ساعت ۱۲:۰۰ آخرین فرصت برای ارسال فایل های میهمانی شب یلدا بود. فایلهایی که از این به بعد ارسال بشوند با عرض شرمندگی در بازی شرکت نخواهند داشت .
دوستانی که محبت کردند و فایل صدایشان را فرستادند عبارتند از :
.
ژولیت - مریم انصاری - نرگس اسحاقی - نیمه جدی - ایلیا - مهدیه - فرزانه - آذرنوش
خورشید -گلپونه - سارا - آرش پیرزاده - محمد و فهیمه - جزیره - یسنا - فرشته - دل آرام
طودی و رعنا - حنانه - سمیرا خانوم
باز هم از لطف و محبت این دوستان ممنون و متشکرم ...
وارد میوه فروشی می شوم و شروع می کنم به خرید اجناس مطابق لیست خرید ....
خانم میانسالی بعد از من وارد مغازه می شود و شروع می کند به سوال .
هرچیز که می بیند قیمتش را می پرسد .
غیر از من و خانم میانسال یک خانم دیگر هم توی مغازه هست .
اصلا عادت ندارم به پرسیدن قیمت .
چون اصلا درک درستی از قیمت ها و حافظه خوبی هم برای به خاطر سپردنشان ندارم
این را به حساب جیب پر پول و بی غم بودنم نگذارید .
چون متوجه گران بودن یا ارزان بودن اجناس نمی شوم
نه قیمت قبلی آنها برایم مهم است و اگر هم مهم بود یادم نمی ماند که قبلا یک چیز را چند خریده ام و قاعدتا توان مقایسه با قیمت قبلی را هم ندارم .
پس اهمیتی به قیمت ها نمی دهم .
زن مدام سوال می پرسد .
آقا ! انار چنده ؟سیب چی ؟ پرتقال چند ؟ نارنگی ؟
و مرد میوه فروش هم که انگار حوصله اش دارد سر می رود با بی میلی جواب می دهد .
نه من و نه خانم دیگر اصلا حواسمان به زن میانسال نیست . وقتی مشماهای خرید را روی ترازو می گذارم زن میانسال انگار که خجالت کشیده باشد رو به مرد ولی طوری که همه ما بشنویم می گوید : ببخشید انقدر کم بر می دارم .
همین جمله اش باعث می شود که هم من و هم زن دیگر گنجکاوانه به خرید هایش نگاه کنیم در حالیکه شاید تا آن لحظه اصلا متوجهش نبودیم .
یک مشما برداشته و تویش دو تا انار و سه تا نارنگی و چند تا سیب و دو تا هم پرتقال گذاشته است و با یک خوشه انگور به سمت ترازو می آید و خطاب به مرد میوه فروش می گوید :
برای یک خانواده مستحق می خوام . ثواب داره ...
ظاهر زن خوب است . یک مانتو و یک کیف شیک دارد و سوئیچ ماشینش هم دستش است . آرایش معقول و خوبی هم دارد . نسبت به سنش کاملا بروز است و ابدا به او نمی خورد که وضع مالی بدی داشته باشد .
از دو حالت خارج نیست . یا اینکه واقعا این خرید ها را برای یک آدم نیازمندگرفته بود و یا اینکه به هر دلیلی برای خودش بود و از روی خجالت این دروغ را سر هم کرده بود .
ای کاش اصلا چیزی نمی گفت . چون در حالت اول یکجورهایی فخر فروشی کرده بود و کار خیرش را بی ارزش ساخته بود و در حالت دوم هم رفتارش بوی تظاهر و ریا می داد .
اصلا به چه کسی مربوط که یک نفر برای خانه اش چه چیز و چقدر می خرد ؟
مگر عیب دارد که آدم به اندازه نیازش یا به اندازه پول توی جیبش خرید کند ؟
ما کی می خواهیم یاد بگیریم که زندگی ما به خودمان مربوط است و ربطی به دیگران ندارد ؟
کی می خواهیم یاد بگیریم که برای خودمان زندگی کنیم نه برای خوشایند مردمی که نگاهمان می کنند ؟ همه جای دنیا مرسوم است که میوه را به تعداد و به قدر نیاز خریداری می کنند اما ما کیلو کیلو میوه می خریم و بیشترش را دور می ریزیم و سرانه مصرف میوه مان هم از همه دنیا کمتر است . چون مثل یک کالای زینتی با آن رفتار می کنیم و وقتی میهمان داریم برای این که چشم میهمان در بیاید ظرفهایمان را پر از میوه می کنیم .
کاش به زن میانسال می گفتم : خانم ! اینکه شما چند تا میوه می خری حتی به دوست و همسایه و آشنای شما هم ربطی ندارد چه برسد به منی که اصلا شما را نمی شناسم .
اصلا کاش واقعا برای یک مستحق خریده باشدشان
اگر هم برای مستحق بود
کاش لااقل یک مقدار بیشتر می خرید ...
+ فردا ظهر ساعت 12:00 مهلت ارسال فایل های صوتی بازی شب یلدا به اتمام می رسد .
بر خلاف انتظارم استقبال چندانی از بازی نشد و تا این لحظه فقط 12 نفر فایل صدایشان را فرستاده اند . در هر صورت زمان بازی تمدید نخواهد شد و فایل هایی که به هر دلیلی بعد از ساعت 12 ارسال شوند توی بازی نخواهند بود .
هرچند که با این تعداد شرکت کننده شاید اصلا نیازی به انجام بازی هم نباشد ...
هیچ وقت روزی را که دوستم حامد میکرو خرید فراموش نمی کنم .
انگار بزرگترین آرزویم براورده شده بود .
دیگر مجبور نبودیم برای چند دقیقه بازی و آنهم باختن مدام به بچه واردهای کلوپ تمام پول تو جیبی هایمان را خرج کنیم .
فکر می کردم آن تابستان را دیگر اصلا به کوچه نروم و فوتبال بازی نکنم .
فکر می کردم صبح تا شب می نشینیم توی خانه حامد اینا و میکرو بازی می کنیم .
همین هم شد . انقدر قارچ خور و کنترا بازی کرده بودیم که قارچ های مخفی تک تک مراحل را چشم بسته هم پیدا می کردیم . انقدر وارد شده بودیم که حتی غول های زشت و قرمز رنگ مراحل هم زورشان به رمبوهای ما نمی رسید .
ادامه مطلب ...
از ماشین که پیاده شدم باد سرد چنان به پیشانیم خورد که تا مغز استخوانم تیر کشید .
زیپ کاپشن را بالا دادم و خدا را شکر کردم که اولا خانه ای گرم دارم و دوم اینکه مجبور نیستم با تاکسی و اتوبوس رفت و آمد کنم .
درست دم در قصابی ، پیرزن لاغر اندام چادر مشکی را می بینم که ملتمسانه ولی آرام دارد با مرد چیزی می گوید . اگر بخار دهانش نبود نمی فهمیدم که دارد حرف می زند .
وارد قصابی می شوم . آقای بوفالو چسبیده است به بخاری و دارد دستهایش را گرم می کند .
سفارش می دهم .
وقتی به خاطر نیم کیلو گوشت چرخکرده از جای گرم و نرمش بلند می شود انگار فحشش داده باشم و چپ چپ نگاهم می کند .
روزی که دانشمندان ناسا بطور رسمی اعلام کردند که 21 دسامبر ،عمر بشر بر روی زمین به پایان می رسد آشوب دنیا را فرا گرفت .
طبق پیش بینی دانشمندان ساعت شش و سی و هفت دقیقه بامداد 21 دسامبر مقارن با جمعه یکم دی ماه 1391 انفجار بزرگ خورشیدی رخ خواهد داد و این انفجار چنان عظیم است که درست پس از هشت دقیقه نزدیک به 85 درصد از انسان های روی کره زمین را نابود خواهد کرد .
حرارت سطح کره زمین آنچنان بالا می رود که آب دریاها و اقیانوس ها در عرض چند ساعت تبخیر شده و کره زمین به یک سونای بخار تبدیل خواهد شد .
کلیه موجودات و نباتات از بین خواهند رفت و معدود انسان هایی که در غارها و زیر سطح زمین مخفی شده اند نیز در کمتر از شش ماه از گرسنگی خواهند مرد .
ادامه مطلب ...
امشب توضیحات کامل در خصوص نحوه شرکت در بازی صوتی شب یلدا اعلام می شود .
با توجه به این و این پست حدس می زنید بازی صوتی امسال چه باشد ؟
به درست ترین حدس یک جایزه ناقابل تقدیم خواهد شد ...
+ برای جلوگیری از تقلب تا شب کامنتها تاییدی است .
پنجشنبه صبح توی دفترخانه رسمی ، پیرزنی نشسته بود با لباسی سرتاسر سبز رنگ .
چادرش را تا زده بود و گذاشته بود روی صندلی کنارش و یک کیف سبز ، درست همرنگ لباسش ست کرده بود .
مسئول دفترخانه آدرسش را پرسید .
آدرس خانه اش یکی از محله های دورافتاده اطراف شهریار بود .
مسئول دفترخانه از او شماره تلفن خانه اش را پرسید و زن گفت : ....0939
دختر دوباره تاکید کرد: حاج خانوم ! شماره ثابت نه موبایل
و پیرزن گفت : خونه من تلفن نداره
دختر گفت : شماره خونه پسری ، دختری ، فامیلی ؟
پیرزن گفت : شوهرم چهل ساله مرده عزیزم . من تنهای تنهام . نه بچه دارم نه فامیل .
تازه موبایلم هم شارژ نداره
دختر خنده اش گرفت و گفت : همون شماره موبایلت رو بده
و پیرزن گفت : 0939 و یکهو انگار یاد چیزی افتاده باشد مثل دخترهای هجده ساله خجالتی به من نگاه کرد و بقیه شماره تلفن را آرام توی گوش دختر زمزمه کرد .
کارش که تمام شد رفت تا پنجاه هزار تومان بریزد به یک شماره حسابی و فیشش را بیاورد و خیلی هم اصرار کرد که یک وقت اگر دیر کرد دفترخانه را نبندند .
بلند شد
چادرش را سر کرد
کاغذی را که دختر ٬ شماره حساب را رویش نوشته بود گذاشت توی کیف سبز رنگش
و سه تا شکلات درآورد .
یکی را داد به دختر
یکی را خودش خورد
و آخری را هم گذاشت توی دست من
و گفت : من سیدم . بخور پسر جان ! تبرکه ...
متاسفانه وبلاگ گروهی دانه های ریز حرف ، فیل . تررر شد .
آدرس جدید دانه های ریز حرف ....