جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

پسته جان ! خنده تو اشک ما را در می آورد



.

اینروزها بحث روز مردم و مسئولین شده است قیمت پسته

مردم  کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفته اند که چطور برای شب عید پسته کیلویی هفتاد هزارتومان بخریم و بعضی هم کلا خرید پسته را تحریم کرده اند .

از آن طرف مسئولین خدمتگذار کمر خدمت بسته اند به پایین کشیدن قیمت پسته و قول داده اند که پسته را نهایتا کیلویی سی هزارتومان به مردم بفروشند و البته هیچکس هم نمی پرسد چرا در عرض یکسال قیمت مهم ترین محصول صادراتی کشورمان که خوشبختانه نه تحریم ها در آن اثر دارد و نه از چین واردش می کنیم باید چهار برابر شده باشد .


انگار مشکل مردم فقط پسته است و شب عید مردم سبزی پلو با پسته می خورند .

مگر باقی اعضاء خانواده آجیل آدم نیستند ؟ یا اصلا مگر مشکل فقط آجیل است ؟


دیشب اخبار با افتخار از کشف یک محموله نمی دانم چند صد تنی پسته خبر داد و چنان با افتخار و آب و تاب گزارش می کرد انگاری که کوکایین و حشیش کشف کرده اند .

می ترسم فردا کسی اگر توی جیبش پسته داشت دستگیرش بکنند و ببرند کمپ بستری بشود  یا با این روند چند سال بعد گوشه خرابه ها به جای سرنگ تزریق ، پوست پسته پیدا کنیم .


راستش ما که تصمیم گرفتیم امسال اصلا آجیل نخریم . تصدیق می فرمایید که کلا آجیل چیز مضری است ؟

اما راستش می ترسم سال بعد که پسته می شود کیلویی پانصد هزارتومان حسرت بخوریم که کاش امسال حداقل چند کیلویی می خریدیم و احتکارش می کردیم برای روز مبادا ...


چه می دانم شاید یک وقت اگر مهمان خارجی آمد برای پز دادن نشانش بدهیم و یا اگر دستمان تنگ شد و خواستیم خانه ای ماشینی چیزی بخریم ببریم و پسته هایمان را بفروشیم .

اصلا شاید نگهش داریم بعدها به بچه هایمان نشان بدهیم  که از نزدیک پسته را دیده باشند .


امروز که برای خرید رفته بودم مغازه دیدم از این پسته های بسته بندی شده می فروشد .

بی اغراق بیست - سی دانه پسته بیشتر تویش نبود .

قیمت را که پرسیدم گفت : چهار هزار تومان . یعنی دانه ای صد و پنجاه تومان .


تصور کنید رفته اید عید دیدنی و صاحبخانه موقع دیده بوسی از لای کتاب نفری یک دانه پسته تانخورده به شما عیدی بدهد . یا توی عروسی ها بابای پولدار داماد روی سر پسرش یک مشت پسته بریزد و خلایق پخش زمین بشوند برای جمع کردن پسته ها ...


کلا اگر دقت کرده باشید ما مردم جز اینکه در مورد بلاهایی که به سرمان می آید نظر کارشناسی بدهیم و با هم درد و دل کنیم کار مفید دیگری از دستمان بر نمی آید ....




ادامه مطلب ...

داستان من و خانم کاف

سال 84 درست همین روزها بود که خدمت سربازیم تمام شد .

فروردین سال بعد از طریق یکی از آشنایان برای مصاحبه استخدام به یک شرکت راهسازی رفتم و بعد از یک ماه آموزش به عنوان مسئول ماشین آلات شرکت در یکی از کارگاه های جدیدش در خوزستان مشغول به کار شدم . چند ماهی کار کردم و به خاطر سختی کار و دور بودن از خانه و مهربان ( که آن موقع با هم دوست بودیم ) استعفا دادم و برگشتم . چند ماهی بیکار بودم و از اوایل سال 86 در یک کارخانه که قطعات یخچال می ساخت مشغول به کار شدم .

کارخانه یک خط تولید داشت و همه پرسنل آن به جز یک نفر آقا بودند .

خانم کاف مسئول کنترل کیفیت شرکت و قدیمی ترین و با سابقه ترین عضو کارخانه بود ...

.


.

ادامه مطلب ...

با عرض معذرت خدمت دوستانی که دیشب منتظر بودند فکر می کنم سوء تفاهمی پیش اومده ... عرض کردم پست بعدی ولی نگفته بودم دیشب . 

الان شک کردم و رفتم و پست قبلی رو خوندم . باور بفرمایید حرفی از زمان پست نزده بودم . 

به هرحال لابد من واضح صحبت نکرده بودم و عذرخواهی می کنم که منتظر موندید .  

ایشالا امشب می نویسمش ... 

   

 

 

 

 

 

 

قدیما وقتی سه ماه تعطیلی و عشق و حال تابستون تموم می شد و اون اوایل و مخصوصا چند هفته اول که اصلا حس و حال درس خوندن و مشق نوشتن نداشتیم ٬بزرگترها می گفتند پشتتون باد خورده . الان منم دقیقا یه همچین حسی نسبت به وبلاگم دارم . 

مشخصه که مثل سابق براش وقت نمی گذارم . دلیلش هم مشغله زیاد کاری شرکته و شبها که به خونه می رسم واقعا از لحاظ فکری خسته و بی حوصله ام . خواستم عذرخواهی کنم بابت اینکه کامنتها بی جواب می مونند و این رو به حساب بی ادبیم نگذارید .  

ایشالا تو همین اسفند ماه توی جوگیریات یک اتفاق خیلی خوب وبلاگی میفته که قول میدم همه کمرنگی این چند وقت رو جبران خواهد کرد . 

 

 

خواب

 

 

.

 

همه ما عادت های خاصی برای خوابیدن داریم . از نوع و لباس و جای خوابیدن گرفته تا زمان خوابیدن و بیدار شدن و اتفاقات حین خواب همه ما روال و شیوه مخصوص خودمان راداریم .

  

بعضی ها عادت دارند لخت بخوابند . یعنی اگر لباس تنشان باشد خوابشان نمی برد . 

بعضی ها تا صبح خودشان را لای پتو می پیچند و بعضی هزار بار هم که پتو رویشان بیندازی پسش می زنند . 

بعضی ها به پهلو و بعضی طاقباز و بعضی دمر می خوابند . بعضی ها تا دراز نکشند خوابشان نمی برد و بعضی پشت میز و پشت فرمان و گاهی حتی ایستاده خوابشان می برد . 

بعضی ها حتما باید روی تشک یا تخت بخوابند و روی زمین خوابشان نمی برد و برعکس ٬بعضی ها هستند که اگر روی تخت بخوابند انقدر تکان می خورند که حتما پایین خواهند افتاد . 

بعضی ها عادت دارند توی خواب راه بروند و فردایش اصلا یادشان نمی آید که راه رفته اند . 

 

 

ادامه مطلب ...

ماموریت ... فرت

سلام

شما را نمی دانم اما من با شنیدن اسم بندر یاد سه تا چیز می افتم .

لب بندر ٬ دختر بندری و سوسیس بندری

جذابیت های دو مورد اول باعث شد که موقع ماموریت به بندر خیلی خوشحال باشم اما ماموریت ما طوری پیش رفت که از بین لب و دختر و سوسیس فقط سومیش نصیب ما شد .

البته آدم باید نیمه پر لیوان رو ببیند و همیشه خدا را شاکر باشد که وضع از این بدتر نشده

ما هم خدا را شکر می کنیم که سوسیسش آلمانی بود نه بلغاری ...  

 

از این سفر سه تا عکس بی ربط  یادگاری آوردم فقط برای ثبت خاطرات خودم . 

 

دختر بندری توی اتاق هتل ما 

. 

نمایی از بندر عباس 

 .

 

دیو سپید پای دربند از پشت شیشه طیاره

 .

 

 

+ راستی امروز ٬ روز تولد فاطمه شمیم یار بود .  

تولدت مبارک خانم معلم ...  

 

 

امسالی چوچیک دی جیلیغ ویلیغ مینه

امروز عصر رفتم پیش مامان ناهید برای خداحافظی ...  

هرچه زنگ زدم در را باز نکرد . 

به موبایلش زنگ زدم اما جواب نداد . 

تلفن خانه هم رفت روی پیغام گیر  

گفتم : سلام مامان جان ! آمدم نبودی ...  

  

 

.

ادامه مطلب ...

من ... آقا صادق ... نخل های مردابی

 

 

 

اسمش آقا صادق نیست اما من دوست دارم آقا صادق صدایش کنم . 

صادق از آن اسمهاییست که حس خوبی به آدم می دهد .  

فکر می کنم یک سالی باشد که استخدام شده 

مسئول فضای سبز شرکت است و بیست و چند سالی سن دارد . 

لباس کارش همان لباس کار مکانیک های ماست اما  نه روغن موتور رویش شتک زده و نه بوی گازوئیل می دهد . لباس کار آقا صادق همیشه بوی گِل و گُل می دهد . 

کم حرف است و کاری 

صبح ها ساعت هشت وقتی انگشت می زنیم و وارد شرکت می شویم یک بیلچه کوچک توی دستش گرفته و با گل ها ور می رود . عصرها هم با چمن زن ،فضای سبز را سامان می دهد و بوی چمن تازه اصلاح شده به مشام می رسد .  

در طول روز هم که گاهی برای کار یا هوا خوری می روم توی حیاط ،می بینم نشسته است زیر سایه درخت سنجد و زیر رنگین کمان فواره ها با گل هایی که خیس عرق شده اند درد و دل  

می کند .  

روزهای سرد زمستان ولی تقریبا بیکار است .  

صبح ها که می روم ناهارم را بگذارم توی یخچال ،کنار اجاق نشسته و خودش را گرم می کند .  

با لهجه شیرینش سلام می کند و من هم صبح به خیر می گویم . 

 

آقا صادق بسیار کم حرف است و حقیقتا تا به حال حتی یک جمله با هم حرف نزده بودیم . 

بسیار خجالتی و مودب است . همیشه از گوشه ها راه می رود  و  حواسش انگار به هیچکس و هیچ جا نیست . یک عالمی دارد برای خودش سوای عالم ما آدمها انگار ... 

 

شنبه بعد از ظهر بود به گمانم  

گلاب به رویتان خواستیم برویم دست به آب که تمامی اشغال بودند . دوباره برگشتم که بروم پشت میزم که پشت در شیشه ای  سالن دیدمش . 

نشسته بود کنار گلدان بزرگ سنگی و داشت حین کار زیر لب چیزی می گفت . نمی دانم داشت با خودش حرف می زد یا داشت آواز می خواند و یا شاید هم با گلها صحبت می کرد . 

جلو رفتم و خسته نباشید گفتم . با خجالت سری تکان داد . 

گلهای سبز و قد بلند گلدان سنگی چند وقتی بود که زرد و خشک شده بودند .

آقا صادق با قیچی باغبانی تمامشان را هرس کرده بود .  

پرسیدم : اسم این گلها چیه ؟ 

گفت : نخل مردابی  

گفتم : چرا خشک شدن پس ؟ 

گفت : عمرشون تموم شده آقا ... اینا گلهای یکساله اند . 

پرسیدم : یعنی سال دیگه دوباره سبز میشن ؟ 

گفت : تا سال دیگه معلوم نیست ما اینجا باشیم آقا ... 

 

منظورش اوضاع قمر در عقرب شرکت بود  که هر ماه یک تعداد از نیروها را تعدیل می کنند . 

لبخندی زدم  و گفتم : راست میگی آقا صادق . سال دیگه معلوم نیست ما هم باشیم .  

 

برگشتم توی سالن  ببینم دستشویی ها خالی شده اند یا نه  

آقا صادق هم هاج و واج با تعجب نگاهم می کرد . 

آخه می دانید ؟ اسمش که آقا صادق نیست اما من دوست دارم آقا صادق صدایش کنم .  

 

به سلامتی عروس و دوماد قربه الی الله

ریسه لامپ های رنگی ، یکی در میان روشن و خاموش می شود و انگار دارند  به ستاره ها چشمک می زنند . باد بین درختهای حیاط  زوزه می کشد و همگام با  آهنگ های شش و هشتی که صدایشان تا چند خانه اینور و آنور می رود  گاهی قری می دهد و شاید او هم مثل همه لبخند روی لبش دارد .  

 

راستش من آدمی گوشه گیر و خجالتی هستم  . هیچ وقت توی جشن های مختلط راحت نبوده و نیستم و تا می توانسته ام فرار کرده ام و اگر ناچار به ماندن شده ام حسابی اذیت شده ام .  

این شد که توی حیاط خانه پدر عروس قدم می زنم و منتظرم تا عروس و داماد دستشان به دست هم برسد و خداحافظی کنند و زودتر با مهربان برگردیم خانه ...  

 

مهربان چند باری تا دم در می آید و اشاره می کند که :بیا تو ... به خدا همه آشنان

و من مثل همیشه نا امیدش می کنم . به خودم قول داده ام که این جشن را خوش اخلاق باشم و اذیتش نکنم . اما اینکه بروم داخل و برقصم یک بحث مجزاست .

 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

اورکا ... اورکا ...

همین حالا از عروسی برگشتیم .

پنجشنبه ها شرکت تعطیل است و عدل همین پنجشنبه که من یک عالمه کار داشتم کلاس آموزشی گذاشته بودند . از صبح بی درنگ و بلا انقطاع داشتم اینور و آنور می دویدم .

کلاس که تمام شد جنگی خودم را رساندم خانه خواهرم که از دیروز کت و شلوارم را گذاشته بودم آنجا که مجبور نباشم تا خانه بروم و مثلا در وقتم صرفه جویی بشود .

دستی به سر و روی سالی جان کشیدیم و شیشه هایش را شستیم و تمیزش کردیم . فوری و فوتی محاسن مبارک را تراشیدیم و دوش گرفتیم و لباس پوشیدیم که برویم دنبال مهربان بانو که برویم سالن عروسی ....


حالا هرچه می گردم حلقه ام را پیدا نمی کنم .

مهربان مدام زنگ می زد و می پرسید پس کجایی ؟ بیا دیر شد و من دنبال حلقه دارم خانه خواهرم را کن فیکون می کنم اما انگار آب شده است و رفته توی زمین ...


سرتان را درد نیاورم تمام عروسی به کامم زهر و اعصابم خورد شد . مدام فکرم پیش این پست بود و هی به خودم سرکوفت می زدم که کاش لال می شدم و بعد از پنج سال در مورد حلقه ازدواجم پست نمی نوشتم .

متن پست را هم آماده کرده بودم که بگویم کدام نامردی بین شما مرا چشم زده که حلقه ام گم شده است ؟

بدی داستان اینجا بود که یادم نبود و مطمئن نبودم که حلقه را قبل از استحمام در آورده ام یا اینکه موقع شستن ماشین گم شده است . چند بار از کیامهر پرسیدم : کیامهر ! حلقه دایی رو ندیدی ؟ و کیامهر هم اصلا نمی دانست حلقه یعنی چی ؟ خواهرم همچین که انگار بچه ناف لندن هستند به کیامهر می گفت : کیامهر ! رینگ ... رینگ دایی رو ندیدی ؟

اما از ما اصرار و از آقا کیا انکار ...



القصه همین حالا که لباس هایمان را عوض کردیم ،خواهرم زنگ زد .شوهر خواهرم طی یک عملیات استنطاق کاملا حرفه ای آقا کیامهر را برده است در محل مفقود شدن حلقه و صحنه جرم را بازسازی کرده است . انگشتر خواهرم را نشانش داده و گفته : کیامهر ! وقتی دایی حمام بود شیطون تو رو گول نزد حلقه دایی رو برداری ؟

و کیامهر هم گفته : نه ... مگه من بچه ام که انگشتر رو بکنم توی انگشتم و هی بچرخونم که بیفته زمین و گم بشه ؟ نه من نکردم ... 


کار کار خود ناجنسش بود . حلقه را کرده توی انگشتش و چرخانده و وقتی از دستش افتاده پدر صلواتی نرفته برش دارد .

خواستم اینجا از شما حلالیت بطلبم که اشتباهی فکر کردم چشمم زده اید .

خوشبختانه یادگاری ازدواجمان پیدا شد ....




+ امیدوارم معنی عنوان این پست را بدانید ...





تارگت رو زدن وای وای

بخش های مختلف شرکت ما همیشه آخرهای سال حسابی به تکاپو و جنب و جوش و فعالیت می افتند تا بتوانند پاداشی تپل بگیرند .  

روال کار اینطوری است که هر بخشی در ابتدای سال برای خود اهدافی پیش بینی می کند (که عموما اهدافی کمی هستند تا کیفی) و در گزارش انتهای سال بسته به اینکه چقدر به آن اهداف نزدیک شده باشند پاداش می گیرند . 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...