جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

جوابها

 

 

 

با تشکر از فرگل - فرشته - هاله بانو - تیراژه - امیر حسین و دکولته بانو  

 

جوابها رو در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید . 

برای معرفی بیشتر افراد لینکی در زیر نام آنها درج شده است . 

 

 

ادامه مطلب ...

تشخیص هویت هفتم

 

 

تشریف ببرید ادامه مطلب و صاحبان عکس ها را شناسایی بفرمایید . 

مطابق معمول به برندگان این مسابقه جوایز ارزشمندی تعلق نخواهد گرفت ... 

 

ادامه مطلب ...

خوش به حال اونا که اقلکا عکس عشقشونو دارن

 

 

 -

گنجشک کوچولو پرواز کرد و نشست روی هره حوض  

جای پاهای کوچکش ماند روی سفیدی برف ها

نگاهی به عکس ماه توی حوض انداخت و گفت : 

عزیزکم ! می دونی چقدر دنبالت می گشتم ؟

من تو آسمونا پی تو بودم و حالا  

تو این شب برفی و سوز و سرما روی زمین ٬ توی این حوض پیدات کردم 

یادته چقدر پرواز کردم به اوج آسمون ؟

تا اون بالا بالا ها ؟ 

ولی هرچی بال زدم بهت نرسیدم 

حتی یه ذره نزدیکت نشدم 

ولی حالا دیگه مال من شدی 

امشب می تونم تو رو تو بغلم بگیرم . 

 

موج افتاد به آب حوض و عکس ماه توی حوض برای لحظه ای محو شد و دوباره برگشت 

 

اذان صبح رو که گفتن  

ایران خانوم که رفته بود توی حیاط تا وضو بگیرد   

گنجشک مرده را توی حوض پیدا کرد ... 

 

  

 

+ امشب ساعت۲۲:۰۰  تشخیص هویت ... 

 

نوستالژی بو ها

 

دقت کرده اید هر خانه ای برای خودش بوی منحصر به فردی دارد ؟ 

این را وقتی وارد خانه می شوید می فهمید 

این را کسی که توی آن خانه زندگی نمی کند می فهمد نه ساکنان آن خانه

 

انسان در مقایسه با بسیاری از جانداران حس بویایی ضعیفی دارد  

در مقایسه با سایر حواس پنجگانه نیز ٬ بویایی همیشه مظلوم واقع می شود 

معمولا در طول روز ٬ آنقدر که از بینایی و چشایی و شنوایی و لامسه استفاده می کنیم 

از بویایی بهره کمتری می بریم . گاهی اوقات اصلا بوها نقشی در زندگی روزمره ما ندارند 

گاهی اصلا استفاده ای از آنها نمی بریم یا به کارمان نمی آیند اصلا  

 

اما حسی که ممکن است یک بوی خوب در آدم ایجاد کند به مراتب قوی تر از سایر حواس است 

بوها ممکن است کاربرد کمی در زندگی ما داشته باشند 

اما تاریخ مصرفشان طولانیست 

وقتی بویی توی مخیله آدم جا بگیرد  

هیچ وقت فراموش نمی شود 

و از آن مهمتر  

حتی اگر سالها بعد دوباره به مشاممان برسد 

به همان قدرتمندی روز اول خاطره ها را بازسازی و احیا می کند . 

 

من بویایی خوبی ندارم 

وقتی خودم را با بعضی ها مقایسه می کنم  

می بینم اصلا بوها نقش زیادی در زندگی من ندارند  

دوران دانشجویی همخانه ای داشتم که بوی سوسک را در تاریکی اتاق حس می کرد 

من حتی بوی غذای سوخته را احساس نمی کردم 

شامه قوی داشت دوستم ... 

 

اما با این وجود بوهایی هستند که غیر از کاربرد معمولی ذاتی و ناخودآگاهشان  

معنی و مفهوم هم دارند 

یا یک دنیا خاطره پشتشان هست  

و وقتی استنشاقشان می کنی آن خاطره ها را به وضوح به ذهنت متبادر می کنند . 

 

اینجا چندتایشان را می نویسم  

شما هم اگر دوست داشتید بنویسید ... 

 

۱- بوی شیر خشک :  

شیرین مثل طعم کودکی

۲- بوی بستنی های دستگاهی قیفی کنار خیابان : 

شیرین عین شیر مادر  

۳- بوی پودر بچه : 

شیرین عین گاز گرفتن لپ تپل یک نوزاد  

۴- بوی عطر معشوقه : 

قرار های نوجوانی ٬ بوسه یواشکی ٬ دست های به هم گره خورده 

۵- بوی پوشال تازه خیس خورده کولر : 

مثل تابستان گرم ٬ مثل خواب سر ظهر لذیذ 

۶- بوی تک تک : 

یادآوری اولین و تنها کاکائوی دوران کودکی   

بچه که بودم . زرورق های تک تک را می گذاشتم لای کتاب 

و اوقاتی که هوس شیرینی می کردم ٬ بویشان می کردم . 

۷- بوی خاک باران خورده : 

محشر مثل طعم پیشانی خیس از وضو روی مهر نماز 

بوی بهار ٬ بوی حیاط بزرگ بچگی هایم با یک عالمه کرت و جوب و لانه مورچه 

۸- بوی پیراهن بابا 

بوی امنیت ٬ بوی قدرت ٬ بوی اطمینان 

۹- بوی رژ لب : 

بوی بوسه ٬ بوی لب گرفتن های کشدار و چسبناک و هوس انگیز 

بوی شروع یک هماغوشی  

۱۰- بوی ملغمه ای از خاک رس و کاه و پشگل : 

بوی طالقانم ... بوی سرازیزی قبرستان دهمان ... قبرستانی که دو تا مادربزرگ و یک بابا بزرگ و یک دائی ام تویش خوابیده اند تا ابد 

۱۱- بوی کاغذ کاهی : 

بوی مشق ... بوی تکلیف شب امتحان ... بوی حسنک کجایی لامصب ؟ 

۱۲- بوی تکه های تراشیده مداد : 

زنگ نقاشی مدرسه ... خانوم اجازه ما بگیم ؟ 

۱۳- بوی دیسک صفحه ماشین : 

بوی شمال ٬توی ترافیک ماندن آدمهای خسته ای که صورتهایشان را آفتاب سوزانده  

و خوابشان می آید . 

۱۴- بوی شمع سوخته : 

کیک تولد ... بیا شمعا رو فوت کن ... بوی شروع یکسال دیگر از باقی عمر آدم ... بوی کادو 

۱۵- بوی لاک : 

بوی چوب بری کنار خونه مامان بزرگ ٬ بوی خیابان روبروی سینما جی  

وقتی به خودت قول می دهی : وقتی بزرگ بشم هنرپیشه میشم

۱۶- بوی سوسیس بندری : 

بوی کودکی های گشنه از مدرسه برگشته و حسرت تماشای ساندویچی ها 

۱۷- بوی نویی تلوزیون وقتی اولین بار به برق می زنیدش : 

بوی رنگ ها به جای سیاه وسفید کارتون ها ... بوی شروع زندگی با مهربان زیر یک سقف 

۱۸- بوی شامپو و تیزاب و صابون و روشور : 

بوی حمام عمومی های جمعه های بچگی ... بوی خدا کنه پسر شجاع تموم نشده باشه  

۱۹- بوی برف شادی :  

بوی عروسی کردن آنها که دوستشان داشتی و نمی خواستی شوهر کنند  

بوی خدا کنه پشتک زدن شانسی ها به من نیفته 

۲۰- بوی افطارهای ماه رمضون : 

بوی خدا ... بوی اللهم اغفر ذنوبنا ... بوی سبک شدن 

۲۱- بوی الکل : 

بوی مستی ... بوی خدایا تو مهربان تر از آنی که مستی مرا نبخشی ... بوی سبک شدن 

۲۲- بوی گردو : 

بوی بهاره اولین عشقم که هنوز دارد توی سبزه های روستایمان دنبال گردو ها می دود و من با چشمهای هشت سالگی تماشایش می کنم 

۲۳- بوی روغن سوخته لودر : 

بوی هشت ماه بیگاری و دلتنگی توی بیابانهای هویزه ... بوی من از این شغل متنفرم 

۲۴- بوی بخاری وقتی اولین بار روشن می شود : 

بوی زمستون ... بوی برف و آسمون نارنجی شبای برفی ... بوی کتری و چای همیشه آماده 

۲۵- بوی غذا توی راهرو ی پشت در خانه : 

بوی یعنی مهربان الان در را باز می کند و لبخند می زند ... بوی خسته نباشی عزیزم 

بوی : بابک ! یه دیقه از پشت اون کامپیوتر پاشو ... غذات یخ کرد .  

 

 

 

 + محسن باقرلو  هم این پست را مدتها پیش با همچین مضمونی نوشته بود .   

 

++ اینجا را ببینید ...

 

 

 

هذیان ها - سطرهای سپید - فسیل بانو

  شماره یک :

 -------------------------

این پست محسن باقرلو دیوانه کننده است .  

درست مثل یک هذیان گزنده و دردناک و واقعی و تلخ  

از همان پیک اول آدم مست می شود و با هر جمله از این هذیان سرت داغ تر می شود و مست و مست تر می شوی و  واژه های دیوانه کننده آخر پست رسما کله پایت می کنند . 

مثل کارتون های تام و جری یک لحظه به خودت می آیی و می بینی بین زمین و آسمان داری غوطه می زنی ٬ بی آنکه قانون جاذبه نیوتن یادت باشد و یا اثری بر تو بگذارد .  

ناچاری با لبخندی تلخ برای دوربین دست تکان بدهی و ویییییییییییییییژ سقوط آزاد

 

 ...واسه مادر فقیری که دو سیر گوشت از خودش داره و دوسیر گوشت واسه بچچه هاش نداره سر سیاه زمستونی ... 

 

 مدتها بود که همچین پستی توی اولولون نخونده بودم  . انقدر خوب٬انقدر ترسناک٬انقدر دلی  

 -

 


شماره دو : 

 --------------------------

سطر های سپید مهربان دیروز یکساله شد .  

مهربان دیروز نشست و تمام پستها و کامنتهایش را بازخوانی کرد و ماحصلش شد این پست 

پستی که سوا از مناسبتی بودنش یکجور تجلیل است از دوستانی که وبلاگش را می خوانند.  

یکجور خاطره بازی با وبلاگ خودش  

 

یکی از کامنتهایی که مهربان انتخاب کرده و نوشته است ٬ کامنت شیرزاد است  

کامنتی مربوط به فروردین امسال ٬ تقریبا چهل روز قبل از فوت شدنش

با خواندنش آه از نهادت بلند می شود و در عجب می مانی از کار خدا 

شیرزاد برای مهربان نوشته : 

 

دوشنبه  1 فروردین 1390 ساعت 12:27 PM
سال نو شما هم مبارک .
سال خوب و خوشی باشه براتون .
ای بابا !
راستش اصلن دوست ندارم بهشت زهرا برم .
حالم بد میشه .
خیله خوب هروقت مردیم میمیریم دیگه !
هرکی هم تا زنده است بهش محبت کنیم .
وقتی مرد و رفت این کارا چه فایده ای داره  آخه ؟
من میگم من وقتی مردم بندازینم جلو سگا !
واللا !  
 

  

 

  

یکساله شدن سطرهای سپید را به مهربان عزیزم تبریک میگم

و براش روزهای خوب وبلاگی آرزو می کنم . 

  

 


شماره سه : 

 --------------------------

یکی از دوستان تازه جوگیریات٬ فسیل بانوی عزیز هستند از مشهد  

وبلاگ روزنوشت های یک کارمند فسیل شده به قلم ایشان نوشته می شود . 

روزنوشت های ساده و بی غل و غش و سرشار از اتفاقات جالب و موقعیت های طنز ... 

فسیل بانو ( البته اعتراف می کنم با اسمشون ارتباط برقرار نکردم . کسی به من بگه فسیل انصافا دلخور میشم )  ماشاء الله حسابی پر کارند .  

امیدوارم این وقت و انرژی که برای وبلاگ می گذارند به زندگی کارمندی و زندگی شخصیشون لطمه وارد نکنه وهمیشه همینطور سرحال و شاد و پرانرژی بنویسند . 

به شخصه هر وقت وبلاگش رو میخونم حال و هوام خوب میشه ... 

 

در عکس زیر فسیل خانوم و همسر جانشان را مشاهده می فرمایید : 

 

 

 

  

 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

 

امشب دلم برای آرشمیرزا تنگ شده است شدید 

اینجا باران می بارد 

و آرش هزاران کیلومتر دورتر از این شهر بارانی شاید روی ماسه های داغ ساحل نشسته باشد 

و تکیلا می نوشد ... 

هیچ وقت یادم نمی رود  

اولین باری که آرش را دیدم جشن تولد دکولته بانو بود  

یک هفته قبل از پر کشیدن شیرزاد 

آرش عین انسان های با شخصیت نشسته بود کنار شیرزاد  

و مثل آدمها داشت بحث جدی می کرد . 

به خودم می گفتم : خدایا ! این کچل چرا انقدر یُبس و نچسب است ؟ 

نه خنده ای ... نه حرفی ... نه صحبتی ...  

چه می دانستم پشت این ظاهر آرام و جدی 

شاعری دوست داشتنی خانه دارد  

که محال است جمله ای از دهانش بیرون بیاید که تو را شاد نکند

 

و حالا رفاقت من و آرش به جایی کشیده که اگر روزی نباشد و چند دقیقه شر و ور بار هم نکنیم 

روزم انگار یک چیزی کم دارد . 

درست مثل امروز که آرش نبود و جای خالیش بدجور احساس می شد . 

 

هرجا هستی خوش باشی عزیز دل برادر 

دلم برای درک عمیقت تنگ شده  کچلک بابا ! 

حق پشت و پناهت محکم و ناجور   

-

سفرت سلامت ایشالا ... 

 

 

 

 

 

 

ببعی یکساله شد

 

روزها چقدر سریع می گذرند و فصل ها چه عجولانه دنبال هم کرده اند انگار 

خودمان رو توی آینه می بینیم اما متوجه پیرشدنمان نمی شویم 

فاصله بین اولین روزی که کولرها را علم می کنیم برای میزبانی از حرارت تابستان 

تا روزی که بخاری ها را از انباری بیرون می کشیم برای زمهریر زمستانی  

انگار اندازه یک چشم بر هم زدن می آید و می گذرد . 

بچه جغله هایی که تا دیروز توی کوچه ها با دماغ آویزان بازی می کردند  

حالا دانشگاه قبول می شوند یا سربازی می روند یا زن می گیرند یا خواستگار برایشان می آید  

نگاه که می کنیم می بینیم چقدر بزرگ شده ایم یکهو 

چقدر کار نکرده داریم که همینطور مانده توی پوشه انجام نشده ها 

چه آرزو ها داشته ایم که هر روز از ما دور تر می شوند 

چه جاها که می خواستیم برویم و هیچ وقت پا نداده  

به همین سرعتی که ۲۴۴ روز از سال ۹۰ گذشت ۱۲۱ روز دیگرش هم می آید و می رود و امیدواریم که ۹۱ بهتر بشود و این دهه بهتر تر باشد از آن یکی دهه  ولی نمی شود

یکهو می بینی موهای سرت دانه دانه اش سفید شده و خیلی ها دیگر نیستند  

و تو هم ایستاده ای توی صف خدانگهدار   

اینها را شاید توی ۳۲ سالگی فهمیدن کمی زود باشد اما آدم وقتی می بیند که با ۲۰ سال و ۱۰ سال و حتی دو سال پیشش چقدر فرق کرده کاری از دستش برنمی آید  

می فهمی چه بسا زود  

 

انگار همین دیروز بود که این ببعی توی دل مادرش داشت لگد می انداخت به دیوارهای جهانش  

و من اینجا برایش پست می نوشتم

انگار همین دیروز بود که رفتیم بیمارستان و اولین عکس هایش را گرفتیم 

انگار همین دیروز بود که مثل لاک پشت افتاده بود به پشت و تقلا می کرد 

حالا چهار دست و پا راه می رود و گلدانها را واژگون می کند 

 ( این واژگون هم عجب لغت مشتیه وا ٬ ادبیاتیه ...)

فردا هم راه خواهد افتاد و تاتی تاتی خواهد کرد 

بزرگ می شود  

مدرسه می رود  

مرد می شود 

زن می گیرد   

و همه اینها به چشم بر هم زدنی می آیند و می روند .  

۲۶ آبان ماه ۸۹ مصادف با عید قربان بود که حاج آقا رادین بدنیا آمد  

من اسمش را گذاشتم ببعی 

بابا بزرگ ٬حاجی قربان صدایش می کرد  

و بالاخره اسم شناسنامه ای ش شد رادین 

دیروز تولدش بود  

پدر صلواتی همجنس هایش را بی خیال شده بود  

و یک مشت خانم چسان فسان کرده را دعوت کرده بود فقط 

شب که رفتم دنبال مهربان  

این عکس را از او گرفتم .

ببینید عمر چه زود می گذرد ... 

 

 - 

آبان ۸۹ 

 

آبان ۹۰ 

 

 

 

پست مرتبط ۱ 

پست مرتبط ۲ 

 

وره یارم ... وره یارم ... وره ای تازه یارم

  

 


نام ترانه : ماچی خدایی 

کاری از  : گروه کامکارها

شعر : ماموستا هیمن
ترجمه : ناصر سینا  

+ منبع

  

دانلود ترانه 

-


(وره یارم، وره یارم، وره ئه ی تازه یارم)2بار...........(وره ئه ستیره که ی شه و گاری تارم)2بار
(وره یارم، وره یارم، وره ئه ی تازه یارم)..................(وره ئه ستیره که ی شه و گاری تارم)2بار 

 
(وره ئه ی شاپه ری بالی خه یالم)2بار.................وره ئه ی شه و چرای رو ناکی مالم
(وره یارم، وره یارم، وره ئه ی تازه یارم)................(وره ئه ستیره که ی شه و گاری تارم)2بار

وره خاسه که وی رام و که ویی من.................وره ئیلهامه که ی نیو ه شه وی من
وره ئوخژنی سینه ی پر گری من .................. وره پیروزه که ی به رزه فری من
وره ئاونکی سه ر په لکی گولی سوور ..............وره ئاورینگی گه رم و مه شخه لی نوور
(وره ئه ی ریژنه بارانی به هاری ..............................وره شیمری ته ری پرورده گاری)2بار
(وره یارم، وره یارم، وره ئه ی تازه یارم).............(وره ئه ستیره که ی شه و گاری تارم)2بار

وره ئه ی نو نه مامی باغی ژینم .....................وره ئه ی شاکولی میرکی نه وینم
وره کاروان کوژی کاتی به یانیم ....................وره بیره وه ری و ئاواتی جوانیم
وره ئه ی نو نه مامی باغی ژینم ....................وره ئه ی شاکولی میرکی نه وینم
وره کاروان کوژی کاتی به یانیم ..........................وره بیره وه ری و ئاواتی جوانیم
(وره ئه ی (خه ج) وره ئه ی( خاتوزین) م .............. وره با به ژن و بالاکه ت ببینم)2بار
(وره یارم، وره یارم، وره ئه ی تازه یارم) ...........(وره ئه ستیره که ی شه و گاری تارم)2بار  

  

بیا ای یارم ، بیا ای یار تازه من   

بیا ای اخگر شبهای تارم
ای شاهپر بال خیال
ای شبچراغ روشن خانه
ای کبک خرامان اهلی
ای الهام نیمه شبان
ای آرامش سینه پرشرر
ای همای بلندپرواز
ای شبنم گلبرگ گل سرخ
ای شرار گرم، ای مشعل نور
بیا ای رگبار باران بهاران
ای شعر ناب پرظرافت
بیا ای نونهال باغ زندگی
ای بزرگ خوشه مرتع عشق
بیا تو ای ستاره بامدادی
بیا، ای یادمان و امید جوانی
بیا ای خج، ای خاتوزین  

(نام دو تن از عشاق معروف افسانه ای کردستان )
بیا، بالای بلندت را بنگرم

 

  

 

+ شش هفته پیش یک همچین جمعه ای  کنسرت کامکارها بودیم . 

کامکارها (وره یارم ) را می خواندند و من بی آنکه بدانم چرا اشک می ریختم . 

امروز مدام این آهنگ را گوش می دهم و آسمان دارد اشک می ریزد  

ولی می دانم چرا ...  

 

 

 

کبوتر دگری از قفس رها شده امشب

 

 

 

   عاطفه عزیزم داغدار درگذشت پدربزرگش است .

فاتحه ای برای شادی روح ایشان بفرستید  بی زحمت ...  

 

 

 

 

 

گمشده ...

امشب می خواهم رازی را برای شما بگویم  

این را شاید هیچ وقت نباید می گفتم 

شاید بعدها باید می گفتم 

شاید هم خودتان یکروزی می فهمیدید 

شاید باور نکنید ولی مهم نیست 

شاید هم بخندید که خیلی خوشحال می شوم 

پشت رادیاتور شوفاژ اتاق من یک کوتوله بند انگشتی زندگی می کند به نام لی لی بیت  

 

شبها که من می خوابم می آید و کامپیوتر را روشن می کند و وبلاگ می خواند 

پسر خوب و مهربانی است و تخیلات زیبایی هم دارد  

قلم خوبی هم دارد 

باید اعتراف کنم خیلی از پست های خوبی را که توی جوگیریات خوانده اید 

ایده اش مال لی لی بیت بوده 

و بازی ها هم همینطور 

ماجرای دوستی من و لی لی بیت را هیچ کسی تا امشب نمی دانست 

حتی مهربان 

البته خود لی لی بیت می خواست که کسی از وجود او خبر نداشته باشد . 

  

تقریبا دو هفته است که لی لی بیت پیدایش نیست  

هرچه صدایش می کنم جواب نمی دهد  

ساعت ها می روم و از لای پره های شوفاژ به سوراخ خانه اش نگاه می کنم 

چراغ قوه می اندازم 

برایش  ذرت و چیپس می ریزم 

اما بیرون نمی آید ... 

اوایل گفتم شاید با من قهر کرده باشد 

اما کم کم دارم نگرانش می شوم 

می ترسم بلایی سرش آمده باشد . 

 

امروز ساعت ها پشت مانیتور چشمم خشک شد اما هیچ ایده ای برای نوشتن پیدا نکردم 

اگر لی لی بیت نباشد من ممکن است دیگر نتوانم چیزی بنویسم .  

هرچند دلم برایش خیلی تنگ می شود ولی امیدوارم دلیل رفتنش ماجرای عشقی باشد 

ولی خب چرا بی خبر ؟ 

فکرم درست کار نمی کند

عکسش را اینجا می گذارم  

تو را به خدا اگر جایی دیدینش بهش بگید یه خبری از سلامتیش به من بده ... 

 

 

 

+ چند روزی نیستم