و شیرین که اگر زود ننوشی ٬ تمام و گرم می شود . 

 

حتما این خنکای سکر آور و لذتبخش را خودتان هم تجربه کرده اید  

که آدم را توی خودش می بلعد و تنت را کرخت می کند و پلک هایت را سنگین 

 

یک شب حوالی ۹ سالگیم  

توی بهارخواب خانه مادربزرگ کنار بابا دراز کشیده بودیم و بابا داشت از عظمت دنیا حرف می زد  

قرار بود ستاره دنباله دار هالی همان شب از بالای سرمان رد بشود .  

بابا می گفت : این اتفاق هر هفتاد و شش سال یکبار تکرار می شود 

ساعتها چشمهایمان را گشاد کردیم و ساکت و آرام به آسمان ابری بهارخواب خانه مادربزرگ نگاه کردیم . اما هالی را ندیدیم . یعنی رد شد ولی ما پیدایش نکردیم . 

چشمهای ۹ سالگیم داشت خوابشان می برد اما باز هم با اشتیاق و امید به ابرهای سیاه نگاه می کردم . بابا مرا محکم بغل کرد و گفت : 

حیف شد ... دفعه بعدی که هالی از بالای سرمان رد شود من دیگر زنده نیستم 

 

 

من توی بهار خواب خانه مادر بزرگ خیلی چیزها یاد گرفتم  

یاد گرفتم شیرینی های زندگی زود تمام می شوند درست مثل خنکای رختخواب 

یاد گرفتم که بعضی آدم ها ممکن است توی خواب بیایند و خودت و خاطراتت را بدزدند . 

یاد گرفتم که بعضی با هم بودن ها مثل ستاره هالی فقط یکبار می آیند  

و بار دیگری که بیایند شاید نباشی که بفهمی و ببینی  

و یاد گرفتم بابایم یک قهرمان فنا پذیر است و بالاخره یکروز می میرد   

 

حالا که فکر می کنم می فهمم که چرا در تمام این سی و دو سال وحشتناک ترین خوابهای شبانه و بدترین کابوس هایم توی بهارخواب خانه مادربزرگ اتفاق افتاده است . 

من بزرگترین حقایق زندگی را آنجا کشف کرده ام 

و حقیقت ٬ درست عین کابوس می ماند

برای کودکی که دنیا و تمام آدم هایش را شیرین می بیند و می انگارد ...  

 

  

ساختمان اقاقیا - واحد شماره ۳ : پری قشنگه

 ماجرای ساختمان اقاقیا یکسری داستان است در مورد ساکنان این ساختمان 

داستان هایی که به ظاهر ممکن است هیچ ارتباطی به یکدیگر نداشته باشند و شاید هم اگر این ماجرا را تا آخر دنبال کنید پاسخ بعضی از سوال های بی جواب مانده خود را پیدا کنید . 

اگر دو قسمت اول این ماجراها را نخوانده اید پیشنهاد می کنم ابتدا قسمت اول و قسمت دوم ساختمان اقاقیا را مطالعه بفرمایید ... 

 

 

 

 

 

 

پری خانوم معروف به پری قشنگه به هر محله و ساختمانی که برای زندگی می رفت ٬یکسال بیشتر دوام نمی آورد . همیشه حرف و حدیث پشت سرش بود . همیشه زن ها زیر چشمی و با غیظ و غضب نگاهش می کردند و مردها با حسرت و شهوت 

هر محله ای که می رفت یک مشت خاطر خواه سینه چاک دنبالش روی خاک و خل زمین غلت می زدند و شب و روزی نبود که عاشق بدبختی زیر پنجره اتاقش آواز امان امان نخواند . 

زن ها پری خانوم  ( البته با تاکید و حرص روی واو خانوم ) و مردها پری قشنگه صدایش می زدند . هر محله ای که می رفت انقدر ماجرا دنبالش می آمد که یا خودش می گذاشت و می رفت یا صاحبخانه قراردادش را تمدید نمی کرد . 

اما وقتی پری خانوم اسباب و اثاثیه اش را آورد به ساختمان اقاقیا مطمئن بود که دیگر از اینجا بلند نخواهد شد .  

حالا هفت سالی می شد که پری خانوم اینجا توی ساختمان اقاقیا زندگی می کرد ... 

ادامه مطلب ...

امشب از آسمون بوی گلاب میاد

امشب  یاد سفر پارسال مشهد افتادم 

توی صحن حرم ایستاده بودم و به مردمی که داشتند به جماعت نماز می خواندند نگاه می کردم  

آدم هرچقدر هم بی اعتقاد باشد اینجور وقت ها حالش تغییر می کند  

بوی گلاب می آمد و باد خنکی می وزید 

هزاران هزار نفر با صدای مکبر رو به یک سمت خم و راست می شدند  

بازتاب نورافکن ها روی سنگ های کف صحن افتاده بود و صدای فواره های آب می آمد  

نمی دانم کدامتان یادش هست 

یادم نیست آن شب به چند نفر زنگ زدم  

شماره ها را یکی یکی امتحان می کردم که کسی جا نماند

روبروی گنبد طلایی ایستاده بودم و هرکس که جواب می داد گوشی را به سمت حرم می گرفتم تا خودش با خدا حرف بزند . 

وفتی یک عالمه آدم به بهانه ای دلشان و چشمهایشان را به آسمان می دوزند  

به گمانم دریچه ای از آسمان به سوی زمین باز می شود  

و دعاهای بندگان سراسر گناهی چون من نیز شاید از بین آن همه دعا به آسمان برسد 

آدم هرچقدر هم بی اعتقاد باشد اینجور وقت ها دلش می لرزد و چشمش اشک می شود . 

 

یک مکان مقدس با پیکر انسان پاکی که قرن ها پیش در خاک آن خفته تقدس نمی یابد 

معنویت یک مکان مقدس از هزاران هزار دل دردمند و پاکیست که یک آن و یک لحظه در یک جا جمع می شوند و از ته دل آرزو می کنند . 

تقدس و پاکی امشب هم به روز و ساعت و ماه لیله الرغائب ارتباطی ندارد 

امشب از صفای هزاران هزار دل پردردی که رو به آسمان چشم دوخته اند ٬حال روحانی دارد  

  

 

 

امشب پنجره را باز می کنم  

بدون هیچ آرزویی 

همین که بوی گلاب بیاید کافیست 

اگر هنوز مرا فراموش نکرده باشد  

آرزوی برآورده نشده ای نخواهم داشت ...  

 

 

 

 

+ تولدت مبارک فرزانه عزیز 

 

++ فرصت نشد تاپ ۱۰ را بنویسم . ببخشید ...