جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

TOP 10 - مرداد ماه ۹۰

سلام علیکم ... 

همانطور که خدمتتون عرض شد انتخاب TOP 10  مرداد ماه هم در نحوه انتخاب پست ها 

هم در نحوه برگزاری و اجرا و هم در تبلیغ و اطلاع رسانی ایرادات زیادی داشت 

اینکه چطور میشه این ایرادات رو مرتفع کرد بر می گرده به لطف شما 

یعنی باید راهکار مناسب پیدا کنیم برای رفع این مشکلات 

اینجا از همه دوستانی که خواستار تمدید زمان رای گیری بودند عذر خواهی می کنم 

و قول میدم برای شهریور ماه طوری برنامه ریزی کنیم که برای خوندن لینک ها به مشکل برنخورند 

از اونجا که تعداد پست هایی که بیشترین رای رو آوردند به ۱۰ تا نرسید 

۹ تا پست برتر مرداد ماه از نظر شرکت کنندگان در این نظر سنجی به ترتیب زیر اعلام می شود : 

 


پست منتخب شماره ۱ : 

محله کودکی هایم از چشم بادبادک 

وبلاگ ابر چند ضلعی 

نویسنده : حمید باقرلو  

تعداد آراء : ۱۱

 


پست منتخب شماره ۲: 

از دریا رد می شویم ...

وبلاگ ابر چند ضلعی 

نویسنده : حمید باقرلو  

تعداد آراء :۱۰

 


پست منتخب شماره ۳: 

این پست هله پوچ است 

وبلاگ روزنوشت های محسن باقرلو 

نویسنده : محسن باقرلو  

تعداد آراء : ۹

 


پست منتخب شماره ۴: 

پری بچگی هایم ... صد تومنی امامی ...

وبلاگ برای فردای حافظه ام 

نویسنده : وانیا 

تعداد آراء : ۸

 


پست منتخب شماره ۵: 

شمع نسوخته ... دل من سوخته ...

وبلاگ آریایی ها 

نویسنده : آناهیتا   

تعداد آراء :۵

 


پست منتخب شماره ۶: 

قصه همیشه تکرار

وبلاگ ۶۰ درجه به راست 

نویسنده : کیان  

تعداد آراء :۵

 


پست منتخب شماره ۷: 

هر موشی شیر نیست

وبلاگ ساعت سپید شب 

نویسنده : سپید 

تعداد آراء :۵ 

 


پست منتخب شماره ۸ : 

تاب تاب عباسی ...

وبلاگ رستاخیز افکار غبار گرفته 

نویسنده : علیرضا 

تعداد آراء : ۵ 

 


پست منتخب شماره ۹: 

یک عاشقانه نا آرام

وبلاگ گل گیسو 

نویسنده : گل گیسو  

 


 

نتایج نهایی شمارش آراء : 

 

شماره

تعداد رای

شماره

تعداد رای

شماره

تعداد رای

شماره

تعداد رای

لینک ۱

۳

لینک ۲۰

۱

لینک ۳۹

۱

لینک ۵۷

۰

لینک ۲

۰

لینک ۲۱

۱

لینک ۴۰

۹

لینک ۵۸

۲

لینک ۳

۵

لینک ۲۲

۵

لینک ۴۱

۳

لینک ۵۹

۲

لینک ۴

۰

لینک ۲۳

۰

لینک ۴۲

۲

لینک ۶۰

۲

لینک ۵

۲

لینک ۲۴

۵

لینک ۴۳

۱

لینک ۶۱

۲

لینک ۶

۰

لینک ۲۵

۱۱

لینک ۴۴

۱

لینک ۶۲

۰

لینک ۷

۰

لینک ۲۶

۲

لینک ۴۵

۲

لینک ۶۳

۴

لینک ۸

۰

لینک ۲۷

۲

لینک ۴۶

۲

لینک ۶۴

۱

لینک ۹

۳

لینک ۲۸

۳

لینک ۴۷

۳

لینک ۶۵

۰

لینک ۱۰

۰

لینک ۴۸

۰

لینک ۶۶

۰

لینک ۱۱

۸

لینک ۳۰

۰

لینک ۶۷

۳

لینک ۱۲

۱۰

لینک ۳۱

۰

لینک ۴۹

۰

لینک ۶۸

۰

لینک ۱۳

۰

لینک ۳۲

۲

لینک ۵۰

۰

لینک ۶۹

۱

لینک ۱۴

۲

لینک ۳۳

۱

لینک ۵۱

۰

لینک ۷۰

۲

لینک ۱۵

۱

لینک ۳۴

۱

لینک ۵۲

۰

لینک ۷۱

۵

لینک ۱۶

۰

لینک ۳۵

۳

لینک ۵۳

۲

لینک ۷۲

۴

لینک ۱۷

۲

لینک ۳۶

۲

لینک ۵۴

۲

لینک ۷۳

۳

لینک ۱۸

۲

لینک ۳۷

۵

لینک ۵۵

۳

لینک ۷۴

۳

لینک ۱۹

۴

لینک ۳۸

۰

لینک ۵۶

۲

 

انتخاب ۱۰ پست برتر مرداد ماه ۹۰ - معرفی لینک ها

 

 

اعتراف می کنم که با وجود اینکه ایده خوبی بود ولی خیلی ایراد داشت . 

مثلا من به شخصه اگر قرار بود از بین هفتاد و خورده ای لینک چند تا خوبش را انتخاب کنم سر لینک پنجم ششم بیخیال می شدم و می رفتم . 

 

به فرض اینکه مخاطب این پست جزو خوره های وبلاگ خوانی هم باشد  

باز هم کار طاقت فرساییست انصافا  

پس لطفا ببخشید و آمرزش بفرمایید  . 

نکته بعدی اینکه درست است که ما گفتیم تاپ ۱۰ و درست است که گفتیم محدودیت نداریم ولی فکر چش و چار ما را نکردید بی انصافها ؟ 

انتخاب ۱۰ تا لینک هم انصافا لزومی نداشت .  

و اما نکته آخر 

توی همین انتخاب ها وبلاگهایی بودند بسیار عالی و محشر  

و بنده به شخصه تا به حال یکبار هم ندیده بودمشان

این را باید به فال نیک گرفت که دایره دوستانمان بزرگتر می شود ان شاء الله 

با در نظر گرفتن این موارد اگر فحش نمی دهید و حوصله دارید از الان تشریف ببرید ادامه مطلب و لینکها را مطالعه بفرمایید و از بین آنها سه تا پست برتر را انتخاب کنید . 

لطفا فقط شماره پست را توی کامنتها بنویسید .  

اینطوری : 

۸۰-۹۵-۷۹

ده پستی که بیشترین تعداد رای را داشته باشند  

به عنوان تاپ ۱۰ مرداد ماه ۹۰ انتخاب می شوند 

تا ساعت ۲۰ دوشنبه هم فرصت دارید رای هایتان را اعلام کنید . 

با تشکر  ... 

 

 

 

پی نوشت :  

اگر لینکی ایراد دارد یا تکراریست اطلاع بدهید لطفا ... 

 

 

ادامه مطلب ...

تاپ 10 - معرفی نامه

اگر در زمره دوستان نسبتا قدیمی جوگیریات باشید 

مطمئنا بلاگزیت یادتان هست . 

بلاگزیت کار مشترکی بود از م.ح.م.د و نیما قدس سره شریف  

ایده محشری که حیف شد ادامه پیدا نکرد . 

 

 

-

از آنجا که محمد نوه خودمان است(و آدم که از نوه اش اجازه نمی گیرد ) و نیما هم که مدتهاست چهره بلاگی در نقاب خاک فرو برده است و ما هم وراثش را پیدا نکردیم تا از آنها اجازه بگیریم  

بنابراین تصمیم گرفتیم بدون رعایت حقوق معنوی مولف و با یک دهن کجی به قانون غربی و مزخرف کپی رایت این ایده را به نفع خودمان ضبط کنیم و از این به بعد بهترین لینکهای یک ماه را انتخاب کرده و معرفی نماییم .  

این بخش اسمش top 10  است .   

-

به عنوان اولین مرحله از شما دعوت می شود که بهترین پستهای مرداد ماه 1390 بلاگستان را به ما معرفی کنید تا با رای شما بهترین پست انتخاب شود . 

 

بنابراین از همین حالا دست به کار شوید و به حافظه مبارک اندکی فشار شرعی وارد کنید و بهترین پستی که در یک ماه گذشته خوانده اید و از آن حظ وافر برده اید انتخاب نموده و لینک آن را در کامنتهای این پست بگذارید .  

محدودیتی برای انتخاب لینک ها وجود ندارد و می توانید هر تعداد پستی که دوست داشتید معرفی کنید . 

 

هدف از ارائه این بخش معرفی پستهایی است که ارزش بیشتر خوانده شدن و آشنایی با وبلاگنویسانی است که حرفی برای گفتن دارند .  

بنابراین خواهشمند است با رعایت قواعد جوانمردانه معیار انتخابتان صرفا زیبایی و دلنشینی پست ها باشد . 

ما دوستان خوبی هستیم که معمولا یکدیگر را می خوانیم  

اما در بین همین جمع هم خیلی هایمان یکدیگر را نمی شناسیم و مطمئنا دایره انتخاب هایمان محدود است . 

پس اگر دوست داشتید top 10  را به دوستانتان معرفی کنید .  

سپاس ... 

 

 

خانوم میم همیشه می خندد اما ...

پلان اول  

طبق معمول هفت شنبه ها ٬ خدا آمده بود طبقه هفتم بهشت و نشسته بود پشت میز دفتر تمام شیشه ایش در پنت هاوس برج مراقبت و داشت روزنامه می خواند و پیپ می کشید که یکهو چشمش خورد به نامه ای که روی میز گذاشته بودند .  

البته خدا به همه چیز عالم است و محتویات نامه را می دانست اما برای سرگرمی هم که شده پاکت نامه را باز کرد و متن آن را با صدای بلند خواند . جمعی از پیر فرشته های از خود راضی طبقه هفتم ٬ همانهایی که روزگاری سوگلی های درگاهش بودند ولی حالا دیگر از بر و رو افتاده بودند و هیچ و حور و قلمانی عاشقشان نمی شد شکایتنامه ای برایش نوشته بودند .

نامه که تمام شد خدا آهی کشید و با صدای بلند گفت : خانوم میم را صدا کنید ...

 

پلان دوم   

میم با یک چمدان سفید رنگ  ایستاده بود لبه پرتگاه ملکوت  

خانوم شین او را محکم بغل کرد و گفت : آخه چرا ؟ صد بار بهت گفتم خدا ما را آفریده  که براش دولا راست بشیم و عبادتش کنیم اما گوش نکردی ... 

صد بار بهت گفتم این فرشته هایی که دست می زنند و تو برایشان می رقصی چشم دیدنت رو ندارن و یه روزی بالاخره زیرآبت رو می زنن اما گوش نکردی ...  

خانوم میم در حالیکه داشت گریه می کرد به شین گفت :   

یادت نره ساعت ۲۵ باید قرصهای خانوم الف را بدهی 

یادت نره به گلهای توی حیاط آب بدی  

یادت نره دونه گنجشکا رو بریزی براشون  

یعد خانوم شین را بوسید و برای خدا که داشت از پشت شیشه برج مراقبت تماشایش می کرد دست تکان داد و پرید پایین  

آنروز خدا برای خودش یک جعبه دستمال کاغذی آفرید ... 

 

پلان سوم  

خانوم میم نشسته بود توی حیاط  و داشت زار زار گریه می کرد  

همه فکر می کردند برای همکارهایش گریه می کند که تازه اخراج شده اند 

اما خانوم میم داشت برای مسافرکشی گریه می کرد که قرار بود تا ده دقیقه دیگر تصادف کند  داشت برای پرنده ای گریه می کرد که فردا بچه های کوچه او را با تفنگ بادی می کشند .  

داشت برای مادربزرگی گریه می کرد که آن طرف شهر توی خانه سالمندان دلش برای نوه هایش تنگ شده بود . 

خانوم میم خیلی وقت بود که آدم شده بود  

اما اپراتور ملکوت فراموش کرده بود حافظه فرشتگی اش را دیلیت کند . 

 

 

 

هرکس که یکبار خانوم میم را دیده باشد تصدیق می کند که او با همه آدمهای زمین فرق دارد . 

شاید خودش یادش نیاید ولی بی شک یکروزی از آسمان افتاده است این پایین

او شبیه آدمها نیست 

مطمئنم یک جفت بال توی کمد خانه اشان قایم کرده است و بعضی وقتها که دلش می گیرد  

می رود آنها را تنش می کند و توی آسمان اصفهان پرواز می کند و با گنجشکها آواز می خواند 

خانوم میم توی دلش برای غصه همه آدمهای جهان جا دارد 

خانوم میم  را اشتباهی فرستاده اند روی زمین  

اگر پریده است پایین می خواسته دل نیوتن را نشکند لابد

می خواسته یاد خدا بیاندازد که هفت طبقه برای بهشت کافی نیست  

خانوم میم همیشه می خندد اما توی دلش دارد برای همه آدمهای زمین گریه می کند ...  

 

 

تولدت مبارک خانوم میم 

 

 

 

 

یکروز جبر جغرافیایی مجبور خواهد شد ...

 

 

 ما آدمی زادگان ٬بندگان دست ساخته های خودمانیم به واقع   

انگار همین دیروز بود که تلفن همراه پایش باز شد توی زندگی هایمان 

گوشی های اندازه گوش کوب  

که از ما بهترانی که وسعشان همیشه زودتر می رسد می خریدند   

و نصب می کردند به کمر هایشان و فخر می فروختند   

اما حالا همه ما حداقل یکی داریم توی جیبمان 

و آن ابزار لوکس فخرفروشی شده جزء لاینفک شب و روزمان 

و هرجا می رویم همراهمان هست و بعضی هایمان جانمان به جانش بسته  است

و سر سفره و توی رختخواب و توی توالت هم اگر همراهمان نباشد انگار گمشده ای داریم 

چه کسی فکرش را می کرد ؟ 

راه دور نمی  رویم  

همین ۱۵ سال پیش اگر می گفتی یک وسیله ای هست که هرجا بروی می توانی با آن زنگ بزنی به خانه ات یا زنگ بزنند به تو  

و با آن می توانی عکس بگیری یا با آن سر دنیا تبادل اطلاعات کنی  

احتمالا خنده دار بود و دهانمان باز می ماند از تعجب 

و حتی حالا ممکن است با خودمان فکر کنیم 

آنوقت ها که این بیلبیلک های عزیز نبودند 

چطور می رفتیم سفر  بی خبر از هم ؟ 

چطور با هم قرار می گذاشتیم ؟ 

چطور حال هم را می پرسیدیم ؟ 

و بدون شک خیلی چیزهایی که حالا برایمان آرزو هستند و عجیب تا ۱۰ سال دیگر طبیعی خواهند بود و سهل الوصول ... 

 

شکی نیست که این وسیله ها برای راحتی آدمها ساخته می شوند  

اما واقعا سرعت این تغییرات گاهی ترسناک است 

طوری که آدم فکر می کند اگر مثل این فیلم های تخیلی یکروزی خوابمان برد و بیست سال بعد بیدار شدیم چطور باید با این چیزها هماهنگ شد و زندگی کرد ؟ 

آدم اگر خلاف جهت این تغییرات شنا کند  اگر دیوانه نشود مطمئنا عقب مانده صدایش می کنند 

 

حالا نسل های جدید همچین راحت با این وسیله ها ور می روند که  

انگاری از ازل همینطوری و به همین شکل بوده اند . 

 

 

درسم که تمام شد نشستم زیر پای بابا که این کامپیوتر دیگر جواب نمی دهد 

گفت : یعنی چی ؟ 

توضیح دادم که یعنی برنامه هایی که من لازم دارم جدید هستند و روی این سیستم قدیمی 

نمی شود نصبشان کرد 

و همان روزها با اینکه می دانم نداشت قرض گرفت و من یک سیستم جدید خریدم 

مثلا ۸۰ گیگ هارد داشت که آنروزها می شد با آن ادعای خدایی کرد  

اینهمه سال بارها پدر و مادرم دیدند که ما بچه ها پشت این صفحه جادویی می نشینیم و انگشت روی این دکمه ها می کوبیم اما یکبار برایشان سوال نشد که این جانوری که اسم غریبش کامپیوتر است چه می کند ؟ 

شاید دیر بود برای یاد گرفتنشان 

شاید هم اعتماد به نفس یادگرفتن نداشتند 

شاید اصلا فکر نمی کردند در ادامه زندگی یکروز کارشان گیر بیفتد به آن 

 

در هر صورت وقتی وسایلم را جمع کردم که بروم خانه بخت 

کامپیوتر هم به عنوان سر جهازی همراهم آمد هرچند نرگس که آنروزها دختر خانه بود کلی غر زد 

 

یکماه پیش که این سیستم جدید را خریدم قرار شد که سیستم قدیمی برود خانه بابا 

و هر وقت فرصت شد یادشان بدهم که کامپیوتر چیست  

 

نمی دانم بگویم سخت است یا دردناک است یا بد است  

بابا با چنان تعجبی به مانیتور نگاه می کرد که شاید خنده دار باشد گفتنش 

ما فقط یک نسل فاصله داریم 

و پدرم هم آدم اممل و لمپنی نیست که گمان کنید تا به حال توی عمرش کامپیوتر ندیده باشد 

اما نمی دانید وقتی یک فولدر می ساخت و اسمش را تایپ می کرد 

وقتی توی یک فایل ورد یک بیت شعر نوشت 

وقتی فایل را با کلیک چپ گرفت و درگ کرد و انداخت توی سطل آشغال  

و یا وقتی از توی سی دی عکس نگاه می کرد 

چه ذوقی داشت و چه عشقی می کرد . 

البته گفتن اینها خیلی تلخ است ولی خب آدم خنده اش می گیرد 

خب خنده ات می گیرد وقتی که کیامهر -خواهر زاده ۴ ساله ام- می نشیند پشت سیستم و بازی می کند یا بن ۱۰ تماشا می کند ٬پدرت ذوق کند از دیلیت کردن یک فایل 

خنده دار است که آنور دنیا  

جایی که شبهای ما روز آنهاست 

پیرمردهای خیلی پیرتر از بابای من فیس بوک دارند و اینترنتی هتل رزرو می کنند . 

 

امروز دقیقا ۱۵ دقیقه طول کشید تا تلفنی برایش خاموش کردن سیستم را یاد بدهم 

اذیت شدم 

ولی آفرین گفتم به اراده اش 

که هرچند دیر اما بی خستگی داشت تلاش می کرد 

کاری که من بعدها نخواهم کرد 

بعدهایی که مطمئنم یکروز پسرم به ناتوانی آنروزم خواهد خندید و من از ترس خندیدنش فرار خواهم کرد از یاد گرفتن ... 

 

می خواهم برای بابایم ای دی اس ال بگیرم  

می خواهم به مامانم اینترنت یاد بدهم

می خواهم برای بابا  وبلاگ بسازم که شعرهایش را خودش تویش بنویسد  

می خواهم فردا روزی که آمد و اینجا را خواند خنده اش بگیرد از اینکه یکروزی  

برایش سخت بوده دوبار پشت سر هم کلیک چپ کند تا یک فایل باز شود و روی فایل ها کلید اینتر می زده است . 

 

شاید دیر باشد اما دور نیست روزی که بابای من توی همین وبلاگ کامنت بگذارد  

و آن وقت من برای پیرمردهایی که آنور آبها به جبر جغرافیایی بابایم می خندند با شست دست راست علامت موفقیت نشان خواهم داد ...   

 

 

 

دیادیا ... علی ربیعی و کوچه پس کوچه های کودکی


  یک


بازی نقاشی های فرشته دیشب برگزار شد  

کوچه پس کوچه های کودکی را حتما ببینید .  

من هیچ وقت نقاشیم خوب نبوده است

توی مدرسه با حسرت ٬ نقاشی دوست هایم را نگاه می کردم 

حالا هم نقاشی  بچه ها را با غبطه تماشا می کنم 

به هر حال هیچ وقت توی نقاشی استعداد نداشته ام  و برای این بازی هم

فکر نکنید کودک درونمان احساسش را رها کرده است نه!

خودمان کلی زور زده ایم که این شده است   

ظاهر و باطن ٬ این نقاشی ماست :  

 

بیرق جوگیریات را همچین با قدرت در اهتزاز قرار داده ایم و داریم زور می زنیم برای خودمان 

و ظاهرا خیلی هم خوشحال به نظر می آییم ارواح عمه حبیب باقالی 

پیرهنمان سه تا دکمه دارد قد نعلبکی و آن چهارمی هم دکمه نیست نافمان است جای برادری 

این تصویر کودک درونمان آمده بود توی خیابان برای ولگردی  و اغتشاش 

که یکهو چشمش  خورد به یک خانوم خانومای خوشگل و جیگر :  

-

 

 

یک دل نه صد دل عاشقش شد یکهو 

عاشق قرمزی روی لبهایش  

عاشق گیلاس های روی گوشش  

عاشق گیسوی پریشانش

به هر حال با دیدن این بانوی محترمه مکرمه  

دل از کف رفت و بیرق از دست فتاد آنچنان که زان پیش هیچ کس چونان بیرقی نیفکنده بودی 

والسلام . . .

 


دو  


علی آقای ربیعی گل پسرِ پسر خاله محسن باقرلو است . 

و براستی که گل پسر آقایی است .  

حالا که محسن خان باقرلو برای معرفی او دست دست می کند  

اینجانب به جهت خود شیرینی نزد خانواده های باقرلو و ربیعی و وکیلی و سایر وابستگان مربوطه هم که شده آستین بالا زده و اینکار را انجام می دهم .

علی آقا  مهرماه امسال می رود کلاس سوم راهنمایی 

وبلاگ مطالب علمی را دوست دارم 

و بیشتر از اینکه از مطالب جالبش لذت ببرم از دقت نظر و علاقه علی آقا لذت می برم 

که با چه وسواسی مطالب را گلچین کرده و برایشان زحمت می کشد 

کار علی وقتی ارزشمندتر به نظر می آید که او را با همسن و سالهایش مقایسه می کنیم . 

نوجوانهای همسن و سال او به جای اینکه وقتشان را به خواندن وبلاگ بگذرانند 

ترجیح می دهند که با کامپیوتر بازی کنند یا توی چت دنبال دوست بگردند . 

در هر حال تبریک میگم به پدر و مادر علی به خاطر داشتن چنین پسر گلی 

و برای علی آرزوی موفقیت های بزرگ دارم ... 

  

 


سه  


این پست دیادیا بوریا  را خیلی دوست دارم ...  

 

 

 

نصفه های مثل زالو چسبیده به جیب آدمهای تا قیامت محتاج

آدمها هرچه مایملکشان زیادتر می شود سخت تر می بخشند 

اگر یک نان تمام دارایی آدم باشد راحت می توانی نصفش را بدهی به یک دوست نیازمند 

اگر ۱۰۰۰ تومان ته جیبت باشد بخشش ۵۰۰ تومان آن به هیچ جایت فشار نمی آورد 

اگر یک میلیون تومن توی حسابت باشد خیلی سخت است که از خیر ۵۰۰ هزار تومنش بگذری 

و اگر ۱۰۰ میلیون داشته باشی محال است که ۵۰ میلیون بدهی به یک مستحق بینوا 

نصف همان نصف است 

اما هرچه خدا کرمش را بیشتر می کند تو بخیل تر می شوی ... 

نمی دانم این پست یادتان هست یا نه ؟  

بعد از افطار داشتم چرت می زدم که تلفن زنگ خورد 

یک دوست قدیمی از دوران دانشگاه 

آخرین بار زمان انتخابات بود که صحبت کردیم 

و حالا بعد از دو سال و خورده ای زنگ زده و می گوید فلان رفیقت توی بیمارستان است 

۳۲ میلیون تومان می خواهد برای عمل کلیه روز پنچشنبه اش

همه چیزش را فروخته و ۵ میلیون کم آورده و دست به دامن رفقای قدیمش شده است 

گوشی را قطع می کنی 

مچاله می شوی توی خودت 

حسابت را چک می کنی 

و می مانی با همان تردید لعنتی 

که این یک میلیون تومان را خرج سالی کنی که گیربکسش دارد زوزه می کشد و امروز و فرداست که وسط جاده مخصوص باید کاپوتش را بالا بزنی و هلش بدهی تا اولین تعمیرگاه 

یا بزنی به یک دردی که الا ماشاء الله از هر سوراخ زندگی یک گوشه اش هویداست 

یا اینکه پررو بازی را بگذاری کنار و طلب تعاونی نظام مهندسی را بدهی که سهمیه ات را باز کنند و کمک خرجی ماهانه بیاید توی جیبت  

و یا اینکه چشمت را ببندی و شماره کارت همخانه ای دوران دانشگاهت بشود اولویت اول  

و پول را بریزی به حساب آدمی که ممکن است زیر عمل بمیرد و تو بمانی و حوضت ...  

 

 

آدم ها را راحت می شود پیچاند 

خرجش یکروز خاموش کردن موبایل است 

اما زندگی را نمی شود پیچاند  

شاید فردا خودت بروی روی یک تخت بخوابی و گرفتار یک میلیون تومان ناقابل باشی 

که مثل زالو چسبیده به جیب یک آدمی که درد تو را نمی فهمد ... 

 

 

 

 

بانوی آینه ها پشت آینه یازدهم خوابش برد ...

خیلی خوب است که سحر های ماه مبارک یک نفر باشد که با یک اس ام اس یادت بیندازد که 

همه آدمها خواب نیستند 

بعضی ها بیدارند و دارند با خدا گپ می زنند .  

کلا کار قشنگیست یک ذره از حس و حال خدایی ای که توی دلت هست

با دوستانت که می دانی بیدارند و با دیدن اس ام اس فحشت نمی دهند تقسیم کنی :

 

 

 

سحر اول  : 

خدایا ! آگاهی بده آدم باشیم . خدایا توی دلم کینه دارم . کمک کن تمومش کنم ...

 

سحر دوم : 

خدایا ! مرا از غم... از این سینه سنگین... از این بغض...

از زخم هایی که با زبانم می زنم و یا از زبانی می شنوم رها کن  

خدایا ! من که هیچ چیز ندارم و هیچی نیستم 

اما با بزرگی خودت مرا اسیر توان اشتباهات و غفلت هایم نکن 

از من درگذر ... 

 

سحر سوم :  

یک نفس عمیق ... 

خدایا ! محتاج آرامشم . آرومم کن  

بذار گاهی حتی گریه کنم ... 

 

سحر چهارم : 

امروز حالم از گفتن گذشته  

خسته ام ... 

فقط نشسته ام نگاهش می کنم 

 

سحر پنجم : 

خدایا من نگرانم . از اضطراب رهایم کن ... 

 

سحر ششم : 

گاهی انقدر غرق خودم میشم دیگران یادم میره 

خدایا همه مریضا رو شفا بده  

واسشون ۵ تا صلوات بفرستید و دعاشون کنید  

 

سحر هفتم : 

خدایا ما رو در صراط مستقیم قرار بده  

قدرت بده درک کنیم کجا ایستادیم و واقعا چه چیزی می خوایم و به کجا می خوایم برسیم . 

نکنه داریم درجا می زنیم و نمی دونیم چه می کنیم ؟ 

خدایا بهمون بصیرت بده ... 

 

سحر هشتم : 

خدایا کمک کن در تمامی حوزه های زندگیمون در تعادل زندگی کنیم  

و این سمت و اون سمت نیفتیم . 

 

سحر نهم : 

خدایا آرامش واقعی می خوام . 

میدونم دست خودمه بیشترش  

توان و توفیق درکش رو بهم بده ... 

 

سحر دهم : 

الهی سپاس  ...  

 

 

به گمانم سحر روز دهم هرچه می خواست از خدا گرفت . 

چون دیگه سحر ها اس ام اس نمی فرسته دو احتمال وجود داره  

یا دیگه به چیزی که می خواست رسید و دیگه سحرها پا نمیشه 

یا اینکه انقدر در مراتب عرفانی صعود کرد که رها شد و به آسمون رفت . 

 

به هر حال ازت یک دنیا ممنونم واسه این دعاها   

 

غم از دلت دور بانوی آینه ها ...  

- 

 

 

 

 

 

پی نوشت :  

لطفا دعای سحر ششم رو  مدنظر داشته باشید ...

  

داستانهای بی پایان و چارتا لینک

اول اینکه پست قبل و کامنتهایی که بچه ها گذاشته بودند 

جرقه این فکر را در سرم ایجاد کرد که از این به بعد یک بخش ثابت داشته باشیم  

به اسم داستانهای بی پایان  

به این ترتیب که هر هفته یک داستان کوتاه را شروع کنیم و بچه ها توی کامنتهایشان 

بهترین پایانی که به نظرشان می رسد بنویسند 

اینطوری به تعداد کامنتهایی که نوشته شده داستان داریم 

یعنی یک داستان با یک عالمه پایان  

 -

هم تمرین خوبیست برای داستان نویسی 

و هم اینکه می توانیم یک عالمه انتخاب داشته باشیم برای یک قصه 

درست مثل خود زندگی 

در ضمن اگر دوست داشته باشید می توانید به بهترین اختتامیه نیز  رای بدهید 

به نظرم پایانی که آرش پیرزاده نوشته بود جالب ترین پایانی بود که این داستان کوتاه می توانست داشته باشد . 

بخوانید :  

مرد بلند شد لباس بر تن کرد از خانه بیرون زد از درب آپارتمان که آمد بیرون زنی زیبای  را دید که ایساده بود و مبهوت به ساختمانی نگاه میکرد که او در طبقه دومش ساکن بود  ....تا او را دید بند دلش پاره شد دریافت این همون عشق اساطیریست که دنبال اوست اول به روی خودش نیاورد رفت بعد با خود فکر کرد که این یک نشانه است که خداوند جلوی پایش گذاشته والا چه دلیلی دارد آن زن زیبا  خیره به ساختمان آنها میخکوب باشد .. بی پروا آمد جلو چشمش را بست زانو بر زمین نهاد حرف دلش را گفت زن زیبا لبخندی زد گفت من خود شیفته مردی هستم که هر چه التماس اش می کنم رد می کند علت را جویا شدم دیدم او شیفته زنی ایست که در طبقه دوم این ساختمان زندگی می کند . آمده ام آن زن را ببینم... 

 

کلا داستانهایی که آخرش به خواننده شوک وارد می کند دوست دارم . 

  

 

دوم اینکه فردا شب توی این وبلاگ یک بازی لذتبخش برگزار می شود  

من و مهربان نقاشی و شعرهایمان را فرستاده ایم . شما هم اگر می خواهید توی این خاطره باشید زودتر دست بجنبانید و فایل هایتان را بفرستید .  

 

سوم اینکه چند وقتیست که وبلاگ یه شوهرم نداریم را می خوانم 

این وبلاگ یک کار گروهیست از هفت وبلاگ نویس خانم که مینیمالهای طنز زیبایی می نویسند و انصافا تمام پست های آن خواندنی است .  

هم ایده های جالبی دارند و هم اینکه خیلی پرکار و اکتیو هستند و روزی چند بار وبلاگشان را به روز می کنند . مطمئنم اگر به همین روند ادامه بدهند بزودی یکی از وبلاگهای پر مخاطب بلاگستان خواهند شد هرچند که همین حالا هم بازدید روزانه خوبی دارند . 

پیشنهاد می کنم حتما به این وبلاگ سر بزنید .   

 

 

و چهارم اینکه :   

تولدت مبارک مارکوپلو دم کشیده    

-

 - 

  

 

 

 

 

 

زندگی بدون عشق چاره ندارد

گوشی هی زنگ می خورد و هی خاموشش می کرد  

پنج دقیقه ای می شد که چشمهایش باز بودند اما بیدار نشده بود 

یعنی بلند نشده بود که برود و آبی به سر و صورتش بزند و لباس بپوشد و برود سر کار 

داشت به زنی که کنارش خوابیده بود نگاه می کرد 

زنی که عین تخت و خانه و گوشی و کار برایش شده بود یک شی عادی و پر از تکرار 

مدت ها بود که اینطوری شده بود 

هیچ چیزی انگار مثل قبل نبود 

هیچ چیزی به او لذت نمی بخشید 

هیچ اتفاقی خیلی خوشحالش نمی کرد 

حتی غذاها مثل قبل خوشمزه نبودند  

بعضی ها می گفتند زندگیش خالی شده و یک بچه کوچولو می تواند این خالی را پر کند  

اما خودش می دانست که این خالی فقط با عشق پر می شود  

عشقی که هر کار کرد نتوانست با زنی که حالا کنارش خوابیده بود به آن برسد

درست است که یکروزی مثل یک آتش شعله کشیده بود 

اما نه از آن آتش هایی که مثل مشعل مدام بسوزد 

مثل یک چوب کبریت نمدار بود  

که تا آمد شعله ور بشود فقط یک مقدار دود و یک کم بو از آن مانده بود 

 

برایش مثل روز روشن بود که یکروز دچار آن عشق اساطیری خواهد شد 

از آنها که تا مغز و استخوان می سوزانند 

از آنها که با یک نگاه می آیند و با هزار دعا نمیروند 

از آنها که درد دارد ... درد خوب ...  

.

 

شما اگر می خواستید این قصه را تمام کنید چه کار می کردید ؟ 

یک خانم خوشگل می گذاشتید پیش پای مرد قصه ما تا دچار بشود ؟ 

یا اینکه می گفتید خدا رو در نظر بگیرد و از وسوسه های شیطان بپرهیزد و دست زنش را بگیرد و در کانون گرم خانواده به تولید مثل بپردازد ؟ 

یا شاید هم انقدر خسته اش می کردید از این زندگی تکراری که یکروز برود بایستد روی یک  

پشت بام و خودش را رها کند ؟  

 

من باشم این قصه را اصلا شروعش نمی کنم و به جایش یک پست خنده دار می نویسم

اینطوری بهتر است ...