جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ویارجات زمستونی

صبح ها ٬ به محض بیدار شدن از خواب  

وقتی می بینم هوا تاریکه  

مثل بچه ها با هزار شوق و ذوق می دوم سمت پنجره و با هزار امید و آرزو نگاه می کنم که آیا زمین از برف سفید پوش شده یا نه ؟ 

و جالب اینجاست که برای من کارمند فرقی نمی کنه که چقدر برف اومده باشه 

چون در هر صورت باید برم سر کار  

و اگر برف اومده باشه 

اصولا کارم سخت تر هم میشه و توی ترافیک می مونم و احتمال خطر و تصادف هم زیادتره 

ولی چه کنم ؟ 

برف رو دوست دارم ... 

 

امروز ویار برف کردم 

یه روز سرد و زمستونی و سفید و برفی 

هشت ساله باشم 

ظهر پنجشنبه از مدرسه برگردم و با کفش های کیکرز قهوه ای رنگم  

روی برف تموم کوچه ها و خیابونهایی که هنوز کسی روشون راه نرفته ٬ با قدمهام یادگاری بذارم  

جورابم خیس بشه و انگشتهای پام یخ بزنه 

انقدر گوله برفی درست کنم  که دستهام یخ ببنده 

بعد بیام خونه و بوی کلم پلوی دست پخت مامان ناهید پیچیده باشه توی خونه 

برم حموم و دستها و پاهام رو بگیرم زیر آب داغ 

بخاره و گز گز کنه و کیف کنم 

کلم پلو رو با ترشی آلبالو بخورم و بعد 

بی خیال فردا و درس و مشق 

تلوزیون رو روشن کنم 

پاهام رو بکنم زیر کرسی خونه بچگی هام  

پاهام زیر کرسی داغ بشه  

چشام آروم آروم بسته بشن 

و بخوابم و  

هیچ وقت بیدار نشم 

هیچ وقت بزرگ نشم ....  

 

 

 

 

 

  

 

توالت فرنگی

دو سه سال پیش بود که یکی از گزارشگران بخش خبری  بیست و خورده ای رفته بود پیش دو تا مخترع نخبه کشور و داشت با آنها مصاحبه می کرد .  

از ظاهر و قیافه و سر و وضع و ریش آقایان نخبه مشخص بود چطوری نخبه شده اند .

 

جالب اینجا بود که نه صحبتی از اختراع این دو جوان شد و نه توضیحی در مورد کاربرد اختراعشان ارائه دادند و اصلا سوال نشد که این اختراع شما چه شکلی است و چکار می کند و به چه دردی می خورد  و فقط به این نکته اکتفا شد که این دو جوان نخبه هستند و بس ... 

 

در مورد انرژی هسته ای و استکبار جهانی و لزوم پایین آوردن فک همه تحریم کنندگان صحبت کردند و در مورد استعدادهای عجیب و غریب جوانان ایرانی که اگر اراده کنند هر غیر ممکنی ممکن خواهد شد . 

گزارشگر عزیز برنامه یک سوال جالب هم از جوانان نخبه پرسید و جالب تر از آن جواب جوان نخبه بود به سوال ایشان ...  

آقای گزارشگر پرسید که آقای جوان نخبه ! شما که انقدر نخبه و مخ هستی و همچین چیز خفنی رو اختراع کردی که دشمنان نظام با اون همه امکانات و پول آرزو دارند همچین چیزی رو اختراع کنند ولی نمیتونن ... خب چرا تا حالا فرار مغزها نشدی تو ؟ یعنی بهت پیشنهاد نکردن که بری اونور آب برای اونا چیزهای خفن اختراع کنی ؟ 

جوان نخبه هم گفت : این چه حرفیه داداش ؟ بارها از غرب پیشنهاداتی به بنده شده است ( به شیوه عین الله باقر زاده بخوانید ) ولی من نرفتم . دلایل مختلفی داره ...  

 

شک نداشتم که الان بحث عرق میهنی و خون و رگ و ریشه پیش میاد ولی آقای نخبه ریشو در عین ناباوری فرمودند :  

اولین دلیلش توالته ...

 

گزارشگر که چشمش گشاد شده بود از تعجب پرسید : توالت ؟ آخه چیرا ؟ 

جوان نخبه هم گفت : من با توالت فرنگی راحت نیستم . 

 

 

 

 

راستش اون موقع که بخش خبری بیست و خورده ای داشت این مصاحبه رو نشون می داد من وبلاگ نداشتم شاید هم داشتم ولی جرات نداشتم . به هر حال بعد از دو سه سال من این هدیه ناقابل رو تقدیم می کنم به اون جوان نخبه ریشوی کشورمون تا بهونه ای نداشته باشه و ایشالا زودتر تشریف ببرند خارج ... 

 

 

 

 

دوربین شکاری

زمان جنگ و در اوج موشک باران تهران ٬ چند ماهی پدربزرگ و مادربزرگ و عمه هایم آمدند و پیش ما زندگی کردند . روزهای عالی و محشری برای ما بچه ها بود چرا که آتش می سوزاندیم و کیف می کردیم والبته روزهای سختی برای بزرگترهای ما بود ... 

 

تصاویر مبهمی از آنروزها به یادم هست که در یکی از آنها به همراه پسر عمه ام و یکی از همسایه هایشان به نام عباس آقا که آنها هم پناه آورده بودن خانه یکی از همسایه های ما داشتیم توی گودی وسط حیاط  فوتبال بازی می کردیم . یکروز یک لودر آمده بود و حیاط را گود کرده بود و آن چاله خاکی سالها وسط حیاط قرار داشت تا بعدها بابا تویش استخر درست کرد . 

 

داشتیم با پسر عمه و عباس آقا فوتبال بازی می کردیم که صدای وحشتناک آژیر قرمز از رادیو شنیده شد . عباس آقا که یک مرد همسن و سال الان من بود زود دوید توی خانه و یک دوربین شکاری بزرگ با خودش آورد و شروع کرد به تماشای آسمان و بلند بلند داد می زد که : اُخ اُخ اُخ

موشکه لامصب ... تو سر کدوم بدبختی میاد پایین خدا میدونه ... 

 

نمیدونم عباس آقا راست می گفت یا سرکارمون گذاشته بود و اصلا نمیدونم امکان دیدن موشک با دوربین شکاری وجود داره یا نه ... 

نمیدونم اون موشک توی سر کدوم بینوایی افتاد و چقدر خسارت و تلفات وارد کرد .  

فقط می دونم دیوانه وار دوست داشتم  از توی چشمی اون دوربین شکاری نگاه کنم ولی خجالت کشیدم به عباس آقا بگم .... 

 

یکی از بزرگترین آرزوهای دوران کودکی من داشتن یه دوربین شکاری بود . حالا که فکر می کنم اصلا یادم نمیاد تا به حال جز توی فیلم ها و پشت ویترین مغازه ها خودم از نزدیک دوربین شکاری رو دیده باشم و توی دست گرفته باشم و از توی چشمیش بیرون رو نگاه کرده باشم . 

 

داشتن دوربین شکاری از اون آرزوهاییه که برآورده نشده ولی فکر کردن بهش حتی همین الان هم حالم رو خوب می کنه . 

 

 اصلا دوربین شکاری یه خاصیتی داره که همه دوست دارن یکی ازش داشته باشن ...

 

 

ترشی های مامان ناهید

اگر خاطرتان باشد پارسال همین موقع ها بود که یک پستی گذاشته بودم از مراحل ساخت ترشی توسط مامان ناهید ...


اگر آن پست را نخوانده اید تشریف ببرید اینجا تا حسابی دهنتان آب بیفتد .


اگر هم که خوانده اید تشریف ببرید ادامه مطلب تا ورژن ویدیویی ساخت ترشی توسط مامان ناهید را ملاحظه بفرمایید .


.



دعا کنیم خدا به همه مادران طول عمر و سلامتی بده و اون فرشته هایی که از کنار ما پرکشیدن ایشالا در جوار رحمت خداوند باشند ...





ادامه مطلب ...

یک تجربه جدید

چهار سال پیش وقتی توی شرکت قطعه سازی کار می کردم یکی از همکاران ازم پرسید که چرا در آزمون نظام مهندسی شرکت نمی کنی ؟ 

راستش تا اونروز فکر می کردم که نظام مهندسی فقط مخصوص رشته های عمران و معماریه...


توی نظام مهندسی عضو شدم و همون سال هم توی آزمون شرکت کردم و پروانه اشتغال به کار گرفتم و به عنوان ناظر پایه ۳ تاسیسات در کانون مهندسان ساختمان عضو شدم . 

امیدوار بودم که از لحاظ اقتصادی جهش بزرگی در زندگیم بوجود بیاد ولی خب مثل همه جا باندبازی و پارتی بازی و ... بود و من هم به خاطر شغل اولم فرصت پیگیری جدی نداشتم تا اینکه اوایل پارسال بالاخره تونستم اولین درآمدم رو از این راه کسب کنم . 

هرچند رکود نسبی ساخت مسکن و همون رابطه بازی ها اجازه کسب درآمد آنچنانی از این راه به من نمیده ولی توی این اوضاع اقتصادی و شرایط بد شرکت ٬ به قول قدیمی ها همین آب باریکه هم غنیمته ... 

 

این توضیحات رو دادم تا داستان جالب یکی از مالکان که نظارت تاسیسات ساختمانش  به عهده من بود براتون تعریف کنم .



 

ادامه مطلب ...

ماندگارترین ترانه های ایرانی

شبکه ماهواره ای مaن + تو چند ماه پیش فراخوانی داده بود برای انتخاب صد ترانه ماندگار موسیقی ایرانی و در همین راستا یک نظرسنجی اینترنتی در صفحه فیس بوقش گذاشته بود .

امشب آخرین قسمت از این برنامه پخش شد و بی اغراق باید بگم سالها بود که هیچ برنامه تلوزیونی رو اینطور با اشتیاق پیگیری نکرده بودم .

این حرکت هم مثل همه اقدامات مسلما مخالفین و موافقین زیادی داره که اگر به صفحه این شبکه مراجعه کنید حجم زیاد اعتراضات و انتقاداتی رو می بینید که نسبت به این نظرسنجی وجود داشت .

هرچند قبول دارم که نقاط ضعف بسیاری در شیوه انتخابات و  اجرای برنامه وجود داشت ولی نکته مهم این بود که این کار برای اولین بار بود که انجام می شد و نظیر این نظر سنجی و با چنین طیف گسترده ای از مخاطب ( نزدیک به یک و نیم میلیون نفر ) در موسیقی ایرانی بی سابقه بوده است .




ادامه مطلب ...

فقر فرهنگی

مهربان برای یک کار اداری رفته است توی ساختمان و من توی ماشین منتظرش نشسته ام .

پیرمرد نحیفی سوار بر موتور می آید و درست جلوی ماشین من می ایستد . پاهایش به سختی به زمین می رسند و برای حفظ تعادل موتور دارد زور می زند . مرد قوی هیکلی در حالیکه یک نوزاد کوچولوی لپی در بغلش است از ترک پیرمرد پیاده می شود و به داخل ساختمان می رود . 

نوزاد لپی که تشخیص پسر یاد دختر بودنش سخت است یک پستونک توی دهانش دارد و تند تند دارد آن را می مکد . حسابی بچه را توی کاپشن پوشانده اند و کلاه کاپشن سفیدش روی سرش است .

مرد قوی هیکل که پیاده می شود تازه می بینم یک کودک سه- چهار ساله دیگر هم هست که ترک پیرمرد نشسته و محکم او را از پشت بغل کرده است .

پیرمرد راه می افتد و من با ترس به کودک نگاه می کنم که به نظر می رسد ممکن است با یک باد قوی از پشت او پایین بیفتد . دستهای کوچکش را محکم چنگ زده به لباس پیرمرد و با تکان های موتور او مثل ژله تکان می خورد ....


پیرمرد چند متر جلوتر دور می زند و درست جلوی من دوباره می ایستد . مرد قوی هیکل بعد از یکی دو دقیقه بر می گردد و سوار موتور می شود در حالیکه نوزاد لپی توی بغلش است و کودک بین او و پیرمرد نشسته است . تکانی به خودش می دهد و محکم می نشیند و کودک مثل محتویات ساندویچ آن وسط گیر می کند . پیرمرد شروع می کند به حرکت و مسیر خیابان را خلاف می رود . توی آینه نگاه می کنم که چطور از کنار ماشین هایی که به سرعت و در خلاف جهت  می آیند وارد میدان شده و ناپدید می شوند .


کلی بد و بیراه نثارشان می کنم . آخر یک آدم چقدر می تواند بی فکر باشد که توی این سرما دو تا بچه کوچک را سوار موتور بکند . والله من که با این وضع رانندگی مردم ، توی ماشین با بخاری و کمربند ایمنی و کیسه هوا و چهار تا چرخ احساس امنیت ندارم نمی فهمم چطور می توانند جان عزیزانشان را بگذارند روی دو تا چرخ که در حالت عادی هم نمی تواند تعادل خودش را حفظ کند ؟


از پیرمرد تعجب می کنم که با این سن و سال چطور اینهمه بی قانونی و خطر را مرتکب می شود؟


آدم ها را که نمی شود قضاوت کرد . از کجا معلوم ؟ شاید اگر تمام دار و ندارم از زندگی یک پدر پیر و یک موتور قراضه بود من هم دو تا بچه هایم را می گذاشتم ترک موتور و خیابان را برعکس می رفتم . ولی این ربطی به مال و منال و فقر و غنا ندارد و به شعور و فرهنگ آدم است .آدم اگر کمی عقل داشته باشد ،پیاده می رود ولی بچه هایش را سوار موتور نمی کند .

اصلا اینجور آدمها ، چه پولدار و چه فقیر ، تا وقتی شعورشان تکمیل نشده و عقل توی سرشان ندارند بهتر است بچه نیاورند . 





یک 


دیشب دقیقا ساعت ۱۱ وقتی پنجره اتاق باز بود بوی بارون میومد  هوس شنیدن یه آهنگ بارونی کردم . بعد دیدم چقدر ترانه برای بارون خوندن ... 

یکساعت وقت کم بود و هول هولکی شد و دوست داشتم کار بهتری از آب در میومد

به هرحال خوشحالم که با همه کمبودهاش اکثر دوستان خوششون اومد ....  

 

 

 

دو  


آبجی نرگس جان توی این پست عکس های آقا رادین را یکجا منتشر کرده است . 

اگر دوست داشتید ببینید این خواهر زاده وروجک ما را تشریف  ببرید ملاحظه بفرمایید . 

 

  

سه 


وانیا یک بازی وبلاگی راه انداخته است . 

فکر بکنم بازی خوبی باشد ... 

چون وقت کم است برای دورهمی یکشنبه شب زودتر تشریف ببرید اینجا ... 

  

 

ترانه باران

بدون هیچ مقدمه ای دعوتید به شنیدن یک عالمه ترانه بارانی :








+ این هدیه ناقابل تقدیم به دوست عزیزم به مناسبت روز تولدش


با ( آزادی ) عکس یادگاری بگیریم

معمولا رسم است که وقتی به شهر یا کشوری سفر می کنیم از آثار باستانی و دیدنی آن شهر و کشور دیدن می کنیم و عکس یادگاری می گیریم . 

 

علاوه بر این معمولا برای هر شهر و کشوری یکی از این بناهای تاریخی یا دیدنی به عنوان نماد و سمبل شناخته می شود . مثلا : 

 

 

مجسمه آزادی برای آمریکا  

 

 

ادامه مطلب ...