جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

داود پور امینی

داغ هایی چه به دل!

اشکهایی چه به چشم!

در غمین خانه چه بوی خفنی می آید

من در این ویرانه ؛ پی چیزی می گشتم

پی خوبی شاید

پی نوری ؛مهری؛ لبخندی

پشت تر فند ها

حقه ای بود سیاه که نگاهم می کرد

پای صندوغی ! ماندم برف می امد گوش دادم:

چه کسی ویراژ می داد؟

... و فریبی لغزید

راه افتادم

یک کلاهی سر ماه

بعد جالیز قمار ؛ هیمه های شب ننگ

و فراموشی اه!

لب چاهی

سر فرو بردم ؛ ناله کردم بی تاب

: "من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است "

نکند اندوهی سر رسد از ته شب

چه کسی پشت سر ایشان است؟

هیچ

می چرد شیطانی در مرد

ظهر بی سامان است

و خدا می داند که چه بی سامانی است

و خدایی بی حرف

و خدایی بی کار

وچه شیطان بسیار

زندگی خالی نیست:

بوق هست ؛ دوغ هست ؛ دروغ هست

اری تا حقایق هست ؛ زندگی باید کرد

در دل من چیزی است

مثل یک شط غرور مثل بیداری صبح

و چنان بی خوابم که دلم می خواهد

بدوم تا ته سگ

بروم تا ته شک

دورها اغازی است

که مرا می میرد.  

داود پورامینی - ۳۱خرداد ۱۳۸۸  

 

  

 

 

تولدت مبارک  داود 

 

تصویر اول  

توی مسیر برگشت یک لحظه ماشین جلویی با سرعت پیچید به چپ و دیدم یک سگ وسط جاده دو تا پای عقبش چسبیده به زمین 

انگار ماشین از روی پایش رد شده باشد ٬ نمی توانست راه برود 

تا به خودم بجنبم و ماشین را جمع کنم میلیمتری از کنارش رد کردم و صدای زوزه دردناکی از شیشه ماشین داخل شد و پیچید توی گوشم و بعد مغزم و هنوز هم که هنوزه دارد توی سرم  

می پیچد و آزارم می دهد . 

 

تصویر دوم 

فکر کنید که مسیر هر روزه برگشتنتان به خانه یک جاده شلوغ و پر از ترافیک و دود و بوق باشد . اما ۱۰ دقیقه آخر مسیر یک فرعی میانبر خلوت و دلباز و حال خوب کن  

یعنی وقتی دوربرگردان سر شهرک را که دور می زنم و وارد فرعی می شوم روح و جانم تازه  

می شود . وسط یک بیایان که چیزی جز مشما تویش نمی روید و نمی بینید  

به خاطر بارندگی این چند وقته سبز شده و یک جایی یک کانال آب هست که خیلی ها می آیند و ماشین هایشان را آنجا می شویند . امروز یک پیرزن با چادر مشکی درست کنار نهر آب روی خاک نشسته بود با بی تفاوتی محض . هیچ جایی از صورتش معلوم نبود و عین مرده ها بی حرکت نشسته بود . 

یک پسر هیکل درشت منگل آنسوی کانال نشسته بود و پاهایش را گذاشته بود توی آب  

و با سرخوشی تمام داشت پاهایش را تکان تکان می داد  

پیرزن چیزی گفت و پسرک همانطور با پاهای برهنه به حالت قهر دوید توی بیابان  

 

تصویر سوم  

درست سر کوچه که رسیدم و خواستم بپیچم داخل ٬یک پسر بچه پرید جلوی ماشین و من به شدت ترمز کردم . مشمای گچی که برای محکم کردن پایه دیش ماهواره خریده بودم افتاد و دود سفید رنگی توی ماشین پیچید و گند زد به تمام ماشین و البته هیکلم 

تا دنده را جا کردم و خواستم راه بیفتم یک دختر خانم هم به همان سرعت دوید و از جلوی ماشین وارد کوچه شد .داشت بلند بلند گریه می کرد 

اهل فحش دادن و داد و بیداد نیستم و از خیر بوق اعتراض آمیز هم گذشتم 

وارد کوچه که شدم ٬ پسر بچه و بعد به فاصله کمی دختر خانم در حالیکه پریشان بودند و گریه  

می کردند وارد آپارتمان بغلی خانه ما شدند که یک آمبولانس با چراغهای گردان هنوز روشن آبی رنگ ایستاده بود جلوی آن ... 

 

 

 

هر سه تصویر کاملا بی ربط و بدون ارتباط منطقی بودند 

ولی از عصر تا حالا مدام دارند جلوی چشمم رژه می روند . 

 

فالت بگیروم ؟

 

 

 

هفته پیش یکروز عصر ٬ همین که از شرکت بیرون زدم یکی از همکارها زنگ زد و گفت : 

بنزین ندارد  ... یعنی چراغ بنزینش روشن شده و بعید می داند تا پمپ بنزین برسد . 

خواست تا پمپ بنزین همراهش باشم  تا اگر وسط راه ماند بکسلش کنم . 

در مسیر رفتن تا پمپ بنزین یک لحظه چشمم خورد به لاین مخالف جاده مخصوص که تصادف بدی در آن اتفاق افتاده و ترافیک سنگینی هم بوجود آمده بود . 

خلاصه تا پمپ بنزین رفتیم و دوستم تشکر و خداحافظی کرد و من هم برگشتم . 

داشتم با سرعت می راندم که یکهو یاد تصادف افتادم و با زحمت خودم را از خیابان اصلی به خروجی کندرو کشاندم . چند کیلومتری که رفتم به تصادف یاد شده رسیدم و چندکیلومتر ترافیک پشت آن ... ماشین ها ایستاده بودند و بعضی هایشان هم به زحمت می خواستند دنده عقب بگیرند تا از این مخمصه رها شوند ولی من خیلی راحت و سریع از قسمت کندرو رفتم و از یک ترافیک چندکیلومتری و محتملا از نیم ساعت تاخیر و علافی نجات پیدا کردم . 

مطمئنا اگر از این تصادف اطلاع نداشتم تغییر مسیر نمی دادم و من هم به دردسر دچار  

می شدم . 

داشتم فکر می کردم چقدر داشتن دید و بصیرت از آینده خوب و بدردبخور است . 

حالا نمی خواهم بگویم آدم ترمیناتور بشود و برگردد به زمان گذشته و اتفاقات را پیش بینی کند ولی چقدر خوب است که آدم نسبت به آینده اش دید درستی داشته باشد . 

این دید درست ممکن است از تجربه کسب شده باشد و ممکن است از رانت خبری باشد . 

خیلی ها به خاطر داشتن این دید درست یک شبه ره صد ساله رفته اند و از فرش به عرش  

رسیده اند . فکر کنید کسانی که می دانستند دلار و سکه در عرض یک هفته دو برابر می شود چقدر سود کرده اند ؟ دوستی مثال جالبی زد . می گفت در یکی از مناطق غرب تهران تا چند وقت پیش خانه و زمین قیمت پایینی داشت . ولی بلافاصله بعد از تصویب شهرداری و انتخاب این ناحیه بعنوان منطقه ویژه توریستی قیمت ها صد برابر شد . کافیست آدم یکی از این رانت های خبری داشته باشد تا اوضاع اقتصادی اش متحول شود .  

 صحبت کردن در مورد اقتصاد نیاز به تخصص دارد و واضح و مبرهن است که بنده از این تخصص بی بهره هستم .کلا بعید می دانم در زمینه اقتصادی روزی چیزی بشوم . اینروزها که همکارها قیمت لحظه ای ارز و سکه را با هیجان و شور و علاقه دنبال می کنند من با تعجب نگاهشان می کنم و راستش را بخواهید از این بازی ها چیزی سر در نمی آورم . 

ترجیح می دهم بنشینم و مثل بچگی هایم تخیل کنم که اگر روزی به گذشته برگشتم به جای اینکه بروم توی ارزانی ٬ طلا و سکه و دلار بخرم و توی گرانی بفروشم  

یا فلان جا زمین بخرم و بعد میلیاردر بشوم می روم فرودگاه و نمی گذارم هواپیماها سقوط کنند یا آدم ها توی تصادف بمیرند یا شاید هم نتایج فوتبال را پیش بینی کردم . شاید هم نتایج انتخابات را ... اینها را نگفتم که فکر کنید من چشم به مال دنیا ندارم .  

اتفاقا می خواهم چند تا سکه هم توی ارزانی بخرم .  

خیلی نه ٬ انقدری که مهربان مجبور نمی شد طلاهایش را بفروشد ...   

 

  

 

 + تصویر پست از سمبل های قوم مایاست که برای پیشگویی از آن استفاده می کرده اند . 

 

قرمز یا آبی ٬ راننده می نی بوس کرایه اش را می گیرد

 

 

 

امروز برگشتنی از شرکت رادیو روشن بود و بازی پرسپولیس - الغرافه  را گزارش می کرد . 

همکار پرسپولیسی دو آتشه ام کنارم نشسته بود و با هر موقعیت خطرناکی به آسمان می پرید 

وقتی شنیدم که نزدیک به ۱۰۰ هزار تماشاگر به استادیوم رفته اند از صمیم قلب خواستم که پرسپولیس برنده بازی باشد . 

توی آرایشگاه بودم که پرسپولیس گل زد و انصافا خوشحال شدم . 

به خانه که رسیدم مطابق معمول کامپیوتر را روشن کردم و دیدم که پرسپولیس مساوی شده است . خوشحال که نشدم هیچ ناراحت هم شدم . به خاطر ۱۰۰ هزار دلی که باید توی این طوفان غصه دار برگردند و میلیون ها قلبی که توی خانه هایشان غصه خوردند ناراحت شدم . 

قبلا هم گفته بودم که کل کل های آبی و قرمز فقط محض خنده خوب است  

تعصب بیخود روی هر چیزی ضرر دارد . 

ماجرا از این قرار است که فرهاد مجیدی ستاره استقلال که در تیم الغرافه بازی می کند بین بازی اخراج شده است و هزاران پرسپولیسی به او فحش داده اند و موقع اخراج ٬بازیکنان پرسپولیس به تمسخر کف زده اند و تماشاگران هو کشیده اند . 

فرهاد هم با پیراهن آبی جلوی آنها رفته و چهار انگشت دستش را به علامت چهار گلی که به قرمزها زده نشانشان داده . 

 

شواهد امر نشان می دهد که این موضوع از امشب می شود نقل محافل که بنشینیم و با هم کل کل کنیم و فحش و فضیحت بدهیم و خط و نشان بکشیم که ما بگوییم شما را سوبله چوبله کردیم و قرمزها بگویند شما را شش تایی کردیم و بعد هم یکی ما بگوییم و یکی قرمزها و آخر سرش هم جز دلخوری و کدورت چیزی عایدمان نمی شود . 

چند روز پیش اخبار می گفت دو تا پیرمرد توی کهکیلویه سر بحث آبی و قرمز به قصد کشت همدیگر را زده اند . واقعا باید تاسف خورد . 

راستش پست های نیما و محمد را که خواندم بیشتر متاسف شدم که واقعا چه چیز این ماجرا عجیب و غریب است و ناراحت کننده ؟  

اصلا این موضوع ارزش پست نوشتن دارد ؟ 

واقعا باید ناراحت بشویم ؟

اینکه توی استادیوم فحش خواهر مادر بشنویم عجیب بوده یا اینکه شیث رضایی کار زشت بکند ؟ مگر بار اول است ؟ مگر بار آخر است ؟ 

حالا ما بیاییم به پرسپولیسی ها فحش بدهیم فرقمان با آن آدمهای بیشعوری که توی استادیوم فحش می دهند چیست ؟ 

تعصب بیخود روی هر چیزی اشتباه است . 

با تمام احترامی که برای محمد قائلم و خودش هم می داند که چقدر دوستش دارم به عنوان یک استقلالی از پستش اصلا خوشم نیامد . وقتی یک تیم ایرانی دارد در یک بازی  بین المللی بازی می کند به هر دلیلی نباید از باختنش خوشحال شد .  

اگر بنا باشد از تحقیر کسی خوشحال بشویم من ترجیح می دهم از تحقیر کشورهای عربی خوشحال شوم وقتی با ترس وارد استادیومی می شوند که یکپارچه قرمز است .  

کاش محمد کامنتهای پستش را نمی بست تا مجبور نبودم اینها را اینجا بنویسم ...   

 

 

آفرین پسرم چه نقاشی قشنگی ....

 

در یکی از بزرگترین پروژه های تاریخ ایران و حتی شاید جهان قرار است با صرف چندین میلیارد دلار هزینه ٬ آب دریای خزر در شمال و خلیج فارس در جنوب پس از شیرین سازی به فلات مرکزی ایران منتقل گردد و بیابانها سیراب شده و حاصلخیز گردند . 

 

نمی دانم چرا یکهو یاد دریاچه نیمه خشک ارومیه افتادم . بگذریم ... 

آقا جان ! به نظر شما این عرب های حاشیه خلیج فارس احمق نیستند که می روند آب معدنی از خارج وارد می کنند ؟ ماشاء الله همگی مایه دار که هستند . چرا آب خلیج فارس را شیرین  

نمی کنند ؟چرا این همه صحرا را آباد نمی کنند تویش یونجه بکارند ؟ 

لابد عملی نیست . لابد آبش را نمی شود خورد . لابد به درد کشاورزی نمی خورد . لابد به محیط زیست صدمه می زند .لابد خیلی هزینه بردار است . چه می دانم ... 

 

مهم اشتغال است آقا ... اشتغال انقدرمهم است که حتی اگر پروژه عملی نباشد باز هم ارزشش را دارد . می دانید چند تا شرکت عمرانی و قرارگاه سازندگی و انسان علاف و یارانه گیر میتوانند توی این قضیه دخیل باشند؟ مگر میلیارد آن هم از نوع دلار کم پولی است ؟ می دانید چقدر مشاغل جدید می شود درست کرد ؟ می دانید چند کیلومتر شیلنگ استفاده می شود . چند تا پمپ آب ؟ 

 

و در جواب همه نااهلان و فریفتگان که می گویند ممکن است این پروژه عملی نباشد عرض میکنم که هست به همین سادگی که می گویم . 

یک شلنگ دراز بر می داریم و یک سرش را می اندازیم توی دریای خزر و سر دیگرش را  

می اندازیم توی کرمان . چند تا شیر هم وسط راه برای سمنان و بیرجند می گذاریم . 

یک پمپ هم ٬آب را پمپاژ می کند . شیرین کردنش هم کاری ندارد با قند می خوریم شیرین  

می شود . تازه می توانیم چند تا آدم هم بیاوریم تا اگر برق رفت و پمپ کار نکرد سر شلنگ را  

مک بزنند . 

اصلا چرا به این پروژه ها به چشم مسخره نگاه می کنید ؟ باور کنید بعضی ها از بچگی توی مدرسه روی این ایده ها فکر کرده اند . شما کافیست رئیس جمهور باشید و یک نقشه ایران داشته باشید و کمی فقط کمی خلاقیت داشته باشید تا معجزه کنید  . 

مثلا می شود به جای صرف این همه هزینه برای احداث جاده و خطوط ریلی و هوایی خیلی راحت یک کانال بزرگ آب از دریای خزر کشید به سمت خلیج فارس . حالا من نمی دانم شیبش دقیقا کدام طرفی است . فرض کنیم از شمال به جنوب باشد . 

به جای اینکه بروید فرودگاه یا ترمینال خیلی راحت می توانید با مایو و عینک دودی و تیوپ بروید چالوس بپرید توی کانال و بندر عباس بیایید بیرون ( حتما بندرعباس پیاده بشین چون ممکنه توی خلیج فارس کوسه بخورتتون ) 

من تازه ایده های بهتری هم دارم . یک دیوار شیشه ای بلند توی شرق ایران درست کنیم . باید  خیلی بلند باشد ٬ اندازه ابرها  

آنوقت همه ابرهایی که دارند رد می شوند٬ بروند بخورند به دیوار و توی کشور خودمان ببارند . 

یا یک چیز باحال تر . یک تعداد لوله خیلی خیلی خیلی دراز بسازیم که یکسرش زمین باشد و یکسرش برود سمت هوا پیش ستاره ها 

بعد این سرش را از توی سقف بکنیم توی خانه و آن سرش هم که توی ستاره است . اینطوری کلی نور وارد خانه می شود و در مصرف برق صرفه جویی می کنیم . 

یا یک کابل خیلی کلفت وصل کنیم به خورشید و از آن کلی سیم بدهیم به خانه ها تا گرم بشوند و گاز مصرف نکنیم . 

می توانیم زمین را از اینطرف سوراخ کنیم و از آنطرف برویم زیر اس. رائیلی ها یک چاله بزرگ بکنیم و بعد یک عالمه آدم چاق بفرستیم روی زمینشان راه بروند تا یکهو اس. رائیل برود توی زمین و محو شود . 

آدم اگر عقل و شعور داشته باشد ازاین ایده ها تا دلتان بخواهد وجود دارد ولی آدم باید عقل و شعور داشته باشد . 

 

همسر آقای جیم

 

 

خانواده هایی که بچه های پشت سر هم دارند می دانند که بزرگ کردن چند تا بچه قد و نیم قد با اختلاف سنی کم چقدر کار سخت و مشکلی است . 

از منظر پدر و مادر که بخواهی نگاه کنی اینجور بچه های پشت سر هم  چند سال آنقدر سرت را شلوغ می کنند که نمی فهمی عمرت چگونه می گذرد و چطور روزت به شب می رسد . 

مثلا یکهو سه تایی با هم مریض می شوند و یکهو با هم راه می افتند و باهم مدرسه می روند و با هم ازدواج می کنند و می روند پی خانه و زندگیشان

البته واضح و مبرهن است  که مراد از با هم ٬فاصله زمانی یکی دو سال است .  

در خانواده پنج نفری ما من فرزند اول بودم و دو سال بعد از من مریم و دو سال بعدترش نرگس به دنیا آمد . بابا که کللهم کاری به کارهای خانه نداشت و البته هنوز هم ندارد . آنروزها هم تمام وقتش به کار و تحصیل مشغول بود . طوریکه شبها وقتی به خانه برمی گشت ما خواب بودیم . 

بی اغراق تمام سختی های بزرگ کردن و کارهای ما به عهده مادرم بود . 

تا یادم نرفته بگویم که مامان عزیزم  یکی دو ماهی هست که هر روز می آید و می نشیند پای کامپیوتر و پست های مرا می خواند .  

همینجا ٬ همین الان و درست سروقت همین کلمه دستش را می بوسم و عرض ارادت دارم خدمت ایشان ... 

 

چی می گفتم ؟ آها... از منظر بچه ها اما این پشت سر هم بودن نه تنها بدی ندارد بلکه خیلی هم خوب است .توی خانه خودت همصحبت و همبازی و رفیق داری . چیزی که بچه های امروزه خیلی کم دارند یا اصلا ندارند. 

به همان نسبت که بچه های اول از همان بچگی بزرگ به چشم می آیند و با آنها مثل بزرگترها رفتار می شود و از آنها هم می خواهند مثل آدم بزرگها رفتار کنند بچه های ته تغاری هیچ وقت  

بزرگ نمی شوند . از همان بچگی به چشم بچه کوچک نگاهشان می کنند و ۵۰ ساله هم بشوند بچه کوچک هستند .  

القصه غرض از این همه آسمون ریسمون بافتن این بود که بگویم من و نرگس یعنی همون آبجی کوچیکه که مامان ببعی رادین هستش هرچند در تمام دوران کودکی و نوجوانی داشتیم توی سر و کله هم می زده ایم و روزی نبوده که من او را چک و لگدی نکنم و او هم یقه  مرا جر ندهد و چقلی ام را پیش بابا نکند و هنوز هم که هنوزه وقتی توی یک جمع در کنار هم هستیم بیشتر از همه اذیتش می کنم و اگر احترام آقای جیم همسرش که خیلی انسان شریف و البته قلچماقی هم هست نبود بدم نمی  آمد هنوز هم کتکش بزنم ولی با این وجود شدیدا به هم وابسته هستیم و بودنش برای من مثل یک نعمت می ماند .نرگس برخلاف ظاهر شلوغ و شیطنت آمیز و غلط اندازش فوق العاده احساساتی و مهربان است و انصافا همیشه هوای مرا داشته است . نه مثل یک خواهر کوچکتر بلکه مثل یک خواهر بزرگ

 

در هر صورت نرگس خانم از این به بعد٬ قلم به دست شده و اینجا می نویسند  .  

 

 

 

+ این داستان نرگس را خیلی دوست دارم . 

 

 

++ قبل از تولد رادین برای نرگس وبلاگی درست کردم تا روزنوشت های بارداری اش را بنویسد . چند تا پست اول را هم خودم نوشتم و پست آخر را نرگس گفت و من تایپ کردم . 

در هر صورت قسمت نشد که آن وبلاگ چرخش بچرخد . امیدوارم این یکی نمک گیرش کند .  

 

+++ این عکس بالا را می بینید ؟ خدا به سر شاهد است من و نرگس مریم توی بچگی به تعداد موهای سرمان به خاطر این عکس و اینکه توی آلبوم کداممان باشد کتک کاری کرده ایم . 

یادش به خیر ...  

 

 

  

السون و ولسون

 

 

 

 

آنوقتها که ما بچه بودیم ٬ منظورم زمان جنگ است 

بعضی باباها می رفتند جبهه تا با صدام یزید کافر بجنگند . 

بعضی باباها از جبهه بر می گشتند و یک عالمه سوغاتی و یادگاری برای بچه هایشان  

می آوردند . مثل کاردستی هایی که با پوکه درست می شد مثل گلوله های راس راسکی 

مثل چتر منور مثل خرج زردرنگ خمپاره که خیلی خوب آتش می گرفت  

مثل عکس کنار تانک سوخته عراقی... مثل پوتین مثل پلاک مثل چفیه مثل خاطره های جنگی

بعضی باباها هم از جبهه برنمی گشتند . 

آنوقتها وقتی باباها می مردند به بچه هایشان نمی گفتند که بابایت مرده 

می گفتند رفته جبهه تا با صدام بجنگد . می گفتند رفته مشهد زیارت امام رضا 

می گفتند رفته مسافرت دور ... 

  

من بر خلاف باقی همکلاسی هایم اصلا دوست نداشتم بابا برود جبهه . شدیدا به بودنش عادت داشتم و شبی که به خانه بر نمی گشت یا دیر می آمد عین کابوس می گذشت . 

 

احتمالا سال ۶۶ بود . یکروز بابا آمد خانه و گفت می خواهد برود جبهه 

مادرم زد زیر گریه  

من و مریم و نرگس هم همینطور 

از طرف آموزش و پرورش گفته بودند معلم هایی که دوست دارند داوطلبانه بروند جبهه و امتحانات رزمندگان را برگزار کنند اعلام آمادگی کنند و بابا هم داوطلب شده بود . 

از ما اصرار که بابا نرو و از او انکار که می روم . 

از ما التماس که بروی شهید می شوی و از او پاسخ که تفنگ که دست نمی گیرم ٬ خطر ندارد . 

 

به هر حال چند روز بعد وقت وداع رسید و بابا که آنوقت ها محاسن درست و حسابی هم داشت با یک اورکت آمریکایی سبز رنگ و یک ساک بر روی دوش عینهو فیلم های روایت فتح از زیر قرآن رد شد و ما چهار تا یعنی من و دو تا خواهرم و مامان از او خداحافظی سوزناکی کردیم .  

 

عصر اولین روز رفتن بابا ٬ مامان توی خانه داشت گریه می کرد و من و نرگس و مریم نشسته بودیم توی بالکن خانه و داشتیم سه تایی السون و ولسون می خواندیم .  

السون و ولسون خدا بابا رو برسون که یکهو در باز شد و بابا آمد 

 

انگار دنیا را به ما داده بودند . 

 

القصه٬گویا بابا رفته بوده تا خودش را معرفی کند  

جوانک ریشوی مسئول پذیرش فرمی به او می دهد تا تکمیل کند  

بابا جلوی مدت حضور در جبهه های حق علیه باطل می نویسد ۴۵ روز یعنی یک ماه و نیم 

آقای جوانک ریشو می گوید ۴۵ روز نمی شود باید حداقل سه ماه تشریف داشته باشید 

بابا می گوید من نمی خواهم سه ماه تشریف داشته باشم.  ۴۵ روز کافیست 

آقای جوانک ریشو هم می گوید برادر ! زیر سه ماه امکان ندارد 

بابا هم می گوید : مطمئنی امکان ندارد ؟ 

آقای جوانک ریشو می گوید : بله برادر  

و بابا هم برگه را جلوی چشم او هزار تکه می کند و می اندازد روی میزش و بر می گردد خانه 

 

به همین سادگی بابای ما تا در باغ شهادت رفت و برگشت .

چند روز بعد یک نامه آمد دم در خانه که آقای اسحاقی بیا خودت رو معرفی کن و هرچند روز دوست داری برو جبهه که بابا هم نامه را باز کرد و خواند و اینبار جلوی چشم ما پاره کرد و گفت : 

ما از همین پشت بجنگیم بهتره ... هرررررررر  

 

 

 

 

دنیا خیلی کوچیکه

دنیا خیلی کوچیکه ... 

بارها شنیدیم و حقیقت هم داره   

 

 

 

به خاطر تغییر و تحول جدید توی شرکت ٬ یکی از همکارها تسویه حساب کرد و رفت . یک عالمه پوشه و زونکن و پرونده تحویل من داد که امروز فرصت شد بنشینم و نگاهشون کنم . 

بر خلاف ایشون من اصلا حوصله نگه داشتن این چیزها رو ندارم . هرچیزی که امکان بدست آوردن دوباره اش وجود داشته باشه می ریزم دور و نگه نمی دارم .  

به هر حال ماحصل این میز تکانی شد یک نایلون پر از کاغذ پاره  

 

آقای همکاری که تشریف برده یک زونکن داشت پر از رزومه ها و فرم های استخدامی  

یک عالمه اسم و عکس و فرم و مشخصات 

شماره تلفن ٬ آدرس ٬ مشخصات اعضای خانواده ٬ سوابق تحصیلی ٬ سوابق کاری 

آقای همکار به دقت اینها را از سالها پیش نگاه داشته بود نمی دانم به چه امیدی 

بلافاصله نگاهی بین فرم ها انداختم تا شاید فرم استخدام خودم را پیدا کنم که البته پیدا نشد  

مابقی فرم ها را هم ریختم دور 

بین فرم ها یک اسم مرا یاد یک چیزی انداخت . یک همکلاسی دوران راهنمایی که دقیقا ۲۰ سال پیش کنار هم توی یک نیمکت می نشستیم . 

فامیلش را مطمئن بودم اما اسمش را نه ... 

محل دبیرستانش هم کرج بود و این بیشتر امیدوارم کرد . 

شغل پدرش هم پزشک بود و مطمئن شدم که خودش است و از سال تولدش هم حدس زدم که برادر دوستم باشد . ولی هرچه فکر می کردم اسم دوستم یادم نمی آمد . 

 

زنگ زدم به شماره موبایل صاحب فرم  

من از ... زنگ می زنم . شما سه سال پیش توی این شرکت فرم پر نکردید ؟ 

گفتم الان فحشی چیزی حواله ام می کند .گفت : بله  

 

به هر حال قضیه را تعریف کردم و گفتم که برادرش همکلاسی من بوده ولی اسمش یادم نیست و شماره برادرش را گرفتم و زنگ زدم و بعد از کلی شوخی بالاخره خودم را معرفی کردم و کلی گپ زدیم و از زندگی هم پرسیدیم و شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم و ابراز علاقه کردیم که بزودی همدیگر را ببینیم . قسمت جالب اینجا بود که وقتی از سامان محل کارش را پرسیدم گفت که سه سال است که توی شرکت ... در جاده مخصوص مشغول به کار است . 

خنده دار بود . من و سامان تقریبا سه سال است که هر روز داریم یک مسیر را طی می کنیم و وارد دو تا شرکتی می شویم که دقیقا یک کیلومتر با هم فاصله دارند

با این وجود بیست سال است که همدیگر را ندیده ایم  

شاید هم دیده باشیم و نشناخته باشیم . 

 

این شاید برای من و شمایی که دارید این پست را می خوانید هم بارها اتفاق افتاده باشد . 

 

 

بید و مجنون

 

 

 

 

روی آخرین صندلی پارک  

همانجا که  همیشه سایه داشت  

وقتی که باد می آمد  

برگ های بید  

مثل طره های تیره ی موی مانده بیرون از روسری سبز تو

البته هزار بار کمتر قشنگ تر  

می رقصیدند ...

گفتی : آدم ها مثل قصه ها می مانند  

گفتم  : تو قصه شیرین منی 

گفتی : تمام قصه ها روزی تمام می شوند  

گفتم  : قصه شیرین حیف می شود اگر پایانش غصه و تلخ باشد   

گفتی : پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است 

گفتم : مثل فیلم ها حرف می زنی 

گفتی : این فیلم نیست پسر ... خواب است 

گفتم : پس بگذار بیدار نشوم 

گفتی : همینجا سرت را بگذار روی دامنم  و بخواب 

گفتم : حیف است خوابم ببرد  بگذار سیر ببینمت

گفتی : تا نخوابی بیدار نمی شوی ها   

گفتم : آخر من همیشه خوابهایم یادم می رود 

گفتی  : یادت بیندازم یادت نمی رود  

گفتم : بینداز 

انداختی ... افتادم ... شکست ...   

یادم ... یادت ... دلم ... 

 

حکایت شهر خاموشان ۲

موج بانوی عزیز نویسنده محترم وبلاگ روزگار مو محبت کردند و پایان حکایت شهر خاموشان را اینطور نوشتند : 

 

سلام.
ایاز راه چاره را به مرد نشان میدهد ومرد خوشحال وخندان به سوی مدعیان میرود. در جواب مردی که از او لباس سنگی میخواست میگوید: چون در تمام دنیا رسم است لباس را با پارچه میدوزند وپارچه هم از نخ تشکیل شده است پس تو هم برایم از سنگ نخ بریس تا من لباس بدوزم. چون هیچ خیاطی خودش نخ نمی ریسد.
درجواب انکه گفت باید آب دریا بنوشی گفت: قبول است به شرطی که تو جلوی آب تمام رودخانه هایی که به دریا میریزد را بگیری تا من آب دریا را بنوشم وقرداد ما فقط آب دریا بوده است .
درجواب مرد سوم که چشمش را خواسته بود (.در کتاب نوشته که مرد طلبکار گفته باید صد درم از گوشت پایش را ببرد)گفت:قبول به شرط اینکه کمتر یا بیشتر نبرد وخونی از من نریزد چون در شرط ما خونریزی نبوده است.
وقتی از این مدعیان خلاص میشود نوبت مرد خریدار میشود
به مرد میگوید من یک پیاله ساس میخواهم که نصف ان
نر ونصف آن ماده باشند. وچون عملی غیر ممکن بود خریدار معامله را فسخ میکند.
پس از این ماجرا مرد صندلها را به قیمت خوبی فروخته  وهدایایی به پیرزن وایاز میدهد واز ان شهر میرود.
این قصه در کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب ، جلد 3 توسط مهدی آذر یزدی وبا نام نابینای نکته سنج نوشته شده است.  

 

  

 

آرش پیرزاده هم لینک این نمایش رادیویی رو پیدا کرده که البته من هنوز گوش ندادم ببینم همونه یا نه ولی محتملا همونه ...  

 

لینک دانلود نمایش شهر خاموشان 

 

با تشکر از محبت دوستان ٬ هرچند پایان داستان اندکی با داستانی که موج بانو گفتند متفاوته اما کلیت قصه همین بود که فرمودند . 

در نمایش ٬ ایاز نابینا مغز متفکر طراران و رندان و حیله گران شهر خاموشانه 

هم شریف و هم اون سه مرد پیش ایاز میرن و ماجرا رو تعریف می کنند و ایاز که مرد زیرکیست ایراد کار هر یک را باز گو می کند . 

به شریف می گوید اگر عماد از تو یک پیاله کک نیمی نر و نیمی ماده بخواهد با زین و یراق چه خواهی کرد ؟ 

به مردی که چشم از او طلب کرده بود می گوید اگر عماد بگوید که چشم ها باید همسنگ هم باشند و هر کدام یک چشم خود درآوریم و در ترازو گذاریم تا اگر همسنگ بود شرط  تو برآورم چه می کنی ؟ آنوقت عماد یک چشم دارد و تو چشمی نخواهی داشت .

 ودر پاسخ مردی که لباسی از سنگ خواسته بود می گوید اگر او از تو نخی از آهن بخواهد چه خواهی کرد ؟ لباس از سنگ را که با نخ معمولی نمی توان دوخت . 

و در پاسخ مردی که خواسته بود عماد آب دریا به دهان بکشد نیز می گوید اگر او بگوید که جلوی هرچه رود که به دریا می ریزد بگیری چه خواهی کرد ؟ 

 

 

عماد که به هیات مردمان شهر ٬ مخفیانه در این جلسه حضور داشته تمامی این ماجرا را می شنود و  فردای آنروز در حضور قاضی این راه حل ها بازگو می کند و هر چهار مرد چون نمی توانند خواسته های او برآورند از شکایت خود صرفنظر کرده و قاضی نیز حکم می دهد که هر یک هزار دینار به عماد بپردازند .  

 

 

با تشکر مجدد از موج بانو و آرش پیرزاده  

این بود قصه ما ...